#قصه_دلبری
#پارت_سی_و_یکم
برایش دو بار عقیقه کرد: یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع).
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هر کس که زورمان رسید بردیمش در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی حرفهایی را که رد و بدل میشد میشنیدم وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد محمد حسین گفت «دو روز دیگه میرم ماموریت حاج آقا دعا کنین شهید بشم» هری دلم ریخت دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواند. بعد که دعا تمام شد گفتند «ان شاالله خدا شما رو به موقع ببره مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب!»
داخل ماشین بهش گفتم «دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟» سری بالا انداخت و گفت «همه این حرفها درست ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد حبیب نبرد!»
روزی که میخواست برود ماموریت امیرحسین ۴۷ روزش بود دل کندن از آن برایش سخت بود چند قدم میرفت سمت در برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت ماموریت با عکسهای امیرحسین اذیتش میکردم لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم.
ذوق میکرد. هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد دائم میپرسید «چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟» وقتی گله میکردم که اینجا تنهاییم و بیا میگفت «برو خدا را شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست من که هیچکی پیشم نیست!»
می گفت «امیرحسین رو ببر تموم هیئتهایی که با هم میرفتیم» خیلی یادش میکردم درآوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمیگذاشت هیچ کدام را بردارم چه یک ساک چه سه تا. به مادرم میگفتم «ببین چقدر قدّه نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم»
امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود البته زیاد که با امیرحسین سر و کله میزدم تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سختتر میشد. زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد مثلاً سرماخوردگی تب و لرز و همین مریضیهای معمولی حسابی به هم میریختم هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود. میگذاشتم تا بهتر شود آن موقع میگفتم «امیرحسین سرما خورده بود حالا خوب شده»
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که او برود بغلش خوشحال شده بود که «خون خون رو میکشه» وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد شد با ماشین کوتاه کند خیلی ناز و نوازشش میکرد از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس میزد میگفتم «یه وقت نخوریش؟» همهاش میگفت «من و بابام و پسرم خوبیم» بینهایت پدرش را دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
#ادامه_دارد....
@m_f_ayeh