eitaa logo
محمدعلی جعفری
5.5هزار دنبال‌کننده
974 عکس
245 ویدیو
0 فایل
صفحه شخصی محمدعلی جعفری ♦️ نویسنده ♦️ مؤسس محفل نویسندگان منادی ➡️ @monaadi_ir ⬅️ 📚 آثار: تاوان عاشقی، تور تورنتو، جاده یوتیوب، آرام جان، سربلند، عمارحلب، قصه دلبری، وزیر قلابی و... راه‌های ارتباطی: 🆔 @m_ali_jafari8 🆔 Instagram.com/m_ali.jafari
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 🔘 می‌روم کابل. ترانه احمد ظاهر گوشه مغزم پلی می‌شود. در میزانسنی کاملا افغانستانی. در خانواده‌ای پرجمعیت. بین برادران و خواهرانی از اهل سنت. در لوکیشنی زیر خط فقر. تا بنشینیم پدر عکسی از پسرش را نشان می‌دهد. از روی گوشی. داخل بیت‌الزهرا کنار تصویر سردار چشماش می‌درخشد. با ذوق به بقیه نشان می‌داده که باعموجان عکس گرفتم. پدرش به قول کرمانی‌ها گریه می‌شود. _می‌گفت نمی‌خواد بری کارتون جمع کنی، خودم بعد مدرسه تو مغازه‌ها کار می‌کنم. زبان می‌کشد دور لب خشکیده‌اش. _کمک‌خرج‌مان بود. مادرش زیر چادر اشک می‌شود. مرد از هر ایرانی، ایرانی‌تر حرف می‌زند. بدون لهجه افغانستانی. زن جوانی جلو می‌آید. عروس خانه است. _از بچگی من بزرگش کردم؛ حتی بهش شیر دادم. پدرمادرش مریض بودن با ما زندگی می‌کرد. ته‌تغاری بوده. پدرش دیابت داشته؛ مادرش مشکل قلب و دیسک کمر. _ ماه رمضان، گفت امروز افطاری می‌گیرم. یک گونی پلاستیک و مقوا جمع کرده بود. ظهرِ گرما برده بود دم کارگاه. در رو باز نکرده بودن. ناراحت بود نتونسته بفروشه! گوشی‌اش زنگ می‌خورد. قطع می‌کند. ذهن پریشانش را جمع می‌کند. _تازه آپاندیس عمل کرده بودم. التماس می‌کرد بریم گلزار. گفتم بخیه دارم؛ رو پاش بند نبود. مادرش زیر چادر اشک می‌شود. ذهن عروس خانواده فلش‌بک می‌خورد. _ وسیله نداشتیم. سیزده‌به‌در اصرار در اصرار برویم کنار حاج‌قاسم. اونجام هی بطری آب می‌کرد می‌ریخت رو قبر شهدا. ادامه دارد... 🆔️ @m_ali_jafari
🔘 🔘 پدر امیرعلی می‌گوید: "همین‌جا می‌رفت مسجد حجت، گاهی هم تکیه ابوالفضلی. زنجیر کوچیکی براش خریده بودم. ولی بیشتر شوق بیت‌الزهرای حاج‌قاسم را داشت. انگار می‌رفت عروسی." عروس‌شان از روز انفجار می‌گوید. روی سنگ جدول می‌نشیند. امیرعلی جلویش روی پا بند نبوده. بمبی می‌ترکد. می‌دود. امیرعلی هم دنبالش. بچه ۱۱ساله، وسط درخت‌ها می‌گوید زیر پیراهنم دارد می‌سوزد. وارسی می‌کند می‌بیند زخمی شده. بچه را می‌خواباند. مادر امیرعلی، رو تنگ می‌کند و اشک می‌شود. لب‌ازلب برنمی‌دارد. عروس جورش را می‌کشد. _دراز کشید رو زمین. رنگش رفت. گفت منو بشون سوختم! جیغ‌وداد می‌کند. یکی بچه را بغل می‌زند می‌گذارد داخل آمبولانس. انفجار دوم! هم‌ریز می‌شود. آمبولانس حرکت می‌کند. نمی‌داند بچه را کجا برده‌اند. _جلوی یه موتوری رو گرفتم. التماسش کردم منو ببر بیمارستان باهنر. می‌گویند جنازه‌ها داخل پارکینگ است. پیداش نمی‌کند. بچه را بین زخمی‌ها هم نمی‌بیند. می‌رود بیمارستان افضلی‌پور، می‌رود مهرگان. مجروحی به اسم امیرعلی در لیست نبوده. ادامه دارد... 🆔️ @m_ali_jafari
🔘 🔘 برمی‌گردد بیمارستان باهنر. ۱۲شب پیداش می‌کند. فرار می‌کنم از اینکه بخواهم تصور کنم توی این ساعات چه بهشان گذشته. _ تو آمبولانس بیهوش میشه، نتونسته اسم و فامیلشو بگه. به گمان‌شان زخم کاری نیست، زود مرخص می‌شود. بی‌خبر از اینکه ساچمه، ریه و روده را پاره کرده. _شماره پرستار رو گرفته بودم. هی زنگ می‌زدم. کم‌کم ته دلم رو خالی کرد. گفت حال و روز خوبی ندارد. گفت هوشیاریش از ۴ بالاتر نمیاد! گریه می‌شود: "دو روز بیشتر نموند!" مادر چادرش را می‌کشد تا زیر چانه. اشک می‌شود. عروس انگار بخواهد از ماجرا فرار کند باز فلش‌بک می‌زند. با لبخندی تلخ می‌گوید: "تو باغ‌ملی آرایشگری پیدا کرده بود؛ مجانی موهاشو کوتاه می‌کرد، با اتوبوس می‌رفت" سوالی از اول گوشه ذهنم وول می‌خورد. می‌پرسم: "چرا اسمشو گذاشتید امیرعلی؟" پدرش می‌گوید: "فدای صاحب اسمش" عروس‌شان می‌گوید: "چون با علی قشنگ میشه، چون وقتی به علی‌ش می‌رسه قلب آدم آروم میشه!" پدر امیرعلی، تعجب را از چشمانم می‌خواند. جمله‌ای برگ‌ریزان می‌گوید: "امام گفت اسلام مرز ندارد؛ قبله ما، خدای ما و دین ما یکی‌ست!" 🆔️ @m_ali_jafari
رفیقی مجازی می‌آید دنبالم. با آیدی می‌شناختمش. می‌خندم: فامیلت چی بود؟ _جبار سینگ رو می‌شناسی؟ من جبار پورشونم! می‌خندم: "درد و بلات!" پیشنهاد می‌دهد برویم هنرستان دخترانه اندیشه نو. سه‌تا شهید داده‌اند. یکی از مربی‌ها را معرفی می‌کند. با دخترها دمخور و رفیق بوده. توی حیاط مدرسه سر صحبت را باز می‌کنیم. می‌گوید: "امروز اومدن تذکر دادن بعضی خاطرات بچه‌هامو نگم!" می‌پرسم چی مثلا! _ ناخنشو رنگ زده بود. با لاک قرمز. با طرح نقره‌ای. دستشو گرفتم و گفتم: «چقدر لاکت خوشگله ولی خب میدونی مناسب مدرسه نیست. من دوست ندارم کسی به تو تذکر بده.» گفت «برا یلدا زدم. تموم شه پاکش می‌کنم.» شهید گمنام آوردن مدرسه. تکون خورد. متحول شد. یه روز اومد دیدم لاک نداره و ناخن‎هاش ترک‌ترک شده بود. نمی‌دونم چی کشیده بود روش؟! 💥کانال محمد علی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
مربی پرورشی راهنمایی می‌کند برویم داخل کلاس دخترهای ۱۲ کامپیوتر. و رشته تولیدمحتوا بوده‌اند. با خودم می‌گویم: برای عالمی تولیدمحتوا کرده‌اند! روی صندلی‌شان گل و کنار کیس عکس‌شان به یادگار گذاشته‌اند. چشمم می‌دود به تابلوی بالای کامپیوترشان. _ مغزی که بیکار باشد، کارگاه شیطان می‌شود! خانم مربی گریه می‌شود. می‌گوید: "شیطونی می‌کردند. یک‌روز قهر کردم. روز بعد همه‌شون گل رز خریدن آوردن. گذاشتم خشک بشن. بهشون گفتم تا این گل‌ها هست سر قول‌تون باشید!" از روی گوشی گل‌ها را نشان می‌دهد. اشک می‌ریزد: "الان اون دوتا گل هست ولی خودشون نه!" با کف دست اشک‌هایش را پاک می‌کند. _ گذشت تا روزی که شهید گمنام آوردن مدرسه. یادم نیست به چه علت مدارس تعطیل بود. بچه‌ها نبودن. زنگ زدیم به بعضی‎هاشون. فاطمه اومد. عکسش هست. کنار شهید دست گذاشته روی تابوت. نمیدونم چه تحولی رخ داد که پنح‌تا از دخترها گروه یادآوری نماز تشکیل دادن. فاطمه هم توی اون گروه عضو بود. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
◾️ پر بود از شب جمعه است؛ جرأت کردم یکی را بنویسم😭 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
💠 جمعه خود را چگونه گذرانده‌اید؟😊 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
می‌روم سراغ آقای عنایتی. مسئول امداد و نجات مراسم سالگرد. در دفتر کارش قرار می‌گذارد. داخل هلال احمر. عاقله‌مردِ دنیادیده با کوله‌باری از تجربه. پایِ ثابت سیل‌ها و زلزله‌ها. عجله دارد. خوش‌بیان است. اتوماتیک‌وار شروع می‌کند به خاطره‌گویی. _موقع تعویض شیفت‌ها بود. داشتم می‌رفتم سراغ عمود ۱۳. و هنوز سر پستشان بودند. باید جایشان را عوض می‌کردند. دم عمود ۲۱، صدایی مهیب همه‌جا را لرزاند. فواره‌ای بلند شد. دودی و بعد از هاله‌ای از نور قرمز. تکه‌بدن‌ها بود! جمعیت، با جیغ و فریاد شروع کردند به دویدن. بعضی داد می‌زدند کپسول گاز ترکید. باورم نشد. آن حجم از صدا و دود برای یک کپسول گاز نبود، بیشتر برایم شبیه انفجارهای جنگی بود. معطل نکردم. خلاف جمعیت، رفتم سمت حادثه. هنوز تا محل انفجار فاصله داشتم. اولین جنازه روی زمین افتاده بود. جلوتر رفتم، حدسم درست درآمد. نمی‌شد کپسول گاز باشد. جنازه‌هایی تکه‌پاره، دست‌های بی‌بدن، اجسادی فرو رفته در هم، خون و خون و خون. مکرمه، جزو اولین نفراتی بود که به چشمم آمد. از روی جلیقه‌ی امداد شناختمش. به صورت، افتاده بود زمین. تا بلندش کردم، دستم خیس خون شد. صورتش را دیدم، نصفش نبود. صدای خواهرش، ملیکا را شنیدم. سلانه سلانه آمد سمتمان. تا مکرمه را دید، جیغ زد. نهیب زدم قوی باشد، نباید خودش را می‌باخت وگرنه مکرمه از دست می‌رفت. سر خواهرش را گذاشتم توی دامنش. گفتم زنده است، باید نشون بدی چند مرده حلاجی‌. پانسمانش کن تا بقیه برسن. خواهر را به خواهر سپردم و رفتم سراغ بقیه. ادامه دارد... 🆔️ @m_ali_jafari
💠 ادامه خاطرات آقای عنایتی؛ مسئول امداد و نجات گلزار شهدای کرمان: 💠 صحنه‌ها به قیامتی وحشتناک شبیه بود. انگار وسط جنگ باشی. خیابان با جنازه سنگفرش شده بود. بیسیم را روشن کردم، سر و صدایی دیوانه وار در جریان بود. دستور سکوت رادیویی دادم، وقت هیچ صحبت اضافه‌ای نبود. تمام خودروهای امدادی را خبر کردم. به چند نفری که همراهم بودند گفتم زن و بچه‌ها را آرام کنند. صدای ضجه و جیغ قطع نمی‌شد. موج انفجار بعضی‌ها را گرفته بود. بلند بلند داد می‌زدند. بچه‌ها می‌رفتند بالای سرشان تا کمی تسکینشان دهند. کسی که دستش قطع شده و بچه‌اش کنارش جان داده را چطور می‌شود آرام کرد؟ همینکه برانکاردها و ماشین‌ها رسیدند، سختی کار تازه شروع شد. بلندکردن بدنی که از وسط نصف شده و هنوز نفس می‌کشد کار راحتی نیست. پیکری را برداشتم، دستش جدا شد و افتاد. بعضی صورت‌ها له شده بود ولی صدا از آن درمی‌آمد. اولویت با نجات بود، هرطور که می‌شد. وقت تریاژ و بررسی مجروحان نبود. اتلاف هرلحظه، می‌توانست حیات یک نفر را به خطر بیندازد. یک آمبولانس با هشت نفر مجروح رفت بیمارستان. حتی پشت وانت‌های امداد هم مجروح می‌چیدیم. تمامی نداشتند. کار به جایی رسید که بعضی ماشین‌های سپاه و تاکسی‌های دارای مجوز آمدند برای انتقال مجروحان. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
💠خاطرات یک امدادگر 💠 ساعت ۲ خانم حسینی رو دیدم. تشنه بودم. دیدم یه آب معدنی دستشه. پرسیدم کجا گرفتید؟ اشاره کرد به پشت سر. از آن موکب آب معدنی گرفتم و رفتم جلسه. یهو زمین لرزید. شیشه‌ها تکون خورد و صدای انفجار اومد. دویدم. فاصله‌ای حدودا سیصدمتری. صورت مصدومین ‌رو یکی‌یکی برمی‌گردوندم، سرشون تو یه موقعیت مناسب باشه تا بتونم نبض رو چک کنم. چشمم افتاد به خانمی با جلیقه هلال احمر. زخمی روی خاک افتاده بود. سریع رفتم بالاسرش. خانم حسینی بود! نبضش رو چک کردم. دیدم ضعیفه. خون زیادی ازش رفته بود. امید نداشتم اگه به بیمارستان هم برسه زنده بمونه. توی اون صدای جیغ و داد یه صدای نزدیک شنیدم. خانمی با لباس هلال احمر بالاسر شهید وایساد؛ با یه آقای میانسالی که به ظاهر مسئولشون بود. خانم رو دلداری می‌داد. خیلی سرد و وقیحانه گفتم «چرا جیغ و داد می‌کنی؟ همکارته قبول. ولی هر چی تلاش بوده انجام شده!» اون خانم گفت چی؟! آقای کناری‌اش به من تشر زد که چی داری میگی؟ خواهرشه! به خاطر آرامش دلش یه بار دیگه نبض خواهرش رو گرفتم. معلوم بود نفسای آخرشه. گفتم نه ببینید نفس داره، الان به اولین امبولانس می‌گم منتقلش کنن بیمارستان. اون آقا از خجالت بغض کرد و رفت. کل وجودم ریخت. می‌دونستم هنوز داره نفس می‌کشه و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌اومد! به یکی اون اطراف گفتم اشهد ایشونم بخون. خواهرش شروع کرد به فریادزدن. حق می‌دادم بهش. غالب افرادی که اونجا مصدوم یا شهید شده بودن آشنایی کنارشون نبود. از معدود افرادی بود که جون دادن خواهرش رو می‌دید! 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
✔️ نظر یکی از مخاطبین درباره کتاب 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسایه خلیل ساحوری(قهرمان کتاب ) در قم، پیام داد: ام‌غسان همه زار و زندگی‌اش در غزه نابود شده؛ کاش می‌تونستی بهش کمک کنی! پرسیدم: چه کمکی؟ گفت: پول! گفتم: مگه میشه رسوند دستش؟ گفت: بله! راهش را پیدا کردیم. از طریق دانشجویی فلسطینی که خانواده‌اش در غزه هستند. دوهفته پیش در جمعی خصوصی مبلغ کمی جمع شد و فرستادیم. چون از مسیر ارسال کمک اطمینان صددرصد نداشتیم عمومی اعلام نشد. الحمدلله کمک نقدی رسید و نتیجه را در فیلم می‌بینید. پ.ن: اگر می‌خواهید در مرحله دوم کمک به ام‌غسان شریک باشید به این شماره کارت واریز کنید.
5029081073794097
بانک توسعه تعاون به نام مهدی شاندیزی 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
برای به ایده‌ای رسیدیم. در عکس‌ها نوشته‌م براتون. @monaadi_ir @akasbanoo_ir 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
باورم نمی‌شد این حجم از استقبال، دغدغه و همدلی! تا این لحظه برای کمک به ، صدوشصت میلیون تومان، خرد خرد واریز شده. با همین عدد و رقم‌های به ظاهر کم ولی پربرکت. 🆔️ @hosein_darabi 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200
✨️ ارث پدری؛ هرموقع می‌بینم صلوات می‌فرستم. 💥کانال محمدعلی جعفری👇 https://eitaa.com/joinchat/143917280C5518173200