eitaa logo
_ مَـأمَـن:)
582 دنبال‌کننده
965 عکس
862 ویدیو
5 فایل
اینجا: صرفا چنل دلی(: دلم گرفته از این روزگار زجراور جهان که لطف ندارد بگو،حرم چه خبر!؟ مَـأمَـن به معنای پَناه از شَر گناهانِ دُنیوی و امن ترین مَکان=حرم ارباب[: . به گوشیم{: https://harfeto.timefriend.net/17179536770290 . کپی: مومن با ذکر صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
_ مَـأمَـن:)
خیال میکردم عاشقت نمیشم اگه نگات کنم یکم...!
.͜.
✨🩷✨🩷 🩷✨🩷 ✨🩷 🩷 📚 🩷 رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمد جواد شروع کرد... محمدجواد: فائزه خانوم!! یه سری حرفارو باید بهتون بگم روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم... ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... اون شب که شما رو با اون وضعیت دیدم خیلی از دست خودم ناراحت شدم که چرا منی که ادعای بچه مذهبی بودن دارم بدون فکر اومدم توی اتاق... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرار مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم...
✨🩷✨🩷 🩷✨🩷 ✨🩷 🩷 📚 🩷 من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم!! که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمیددعوتمون کرد خونتون... دوباره دلم آشوب شد... از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم!! و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سر باز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد... سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزاره که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفت وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد... درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم
✨🩷✨🩷 🩷✨🩷 ✨🩷 🩷 📚 🩷 مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه... دوس داشت عروسش، دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کِیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اسرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی...؟! دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم... دوباره فراموش شدید... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست... فرداش که توی مجتمع آرمان شما رو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم...!!! عشق خیلی مقدسه ها... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون آرامش رو حرام کنه... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم...!! شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الا و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اصرارای من و بابا،مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید...
پارت های جدیدتقدیم نگاهای‌قشنگتون🩷✨
••🖇 میگه یه جوونی .. تو کاروان ما بود .. گفت حاج آقا من هرجا میرم خواستگاری بهم زن نمیدن .. میخوام برم تو حرم آقا یه ساعته حاجتم رو بگیرم ... رسیدیم مشهد .. رفقاش گفتن آی فلانی .. گفتی یه ساعته حاجت میگیرم .. خب برو دیگه .. گفت من یه حرفی زدم .. خلاصه میگه دلم شکست ..💔.. رفتم تو حرم .. گفتم حالا آقا ما یه چیزی گفتیم .. طوری نیست .. اومد از حرم بیاد بیرون .. یه پیرزن و پیرمردی گفتن جوون بیا .. گفتم حتما کمک میخوان .. گفت به حرف ما گوش کن بعد انتخاب خودت .. ما بچه دار نمیشدیم .. اومدیم حرم آقا .. گفتیم آقا اگه به ما یه دختر دادی ما بیست سال دیگه همین ساعت میاییم همینجا اولین جوونی رو که دیدیم بهش میگیم .. پیشنهاد میدیم با دختر ما ازدواج کنه حالا خواست .. نخواست هم ما نذرمونو ادا کردیم ... میگن جوون از حال رفت.. وقتی به هوش اومد گفت .. من میخواستم 1 ساعته حاجت بگیرم .. آقا 20 سال پیش فکر منو کرده بود🙃💔:)) _ امام رضا هوامونو داره رفقا🖐🏻 فقط کافیه ایمان داشته باشی ... ؟!
_ مَـأمَـن:)
دل من؛ لک زده تا کنج حرم گریه کنم دو قدم روضه بخوانم دو قدم گریه کنم..💔
266.3K
به وقت:😭💔
گریه کردم خوب شدم:) قرار ساعت ۱۲ مون یادتون نره ؛