✨🩷✨🩷
🩷✨🩷
✨🩷
🩷
📚 #خانمخبرنگارو_آقایطلبه🩷
#part35
مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه...
دوس داشت عروسش، دختر خواهرش باشه...
ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کِیس های مامانم ندارم...
خونه ما شد جهنم...
از من و بابا اسرار و از مامانم انکار...
تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی...؟!
دیگه هیچی نگفتم...
میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم...
دوباره فراموش شدید...
تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد...
شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد...
از امام رضا کمک خواستم...
گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه...
و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست...
فرداش که توی مجتمع آرمان شما رو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم...
بلکه عاشقتونم...!!!
عشق خیلی مقدسه ها...
اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم...
از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون آرامش رو حرام کنه...
رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم...
راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم...
خب داشتم میگفتم...!!
شما گفتید فرودگاهید...
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم...
وقتی برگشتم قم و گفتم الا و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه...
ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم...
چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس...
بالاخره با اصرارای من و بابا،مامان موافقت کرد و الان اینجاییم...
و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم...
ببخشید خیلی پرحرفی کردم...
حالا شما بفرمایید...