YEKNET.IR @Maddahionlin سید مجید بنی فاطمه - زمینه..mp3
5.54M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق (ع)
🌴برای غربتش بخون ای روضه خون
🌴بگو فصل بهار شده حالا خزون
🎤 #بنی_فاطمه
🏴 @masjed_gram
#انتخاب_همسر
🔹 اگر طرف مقابلتان بهانههایی مثل 👇
🔻 تو فرد ایده آل من هستی اما من آدم زندگی مشترک نیستم،
🔻 تو گزینههای بهتر از من میتوانی داشته باشی،
🔻 دوستت دارم اما نمیتوانم به خاطر برخی مشکلات با تو #ازدواج کنم و...
👈 شما را معطل میکند، زود رابطه را تمام کنید. این افراد نه آنقدر شهامت آن را دارند که بگویند هیچوقت فکر ازدواج با شما نیستند و هدفشان صرفاً دوستی و وقتگذرانی است، و نه آنقدر قابل اعتماد هستند که بتوانید به تغییر نظرشان درباره ازدواج امیدوار باشید.
👈 برای خودتان ارزش قائل شوید و موقعیتهای بعدی زندگیتان را به خاطر بودن در یک رابطه بیسرانجام هدر ندهید.
🌺☘🌷❣❤️❣🌷☘🌺
💍 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔻 #معروف_به_خطر❗️ 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
#ریحانه
💢آیا ما هم دوسش داریم ...؟؟!
●در قطار مترو باز شد، رو صندلی نشستم و به دخترخانم کناریم با لبخند سلام کردم.
شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو و عقب معلوم بود! نگاهمو برگردوندم تا با خودم فکر کنم چطور شروع کنم ...؟
🔻 نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه!
• یه دست کشید به موهای پشت سرش و گفت: اشکال نداره!
• گفتم: برا خدا هم اشکال نداره⁉️
• گفت: برا خدا هم اشکال نداره ... !!😐
🔸سرمو چرخوندم و خیره شدم به روبه روم ...
• یهو گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره، کاش ما هم با رفتار و عملمون بهش بگیم دوسش داریم ...❤️
• گفت: خدا منو دوست نداره!
• گفتم: اگه دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها میکرد، اون وقت شرایطمون خیلی بد میشد ... خیـــلی بد⚡️
• گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلیا بدتره ...
🔺فهمیدم منظورش اوضاع مالیه. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: همه چی که پول نیست😊
🔹دیگه باید از مترو میومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم و گفتم: خوشحال شدم از دیدنتون و دخترخانم هم گفت: همچنین.
⭕️وقتی از مترو اومدم بیرون، یاد حرفی که به دخترخانم گفتم افتادم؛
«خدا خیلی ما رو دوست داره ... کاش ما هم با رفتار و عملمون بهش بگیم دوسش داریم ...»
👈با حجابت به خدا بگو دوسش داری☺️
📖منبع: کتاب «از یاد رفته»، ص ۷۱
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🍂 شکایت دردهایتان را نزد خدا ببرید. 🍂
🌸👇باهم ببینیم :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌴آیه 1 سوره مجادله🌴
🕋قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجَادِلُکَ فِی زَوْجِهَا وَتَشْتَکِی إِلَی اللَّهِ وَاللَّهُ یَسْمَعُ تَحَاوُرَکُمَا ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ
👈ای رسول ما خدا سخن آن زن را که درباره شوهرش با تو به مجادله برخاسته و شکوه او به خدا می برد محققا شنید
👈و گفتگوهای شما را نیز خدا می شنود که خدا البته شنوا و بیناست.
➖➖🚥🚥➖➖🚥🚥➖➖
🌼🌼قطعا خدا سخن بندگانش را می شنود.
پس در بن بست ها به خدا و اولياى او پناه ببريم.
🌺🌺چه کسی بهتر از خدایی که درد دل های ما را می شنود و بهترین راه حل و درمان را برایمان در نظر می گیرد؟
🌸🌸درد دل کردن با خدا، هم به انسان آرامش میدهد، هم ايمان انسان را به علم و قدرت خدا بیشتر می کند، و هم پیامدهای سوء درددل کردن با سایر انسانها را ندارد و منجر به غیبت و.... نمی شود.
🍃یا مَن اِلیه شَکَوتُ اَحوالی🍃
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل_یک
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی ???
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل_یک ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل_دو
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی
کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر
بود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram