1143_2521180_64kb.mp3
26.63M
#قرار_توسل`⭐️
جنگ ۳۳ روزه لبنان نمونهای از معجزهی ایمان بود
#شهید_سلیمانی گفته بودن،
#امام_خامنهای تو اون دوران کنار دیگر توصیه ها و راهکارها، توصیه به خوندن دعای «#جوشن_صغیر» کرده بودند📜
این روزها که لبنان عزیز، با تمام توان پای کار آرمان تاریخی اسلام یعنی آزادی #قدس شریف اومده، هر کاری میتونیم باید برای کمک به #حزب_الله انجام بدیم🌙✨
از جمله #دعا، #توسل و #استغاثه...
«متن دعا»
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
🍃 تصمیم گرفتیم چله دعای جوشن صغیر برداریم به نیت:
*پیروزی #فلسطین، #لبنان و فتح نهایی #جبهه_مقاومت ان شاءالله
*و سلامتی امام خامنهای عزیز و سیدحسن نصرالله که خار چشم رژیم صهیونیستی جنایتکار هستند❤️🩹
#فتح_نهایی
#همدرد_لبنانیم
#همه_وظیفه_داریم
┄┅═💠✨🌹✨💠═┅┄
12 مهر 1403 - روشنا (افق) _ افق - ۱۲ مهر ماه ۱۴۰۳.mp3
21.53M
#لبنان
#سید_حسن_نصرالله
🔹 بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
تقدیم به مجاهدان کبیر، نصرالله، هنیه، سلیمانی و همه شهیدان طریق القدس
روشنا
شبکه_افق
📅 پخش: ۱۴۰۳/۰۷/۱۲
📝روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ.
روایتهایی بیواسطه،
به قلم✏️ خانم رقیه کریمی
📚 نویسنده و مترجم جبهه مقاومت،
برگزیده اولین دوره
و داور دومین دوره
دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
1⃣ قسمت اول
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
🔹از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهاي ديگر نیست. تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی شان را می کردند. بچه ها مدرسه می رفتند. مردها سر کار. زن ها قهوه حاضر می کردند و شب ها شب نشینی بود و اخبار جنگ.
🔸 فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه.
🔹اما حالا صدای جنگنده ها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه هایش گذاشته باشی می لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی داد و من نمی دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می توانست برود زندگی اش را برداشته بود و می رفت.
🔸شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می زد و وحشت زده نگاهم می کرد. فقط دعا می کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده.
🔹 تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه ها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور . گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می داشتم. این وقت هاست که می فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می خواستیم؟
🔸 حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم
- منال ...
نشسته بود توی اتاق و گریه می کرد. می گفت نمی آید. می گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه هایمان را رها کنیم. می گفت می خواهد همینجا بمیرد. در جنوب.
🔹نه اینکه حرف هایش را نمی فهمیدم. می فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغي هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می نشستم کنارش و با هم گریه می کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت
داد زدم اینبار
- اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می کنه؟ فکر می کردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
🔸خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می دانستم که می خواهد راضی ام کند که بماند. داد زدم
- جون بقيه رو به خطر ننداز . چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا
اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد . دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه اي كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می شد. اما حالا وقت این حرف ها نبود. باید خودمان را به صور می رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود ...
ادامه دارد ...
راوی : زنی از روستاهای جنوب لبنان
#لبنان #وعده_صادق
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت دوم
🔹با دست پاچگی ماشين را از خانه بيرون آوردم. تمرکز نداشتم. حالا ديگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم. اصلا نمی دانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین. آن هم چه ماشینی. در حالت عادی هم به زور می رفت و جانم را گاهی به لبم می رساند. بنزین هم درست و حسابی نداشت و می ترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم ...
🔸از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست. خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش می گذاشت و نه عطر قهوه اش صبح ها تا خانه ما می آمد.
🔹فقط بوی دود بود و دود. بعضی از آواره های سوری را می دیدم که حالا دوباره آواره شده بودند. ماشین هم نداشتند و نمی دانم چطور می خواستند از روستا بیرون بروند. در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم. باز پشیمان شدم. سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمی گردیم.
🔸جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست. جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود. ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش ... پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف می زدم. با مادری که حالا زخمی شده بود دوباره. با خانه ام که کلیدش را محکم در بین انگشتانم گرفته بودم.
🔹 خواهرم بوق زد. یعنی معطل نکن. نمی توانستم. می گویند وقتی که می خواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری. من مگر می توانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بی اراده اشک هایم جاری شده بود. حالا که رو به روی خانه ام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار می خواستم در آن را قفل کنم. می دانستم که دوباره بر می گردیم ... شک نداشتم. اینجا خانه ما بود. اصلا اگر می دانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمی رفتیم. اگر می دانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت می کند همانجا می ماندیم. همانجا می مردیم. برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم. از روزی که به عنوان عروس این خانه بسم الله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستاده ام لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
🔹حتی اگه خونه های ما رو ویران کنید. تا جنگ غزه را تمام نکنید نمی گذاریم به شمال فلسطین برگردید. این ماییم که تصمیم می گیریم نه شما. حسرت شمال فلسطین رو به دلتون می گذاریم.
خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد
- یه در بستن اینقدر مگه طول می کشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید
اشتباه نياورده بودم. كليد را به در انداختم و قفلش كردم. دوباره با خانه حرف مي زدم
-🔸اگر برگشتم و نبودي اشکالی ندارد. فدای سر مقاومت ... اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم ... باز هم فدای مقاومت
خواهرم دوباره صدایم کرد .
- زود باش الان ماشین رو می زنند. داري چکار می کنی؟
جنگنده ها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمیشد
اشکهایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم . ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند. ماشینی که نمی دانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زن ها و بچه ها شکار جنگنده ها می شود. چند زن و بچه های قد و نیم قد. هفت ماهه ... دو ساله . ۵ ساله . بعد هم حتما اعلام می کردند که ماشین یکی از فرماندهان را زده اند. نگران بودم. نگران بچه ها ... نگران ماشین .
🔹 نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید میشد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید می شدیم. نمی دانم. هیچ چیز دیگر قابل پیش بینی نبود . فقط باید توکل می کردی
سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانه ام کردم. کلید در را محکم بین دست هایم فشار دادم. می دانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینی ها دچار نمی شود. زنگ نمی زند. ما حتما بر می گشتیم. با پیروزی . هر چند واقعا نمی دانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد . اما از شیشه ماشین برای آخرین بار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم
- دوباره برمی گردیم
ادامه دارد ...
📚 راوي : زنی از یکی از روستاهای جنوب لبنان
#لبنان #وعده_صادق