مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍀 مصطفی در جبهه بی سیم چی بود. یکبار وقتی از جبهه آمد رفت بسیج برای تسویه حساب.وقتی که آمد خانه گفت الهی شکر.
گفتم چی شده مادر؟
گفت در جبهه به بچه ها 1500 تومان عیدی دادند و من چون خط بودم به من ندادند و اینجا هم 1500 تومان دادند و چون من نبودم باز هم به من ندادند خدا را شکر.
گفتم چرا؟
گفت هر چه از بیت المال کمتر به انسان برسد روز قیامت حسابش راحت تر است.
#شهید_مصطفی_عباسی_مقدم
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حجاب_عرفی 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
#ریحانه
همینکه بیشتره بدن ومو روبپوشونیم کافی نیست؟
از نظر خیلی ها،حجاب داشتن، یعنی،برهنه نبودن😊
اگه بهشون تذکر بدی حجابت رو رعایت کن،میگن؛
از این بیشتر؟؟؟😠
لخت که نیستم!!
پوشیده ام دیگه!!😣
و ...
درحالیکه این حجاب عرفی هست نه شرعی🙌
به عنوان یه مسلمون باید یاد بگیریم تسلیم باشیم؛
تسلیم حد ومرزهای الهی نه مبتکر دین!🖐
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_سی_هفت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_سی_هشت
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ باورم نمیشه
یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد.
ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟
ــ برام همه چیزو بگو
یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت:
ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی
کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت.
ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند
#
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد.
به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الام باید برگردیم وزارت
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💢 یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا
و فاطمه به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.
🔻توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔻 #معروف_به_خطر❗️ 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
#ریحانه
🌸دختر! تو ناموس خدایی ...
💢توی مترو یه خانمی رو دیدم خیـــــلی چیتال پیتال ...😯
داشتم میرفتم طرفش که توی ازدحام جمعیت گمش کردم، اما توی یکی از ایستگاهها دوباره به طرز عجیبی جلوم سبز شد!😉
رفتم کنارش و زیر لب بسمالله گفتم ...
بعدم با دست زدم به شونهش و سلام کردم😊
♻️گفتم: میتونی چند دقیقه وقتت رو بهم بدی؟
دستم رو از بازوش برنداشتم و به عمق چشماش خیره شدم ...
روش رو کرد اون ور و به همراهش لبخند زد!
انگار دوزاریش افتاده بود ...
• دوباره گفتم: یه سؤال بپرسم؟
• گفت: بپرس
🔸با دست به صورت و موهای فشن و رنگ کردش اشاره کردم و گفتم:
☝️تا حالا فکر کردی توی این چیدمانی که واسه خودت انتخاب کردی، #رضایت_خدا کجا قرار میگیره⁉️
خندید و گفت: نه! تا حالا فکر نکردم!
• گفتم: تو راه که داشتم کنارت میومدم خیلی دلم شکست💔😔
آخه همه مردا داشتن با یه نگاه بدی، خواهرمو، یعنی تو رو دید میزدن!
دختر تو ناموس خدایی!
به دینمون معتقدی؟
• گفت: آره
• گفتم: تو دین ما، من و تو خواهریم☺️
دوست دارم هوای همو داشته باشیم💞
📖منبع: کتاب «از یاد رفته»، ص ۱۰۷
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿