مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💢 یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا
و فاطمه به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.
🔻توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🖇ازدواج_به_سبک_شهدا
در دومین دیدارمان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی.
شهادت صحبت همیشگی ما بود از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری ڪه با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود.
هریه من یك حج بود ڪه تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آلسعود بعد ۱۴ سڪه به نیت ۱۴ معصوم.
در اولین روز از رجب عقد كردیم و در ۲۱ مرداد ۹۲ بعد از ۱۴ ماه زندگیمان را آغاز ڪردیم
سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت ڪه آرزویم یادت نرود، دعا ڪن شهید بشوم و برایم سخت بود ڪه این دعا را بڪنم.
هرچند خودم را قانع ڪرده بودم ڪه شهادت بهترین نوع ترك دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد
فردای روز عقد ڪه پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز، آنجا با خودم كلنجار میرفتم ڪه برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم الان ڪه بین این مزارها راه میروم اگر شهیدی هم اسم صادقم دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم دقیقاً در همین فكر بودم كه روبهرویم شهیدی هم اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحهای خواندم و گریه ڪردم.
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
#عاشقانه_شهدا
قهربودیم درحال نمازخواندن بود...
نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....
گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.
.." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....
#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
همسرم،شهید ڪمیل خیلے با محبت بود 💟
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...🙃
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود🌞
خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم«من بہ گرما خیلے حساسم» 🌞
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ😓
و متوجہ شدم برق رفتہ..بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے خنڪے ڪردم و بہ زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...🎦
دیدم ڪمیل بالاے سرم یہ ملحفہ رو گرفتہ و
مثل پنڪہ بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم
ودوبارہ چشمم بستہ شدازفرط خستگے...😴😴
شاید بعد نیم_ساعت تا یک_ساعت خواب بودم و وقتے
بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفہ
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونہ تا خنڪ
بشم...😐
پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مے
چرخونے!؟خستہ شدے!🙁
گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون بہ گرما
حساسے میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار
بشے ودلم نیومد....💖
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
❣همسرم💞
شهید ڪمیل خیلے با محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود
و هوا خیلے گرم بود🌞
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»😖
❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته☹️
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا #خنڪ بشم😊
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط #خستگے...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل #هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳
❣پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟
خستہ شدے⁉️😞 گفت:
خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما #حساسے
میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
همسرم قبل از انقلاب در #آمریکا هم پایبند به اعتقادات مذهبی بود👌
عباس قبل از رفتنش به آمریکا برای این که خودش را مقید کند که به فکر #نامحرم نباشد و نامحرمی در کشور اجنبی نظر او را جلب نکند، و در حقیقت برای دور ماندن از #وسوسه_شیطان، در ایران تصمیم به #ازدواج گرفت💞
عکس مرا از آلبوم برداشته بود و با خود به آمریکا برده بود.
دوستانش تعریف میکردند که آنجا دختران ایرانی مقیم آمریکا و آمریکاییها راحت بودند ... عباس هم که خوشسیما بود. دخترهای زیادی تقاضای دوستی و صحبت با عباس میکردند اما او سرش را پایین میانداخت و عکس مرا به آنها نشان میداد و میگفت:
«ایشون #همسر من هستن»😌
#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
قبل از سفر با #فرزندانشان در مورد مقام و جایگاه حضرت رقیه(س)☝️ و حضرت علی اصغر(ع) بسیار #صحبت کردند و با الگو قرار دادن 😇آنها و بحث دفاع از این سرزمین و بحث #ولایت و مطیع امر رهبری ❣بودن بچه ها را برای #شهادت خود آماده کردند به طوری که آنها می دانستند 👌پدرشان کجا و برای چه #رفته است.
#شهید_علیاکبر_عربی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
همسرم عاشق❣ سیدالشهدا بود. هرسال ماه محرم لباس #مشکی به تن میکرد و نسبت به ائمه اطهار(ع) تعصب داشت.👌 وقتی میشنید #تکفیریها به حرم حضرت زینب(س) نزدیک شدند، میگفت غیرتم اجازه نمیدهد👊 تحمل کنم به #ناموس اهل بیت(س) تعرض شود.🚫 اواخر خیلی #وابسته حضرت زینب(س) بود. حشمت خیلی صبور و با گذشت بود 😇و آرامش خاصی داشت. او مانند یاری صدیق و مهربان بود، بعد از #شهادتش هم هروقت به مشکلی برمیخورم از روح بلندش مدد میطلبم 🙏و به فرموده #قرآن که شهدا زندهاند خیلی زود مشکلم حل میشود..💯
#شهید_حشمت_سهرابی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
دیدار_به_قیامت...💔
🌷مدتی بـود که حسـن مـثه همــیشه نبـود...
بیشتر وقــتا تـو خودش بـــود...
فهمیده بـودم دلــش هوایـی شـده...
🌷تـا اینکه یه روز اومد و نـشست روبــروم و...
گفـت...
"از بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها)...
یه چیزی خواستم...
اگه حاجتمو بده...
مطمئن میشم که راضیه به رفتنم...
🌷پرسیدم:
"چی خواستی ازش...؟!"
گفت:"یه پسر کاکل زری...❤
اگه بدونم یه پسر دارم...
که بعد من میشه مرد خونه ت...
دیگه خیالم از شما راحت میشه...💕 "
🌷وقـتی که رفـــتم سونـوگـرافی...
متوجه شدم که بـچم #پســره...
قلـبم هرّی ریخت...💔
تمــوم طـول مســیر...
تـا خونه رو گـریه میکردم...😭
دیگه مطـمئن شدم که حسنم...💕
باید بره سوریه...
🌷به خونه که رسیدم...
پرســید: "بـچه چیه...؟
پسره یا دختر...؟"
نگاش کردم و گفـتم...
💔...دیدارمون به قیامـت...💔
#شهید_حسن_غفاری
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌹👈 محمدجلال ملڪ محمدی شهید مدافع حرمی ست ڪه در جریان فعالیتهای جهادی خود ، در زیر آفتاب سوزان آنقدر در مناطق محروم خدمت ڪرد ڪه بعد از شهادتش اهالی یڪی از روستاهای محروم محل خدمتش نام روستا را بہ نام «جلالآباد» تغییر دادند .
🌸 همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطرهای مےگوید . خاطرهای ڪه آدم را مات اخلاق شهید مےڪند :
🌸 « در یڪی از اردوهای جهادی یڪی از باسابقهها با یڪی از جوانها دعوایش مےشود . آن بنده خدا از شدت عصبانیت دستش را بلند مےڪند و اشتباهی بہ صورت جلال مےزند .
🌹👈جلال مےگوید : حاج آقا مرا بزن خودت را خالی ڪن ولی ڪاری بہ او نداشتہ باش . چون آنها تازه آمدهاند ممڪن است با این ڪار زده شوند . آن بنده خدا از شدت عصبانیت چندین مرتبہ جلال را مےزند تا آرام شود . بعد شب خوابی میبیند ڪه فردا مےآید و عذرخواهی مےڪند .
#شهید_محمدجلال_ملڪ_محمدی
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
هر بار که #جواد قصد سفر به سوی خاکریز ها را داشت به من می گفت:‼️می دانم در نبود من تربیت #دخترمان دشوار است و سر و کله زدن با او صبر حضرت ایوب را می طلبد😞. اما عزیزم (بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند). همسر #بردبارم این را بدان که دیر یا زود این دنیای فریبنده را ترک خواهیم کرد.💯 بعد از رفتن تنها اعمال #صالحمان به فریادمان خواهند رسید. پدرو مادر، همسر و فرزند، اموال دنیا همه و همه تا به گور ⚰ما را همراهی خواهند کرد، بعد از آن ما خواهیم ماند و #پیکری سرد و بی روح و تنهایی و یک وجب جا ( قبر ).😔 هیچ کس با ما نخواهند ماند مگر #خدای مهربان و اعمال ما، درست آن هنگام پی خواهیم برد که این دوری ها، سختی ها😰، مشکلات را اگر به خاطر #رضای خدا تحمل کرده باشیم، نوری از طرف خداوند، ظلمت، تنهایی و ترس هایمان را از بین خواهد برد💯. دعا کن که #خداوند دست های ما را بگیرد.
#شهید_جواد_رهبر_دهقان
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰عملیات شده بود. خیلی نگران بودم، 😰چون ازابراهیم خبری نداشتم. شب، مادرم گفت: ابراهیم مجروح شده استو ماه رمضان بود. افطاری را خوردم و تا سحر آرام و قرار نداشتم. ❌با خودم فکر می کردم حتی اگر دست و پا نداشته باشد، فقط می خواهم کنارم باشد، من هم تا آخر عمر کنارش می مانم و از او پرستاری می کنم.😇
🔰حال عجیبی داشتم. بعد از سحر، مادرم صدایم زد و گفت: بیا دایی های آقا ابراهیم آمده اند کارت دارند.‼️ وقتی وارد اتاق شدم، دیدم همه مردهای فامیل نششته اند، دلم ریخت. مطمئن بودم برای مجروحیت ابراهیم اینجا جمع نشده بودند. ⚠️وقتی خبر شهادت ابراهیم را دادند، سرم گیج رفت. انگار آب جوش روی سرم ریختند. صدای هیچ کس را نمی شنیدم.😔 خودم را نگه داشتم و سوره #والعصر را خواندم. آرام شدم، دلم داشت از بغض💔 می ترکید.
🔰کارهایشان را کرده بودند. قاب عکس حاضر بود 🖼و اعلامیه ها را هم چاپ کرده بودند. عکس را که دیدم باور کردم #شهید شده است. عکسش را به بغل گرفتم و بلند بلند گریه کردم، با ابراهیم حرف می زدم.😭 به یاد اولین روزهای زندگی مشترکمان افتادم. همیشه از #شهادت حرف می زد و از من رضایت می طلبید.😢 حالا فقط #عکسش پیش من بود و نگاهم می کرد
#شهید_ابراهیم_امیرعباسی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
♥️🍃در زمان ازدواج مهدی از نظر درآمد مالی ضعیف بودند و ازدواج ما بسیار ساده بود، حتی آئینه و شمعدان را هم نگرفته و مطابق معمول امروزه رسم و سنت زیادی در مراسم ازدواج من و شهید عسگری نبود. حلقه ازدواج ایشان چهار هزار و دویست تومان شد و مراسم عروسی بسیار ساده برگزار شد آنقدر ساده که شب عروسی شهید مهدی عسگری کت و شلوار پدرم را به تن کردند.
♥️🍃جالبتر این است که این مراسم ساده عروسی سبب شد که بعد از مراسم عروسی حتی ده هزار تومان هم برای مراسم عروسی بدهکار نشدیم. اول ازدواج من و شهید، ایشان در نیروی دریایی قشم مشغول کار بودند و یکسال به این شکل در رفت و آمد بین قشم و کرج بودند و در این مدت از یک ماه تنها 10 روز در اینجا زندگی میکردند
♥️🍃 و بارها من به آقا مهدی در طول این یکسال عرض کردم که من هم میخواهم با شما در قشم زندگی کنم ولی ایشان در جواب من گفتند "زندگی در جزیره قشم برای شما سخت است". یکی از معیارهای ازدواج من با شهید مهدی عسگری "شهادت" بود و در صحبتهای زمان ازدواج بارها گفتند که اگر زمانی جهاد باشد من هرجا که باشد باید بروم. این جسارت و شهامت آقامهدی به من غیرت ایشان را ثابت کرد.
#شهید_مهدی_عسگری
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
آن روزها من از #ابراهیم داغتر بودم
فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده⚡️ ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید💔 شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه😐یک ساعت تمام دلیل آورد من هم آوردم از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم.☝️او هم جوش آورد گفت فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟😒سکوت کردم گفت من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد سکوت کردم گفت من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد✌️سکوت کردم.گفت هرشرطی هم که داشته باشد قبول می کنم منظورم از هر شرطی یعنی واقعاً هر شرطی سکوت کردم.🙁گفت مطمئن باشید کنار من خیلی راحت تر از حالا می توانید به کارهاتان برسید من هم کمکتان می کنم قول می دهم😊سکوت کردم و خیلی محترمانه گفتم من اصلاً نمی خواهم ازدواج کنم😌اولین بار بود که خودش رودررو از من خواستگاری می کرد و من با تمام شهامتم نتوانستم بگویم ازش می ترسم. یا بگویم وقتی صداش را می شنوم بدنم می لرزد😣 یا بگویم کسی که از کسی می ترسد نمی تواند رابطه ی عاطفی داشته باشد و یقین ازدواج هم نمی تواند بکند. همه چیز با همان سکوت تمام شد😣
🌱نیت کردم چهل روز روزه بگیرم و دعای توسل بخوانم! بعد از چهل روز هر کسی آمد جوابم مثبت باشد شب سی و نهم یا چهلم بود که #ابراهیم آمد خواستگاری آمده بود بله را بگیرد😇 گفتم: من مهریه نمیخوام خانوادهم رو شما راضی کنید خیلی راحت گفت: من وقت این کارها رو ندارم از حرفش عصبانی شدم شما وقت ندارید چرا میخواید ازدواج کنید؟ گفت: درسته که وقت ندارم؛ ولی توکل که دارم.😊☝️
#محمد_ابراهیم_همت
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
روایٺــ_عِـشق ✒️
همسرم عاشق💞 سید الشهدا بود هر سال ماه محرم #لباس مشکی به تن میکرد و نسبت به ائمه اطهار تعصب داشت 💯و سرانجام راهی سوریه شد با من در مورد #شهادتش حرفی نمیزد اما به یکی از دوستانش گفته بود 🗣که خواب دیده بالای سر دوستش که شهید بوده #گریه می کرده اون شهید از خاک بیرون میاد و بهش میگه گریه 😭نکن پشت سرت رو ببین 👀وقتی نگاه میکنه میبنه سر خودشو #بریدن و روی سینش گذاشتن 😱اقا حشمت با دوست😇 و همرزمش سردار ماشاالله شیبانی با #تله انفجاری در حما سوریه اسمونی شدن همونطور که خواب دیده بود #سری در بدن نداشت❌
#شهید_حشمـت_سهرابی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰 داشتم خونه رو مرتب می کردم
حسین گوشهی آشپزخونه نشسته و به نقطهای خیره شده بود🤔
اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم🗣 جواب نداد
رفتم جلوش و گفتم: حسین⁉️... حسین⁉️ ... کجایی مادر⁉️
یهو برگشت و بهم نگاه کرد👁
گفتم: حسین جان!❗️کجایی مادر⁉️
☺️ خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان
از تعجب خندهام گرفت.🤔😆
بهش گفتم: قبرت⁉️.. قبرت کجاست مادر جون⁉️
👈🏼 گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴
چیزی نگفتم و گذشت ...🔻
🏴 ... وقتی شهیــ🌷ــد شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم
با کمال تعجب🤔 دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود
پشتم لرزید😭 ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده...
پــ.نــ:
دارم فکر میکنم محمد حسین فقط سیزده سالش بود و انقدر بزرگــــ بود
من کجای کارم😔
#شهید_حسین_فهمیده
#راوی_همسر_شهيد
#سالروز_شهادت
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌹 اخلاق_شهدایی
یڪی از اخلاق حسنه ڪه در اقا جواد دیده می شد زبان نرم و لین بود ڪه باعث ایجاد جاذبہ بیشتر ایشون می شد 💓
مثلا وقتی می خواست انسان را تشویق به ڪار خیر و معروف ڪند ، و از منکر دور ڪند ؛ گاهی با پرسش ڪردن و ایجاد سؤال ڪردن ، انگیزش و ترغیب ایجاد می ڪرد🤔 😍
آقا جواد به اسراف نڪردن توجه میڪردند ؛
و غیر مستقیم بهم تذڪر میداد ...
روزی چند تا ظرف خریدم و رفتم خونه به آقا جواد نشون دادم ، گفتند : ظرف های قبلی قابل استفاده نبود ؟🙂
گفتم : چرا ولی به خاطر جدید بودنش خریدم ...
آقا جواد گفتند : به نظرت اسراف نڪردی؟☺️
حرفشون تلنگری شد برای من 👌🤔
از اون به بعد در مورد خریدم بیشتر دقت میڪردم ڪه اونچه واقعا نیاز هست را بخرم ...
... إِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسْرِفین ...(اعراف/۳۱)
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
قبل از عملیات والفجر 4، هنوز مصطفی را باردار بودم، که قرار شد برای دیدن ابراهیم، به اسلام آباد غرب بروم🙂. راهی طولانی را به همراه مهدی؛ که تازه زبان باز کرده بود، از اصفهان پشت سر گذاشتم و به آن خانه رفتم. وقتی در را باز کردم، دیدم خانه را مثل دسته گل تمیز کرده☺️. حتیّ یخچال را هم شسته و کلیّ میوه ی فصل توی آن گذاشته بود🍎🍐🍎🍊. روی اجاق گاز؛ یک سینی پرُ از نان و کباب قرار داشت🍢 و کنار دسته گلی، با یک عکس خودش، نامه ای برایم گذاشته بود، با این مضمون:👇☺️
«سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم☺️. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم😌. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم،🍊🍎🍏 نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است. از همه ی شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم😌.
#شهید_محمدابراهیم_همت
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
حضرت آقا به گنبد آمده بودند و آقا روحالله محافظ ایشان بودند .
ظهر بود و سفره ناهار پهن شد . آقا روحالله محو ابهت حضرت آقا شده بودند .
ایشان به آقا روحالله اشاره ڪردند و گفتند :
«جوان به این رعنایی چرا غذا نمیخوری؟»
بعد گفتند : ڪه «بیا و ڪنار من بنشین».
آقا روحالله رفت و ڪنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روحالله پرسید «بچه ڪجایی؟»
آقا روحالله گفت : «من آملی هستم و از مازندران».
حضرت آقا هم گفتند : «دانه بلند مازندران».
وقتی به خانه برگشت هنوز محو جمال حضرت آقا بود .
#شهید_روح_الله_سلطانی
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
کارت_عروسی_برای_اهل_بیت
💠 دعوتنامهها را خودمان نوشتیم. کارتهای #عروسی را که توزیع میکردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام کاظم، امام هادی و امام عسگری علیهمالسلام و دعوتنامهها را به عموی آقا مرتضی که راهی #کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در #عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای #توسل خواندیم.
💠 چند شب قبل عروسی #خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفتهاند، به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار #خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما!
#شهید_مرتضی_زارع
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💞اولین باری که بعد از عقد بیرون رفتیم، سرمزار شهدا رفتیم، میگفتند ما هر چه داریم از این شهداست، حتی وقتی باردار میشدم، من را میبرد سر مزار شهدا و اگر شکلاتی روی مزار بود میگفت از اینها بردار که تبرک است، بخور که خداوند به ما اولاد #صالح بدهد.
💞هنگام زیارت شهدا همراه خود گندم میبردیم، میگفتند این شهدا آنقدر پر روزی هستند که پرندگان به واسطه آنها رزق و روزی میخورند و چون دوست داشتند بچهها هم با شهدا ارتباط برقرار کنند، کیسه گندم را به آنها میدادند و میگفتند روی مزار شهدای گمنام بگذارید.
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم #ابراهیم جفت نیکوی من ست.☺️
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم من #ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.😃دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.درس می دادم آنجا،شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم.😇اصفهان البته.و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های #ابراهیم و خانواده هاشان.یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.✨سختی ها را این طور تحمل می کردم.گاهی هم البته کم می آوردم.مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت.😓کسی نبود.نمی دانستم چی کار کنم.آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح🌤،نزدیک اذان،گریه ام گرفت.به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!😭خوابم نبرد،مطمئنم،ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم #ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت،دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.😊به خودم گفتم این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.خیلی ترسیدم. آفتاب که زد.بی قرار و گریان،بلند شدم رفتم دکتر.😢دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست.حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.🙂🌹
#محمد_ابراهیم_همت
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين.
شوخی می كردم☺️
آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز.😇
ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟
نصفه شب🌙 می رسيد.
صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود.
نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌
#شهید_محمد_ابراهيم_همت
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🌷شب عید نوروز بود و هنوز کلی کار در خانه مانده بود.
عصر بود که پویا از خانه بیرون رفت.
🌷 نمی دانستم کجا می رود اما خواستم زود برگردد.
ساعت 12 شب به خانه برگشت.
🌷 بعد از شهادتش بود که فهمیدم آن شب بسته ها و اقلامی را بر در خانه ی مستمندان و فقرای شهر برده، تا آنان هم با دلی شاد سال جدید را آغاز کنند.
#شهید_پویا_ایزدی🌷
#راوی_همسر_شهید
🍃🌹🍃🌹
@nahnoll_hosseineun
#خاطرات_شهدا 🍃
#راوی_همسر_شهید
❣ اگه پیش میومد که به خاطر مشغله و کار توی منزل ، موقع اومدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خونه مرتب نبود ...
وقتی ازش عذر خواهی می کردم 😓
می گفت : ( نه این وظیفه ی منه ، من باید ازت معذرت بخوام. )
به شوخی می گفتم : پس من چیکاره ام؟
جواب می داد : وظیفه شما تربیت فرزنداس ... تربیت فاطمه اس بقیه کارها وظیفه منه.
❣ همین اخلاقش بود😍که حسابی من رو به مصطفی وابسته کرده بود
و چون خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه باشه.
اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم.
چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم.
❣ اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒
اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه.
برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.😇
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@masjed_gram