#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🖇ازدواج_به_سبک_شهدا
در دومین دیدارمان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی.
شهادت صحبت همیشگی ما بود از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری ڪه با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود.
هریه من یك حج بود ڪه تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آلسعود بعد ۱۴ سڪه به نیت ۱۴ معصوم.
در اولین روز از رجب عقد كردیم و در ۲۱ مرداد ۹۲ بعد از ۱۴ ماه زندگیمان را آغاز ڪردیم
سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت ڪه آرزویم یادت نرود، دعا ڪن شهید بشوم و برایم سخت بود ڪه این دعا را بڪنم.
هرچند خودم را قانع ڪرده بودم ڪه شهادت بهترین نوع ترك دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد
فردای روز عقد ڪه پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز، آنجا با خودم كلنجار میرفتم ڪه برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم الان ڪه بین این مزارها راه میروم اگر شهیدی هم اسم صادقم دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم دقیقاً در همین فكر بودم كه روبهرویم شهیدی هم اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحهای خواندم و گریه ڪردم.
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
آیا بیان کردن گناهی که ازش اگاه شدیم، برای دیگران باعث جلوگیری از اون گناه میشه؟
درخیلی موارد، نه❌
حتی ممکنه باعث نشر گناه ،عادی شدن گناه
ویا ایجاد سیاه نمایی،وبقول امروزیها،انرژی منفی وبه تبع آن ناامیدی درمومنین بشه😔😢😞
💥البته درمواردی به جهت اگاه سازی مردم وهشدار و بیدارباش، لازمه❗️
اما ، بطور کلی 👎
⛔️ صحنه های گناه ،مثلا؛ کشف حجاب
رو نباید مثل فیلم سینمایی برای دیگران تعریف کرد❌
بلکه باید با گناه مبارزه کرد✔️
و بهترین راه مبارزه با گناه، امربمعروف مستقیم و یا اطلاع به مقامات مربوطه است🚨
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#انتخاب_همسر
💠خانواده را هم ببینید!
👪 "من می خوام با خودش ازدواج کنم، نه خانوادش"
❌این استدلال درست نیست!
بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، و شما مدام با آنها در ارتباط هستید و نمی توانید رابطه با آنها را دستکاری، کم و زیاد کنید.
در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست.
🌸🍃❤️🌺🌷🌺❤️🍃🌸
💍 @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_سی_نه
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ الان حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم .
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانوادم؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه .
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی
و بلند خندید.
کمیل
لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
.ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا ..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#احکام
💠اطاعت از شوهر یا پدر و مادر
✍🏻مقام معظم رهبری
✨
✨✨ @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
زمانی كه مهدی تازه زبان باز كرده بود ، از اولين كلمه هایی كه گفت اين بود ، شهيدم كن !!
خيلی برايم عجيب بود. بزرگ تر كه شد ، می گفت مامان ، اين دنيا با همه قشنگی هايش تمام ميخ شود ، بستگی به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند.
سر نمازهايش به مدت طولانی دستش بالا بود و گردنش كج! ، من هم به خدا می گفتم ، خدايا! من كه نمی دانم چه می خواهد هر چي می خواهد به او بده.
می دانستم دنبال شهادت بود. هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت. مهدی همه زندگی ام بود.
من مريض بودم ، دستانش را بالا می گرفت و می گفت ، خدايا شفای مامان را بده! ، من جبران می كنم.
آخر هم جبران كرد...
#شهیدمهدی_عزیزی
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#انتخاب_همسر
💝انتخاب همسر و ازدواج 💝
گاهی آنقدر با عشق و محبت گره
می خورد که شما نمی توانید مرزی میان عشق تان و واقعیت قائل شوید.
❣❣❣
عشق با شور و هیجانی که به زندگی شما می آورد شما راوابسته می کند و همه چیز را خوب می بینید.
اوضاع بد هم که باشد، باز فکر می کنید می توانید آن را تحمل کنید.
🍀🍀🍀
💞عیب و نقصی نمی بینی.
ممکن است واقعا صادقانه بخواهید
می دانم اما...
وقتی دیگران درباره مشکلات این #ازدواج برایتان صحبت می کنند، می گویید: می دانم اما دوستش دارم... می دانم اما ماجرای ما فرق می کند... می دانم اما من می توانم از پسش بر بیایم... این هم یک نشانه است برای این که عشق چشمان شما را کور کرده است. شما وقتی یک عشق روشن و متعادل دارید که بتوانید منطقی درباره همه مشکلات ازدواج فکر کنید و هشدارها را جدی بگیرید.
💞من شبیه تو ام
عشق کور باعث می شود کم کم خودتان را عوض کنید و شبیه طرف مقابل شوید. شما یا متوجه این تغییرات نمی شوید یا به خودتان می گویید ایرادی ندارد، من شبیه او می شوم. این تغییر موقتی است و شما فقط برای کم کردن تفاوت ها و تنش های احتمالی زیر بار این تغییرات می روید. عشق کور باعث می شود از خواسته هایتان و عادت هایتان کنار بکشید و کپی برابر اصل او شوید .
البته کمی شبیه شدن در عشق طبیعی است اما تغییر دادن خود برای شبیه شدن به طرف مقابل، آن هم به صورت یک طرفه، فقط در اثر وجود یک عشق کور ممکن است.
🌹 🌹
💍 @masjed_gram
#ریحانه
آیا #حجاب محدود به پوشش ظاهری است؟
نه
بعضی وقتا
راه رفتن 👠
سخن گفتن🗣
خانم ها معنی داره،یعنی بازبان بدن درخواست های دیگه ای دارن❌
درصحبت کردن هم باید حجاب داشت،یعنی سخن گفتن نباید #شهوت آلود باشه که موجب #تحریک بشه🙊
به عبارتی با #ناز صحبت کردن ممنوع🚫
پس #گفتار هم #حجاب داره
راه رفتن هم #حجاب داره
#زبان_بدن باید #عفیف باشد😉
منبع:چراباحجاب شدم؟صفحه ی 75
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
☺️👇دوستان به آیات زیر دقت کنید لطفا:
🌴سوره احزاب آیه 41🌴
🕋 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا
🙇ای کسانی که ایمان آوردهاید! خدا را بسیار یاد کنید،
🌴سوره احزاب آیه 42🌴
🕋 وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا
🌞🌙و صبح و شام او را تسبیح گویید!
➖➖🚥🚥➖➖🚥➖➖
🌺🌸 دوستان ما تو دينمون موضوعی تحت عنوان برکت زمان داریم..
🌺🌸 یعنی خدا به یک زمانهایی برکت داده..
👈 مثلا يک شب بالاتر از هزار ماه است..(شب قدر)
🔴⭕️ واسه عبادت هم زمان پربرکت داریم، شب ها سحرها..
🌸🌸 فراوون تو قرآن تاکید کرده به این زمانها..
👈 و اما آیه بعد رو باهم ببینیم:
🌴 سوره احزاب آیه 43 🌴
🕋 هُوَ الَّذِی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ کانَ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً
😍 او کسی است که بر شما درود و رحمت میفرستد،
😇 و فرشتگان او (نیز) برای شما تقاضای رحمت میکنند
🏃 تا شما را از ظلمات به سوی نور خارج کنند؛
💝 او نسبت به مؤمنان همواره مهربان بوده است!
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
مهدی در سن 20سالگی ازدواج کرد.او آرزوش بود کرارقبل از شهادتش به دنیا بیاد وشبیه اوباشه(وفکر میکنم میدونست که شهيد خواهد شد و به خاطر تسلای دل ما چنین چیزی رو از خدا میخواست)
که خداروشکر این اتفاق افتاد و کرار وآدم به دنیا آمدند.
بچه هاش دنیاش بودن.. وقتی از منطقه برمیگشت کرار رو بغل میکرد و میبویید و میبوسید...همه ما گریه میکردیم..
هرجا میرفت کرار رو باخودش میبرد..علاقش وصف ناپذیر بود.
نمیتوانید لحظه وداعشون رو تصورکنید..😔😔
حتی اولین بار که میخواست بره،بهش گفتم چه جور میخوای کرار رو رها کنی و بری؟...گفت؛مادر،آیا میخوای حضرت زینب س دوباره اسیر بشه؟؟؟...گفتم برو خدا به همراهت...😔
#شهید_مهدی_یاغی
#شهید_حزبالله_لبنان
🕊|🌹 @masjed_gram