eitaa logo
عجم علوی | مهدی مولایی
1.7هزار دنبال‌کننده
70 عکس
4 ویدیو
0 فایل
نوشته‌های مهدی مولایی برای حذف‌نام از پای نوشته‌ها، رضایت ندارم! کانال تلگرام: https://t.me/m_molaie110 امر مهمی اگر بود: @mahdimola110
مشاهده در ایتا
دانلود
یازده رجب همسر ابوطالب آثار وضع ندارد؛ آثار حمل هم حتی. گویی تازه‌عروسی شاداب چند روزی است که به خانه بخت آمده. کارهای خانه را خود انجام می‌دهد. به کنیز خانه، کار نمی‌گوید. اصرار که «هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و کنیزی‌ خانه‌های بسیار کرده‌ام. ندیدم زن پابه‌ماه گلیم بتکاند و گرد از طاقچه بگیرد؛ کارها را به من بسپار و خود به ملکه‌گی ابوطالب مشغول باش دختر» گوش بانو بدهکار نیست. میخندد که «کاری به این کارها نداشته باش. میهمان مهمی در راه دارم. خود باید تدارک حضور ببینم» پیرزن کفری می‌شود. غرولند کنان، می‌رود پی ابوطالب به گلایه. بانو دست روی بطن میگذارد به گفتگو. اسمت را حیدر گذاشتم. دیروز در همهمه اطراف کعبه، بین شلوغی جمعیت این اسم به گوشم خورد. نمیدانم از کدامین دهان بود. می‌پسندی عزیزم؟ نامت بلند باد عزیز مادر. نامت بلند باد. بر قله‌های زمین و در ممالک دور. روی بیرق‌های عرب و عجم. روی دوش شیرمردان. روی پیشانی رزمندگان و روی بازوی پهلوانان تاریخ. روی خاتم پادشاهان و میان لالایی مادران. نامت بلند باد عزیز مادر.
دوازده رجب کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمره‌های بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، می‌دود توی پس‌کوچه‌های تنگ مکه. پنجره‌ خانه‌ها یکی‌یکی باز می‌شود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش می‌دارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را  پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینه‌اش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آورده‌ایم». پسرک لبخند می‌زند که بوی عطرهای شامی فرسخ‌ها همراه‌ماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیل‌ترین و گران‌ترین عطر خود را برای همسرش‌ می‌برد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر،  مشام ابوطالب را پر میکند. می‌بینی ابوطالب؟ تو کاروان‌سالار عطرهایی، آن‌وقت عطر خانه‌من بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه می‌فهمد محمد از چه سخن می‌گفت. می‌بینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزه‌وار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحه‌ای که گند و زنگار از قلب‌های شرک‌آلوده‌ی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای‌ خواهدنهاد. دوست‌داران او، در میان جمع‌های تاریک و گندیده، این عطر را از قلب‌های یکدیگر استمشام می‌کنند و به هم وصل می‌شوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! می‌بینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروان‌سالار عطرهای قیمتی حجاز.
ظهر روز سیزدهم آدم که میخواست از سنگ‌های کوه ابوقبیس، کعبه بسازد، سنگ‌ها بر هم پیشی‌گرفته بودند که جزوی از کعبه شوند و امروز برای علی سینه بشکافند. بزرگان قبیله‌ی بادیه‌نشین جرهم، از هزارها سال‌قبل، اطراف کعبه خانه‌ساختند و یکجانشین شدند که روزگاری، نوادگانشان بتوانند شاهد واقعه امروز باشند. یهودیان از مواطن خود کوچ کرده و به مکه آمده بودند تا ولادت طفلی را که راهبان، او را بزرگترین دشمن یهود خوانده‌بودند ببینند. دل توی دل محمد نیست. ابوطالب اضطراب دارد. عقیل این‌پا و آن‌پا میکند. زنان بنی‌هاشم حنا گذاشته‌اند. عالم به هیاهو خاسته. نفس تاریخ در سینه حبس شده. ناگهان دیوار کعبه میشکافد؛ بت بزرگ سقوط می‌کند. خبر بزرگ از راه رسیده. خبر بزرگ در آغوش فاطمه است. خبر بزرگ لبخند می‌زند؛ فاطمه هم. ابوطالب هم. و همه‌ی عالم. ذوالفقار برق می‌زند. تاک‌های انگور حجاز بار می‌دهند. شیرهای بادیه پوزه بر خاک می‌زنند. خاک نجف می‌تراود. خدا نگاه می‌کند؛ که خلقت هستی حالا معنی گرفته و به گوش محمد می‌خواند. ما به واسطه علی پشت تو را گرم کردیم؛ پس محکم باش و عصا بردار که او پس از یاری انبیای پیش‌از تو، حال برای یاری تو آمده؛ چشم شیعیان، در صلب پدرانشان روشن!
همیشه‌ی تاریخ اینطور بوده که نویسنده‌ها نوعا مایملکی جز کلمه‌هایشان نداشته‌اند. نه باغ‌وبستانی؛ نه زر و سیمی؛ نه عمارات مجللی و نه هیچ. ضعیف‌النفس‌هایشان را با کیسه‌ای از سکه سیاه خریده‌اند برای سفارش‌نویسی و منیع‌الطبع‌هایشان نان گندمی سق زده‌اند و کلمه‌هایشان را نوشته‌اند. کمتر قشری ضعیف‌تر و مظلوم‌تر از نویسنده جماعت بوده. کلمه‌ها، فرزندان نویسنده‌اند. چه آن نویسنده‌ی معروفِ صاحب ده‌ها کتاب باشد که نامش میلیون‌ها بار شنیده‌شده، و چه ادمین فلان کانالی که ده‌بیست مخاطب دارد. منت بگذارید و این فرزندان را به غارت نبرید. کلمه‌ها را به‌نام خودتان در نشریه‌ها منتشر نکنید و پولش را به جیب نگذارید. کلمه‌ها را بدون ذکر نام نویسنده، در کانال‌هایتان کپی نکنید که گویی خودتان نوشته‌اید. نگویید «اگه واسه خدا می‌نویسی، بذار بدون اسم کپی کنیم»؛ شما که بخاطر خدا کار میکنید اسم نویسنده را هم ذکر کنید. اگر بر شریعت محمد هستید، این‌کار به فتوای فقها حرام شرعی است؛ و اگر تابع فرهنگ فرنگ‌اید، رعایت حقوق مالکیت‌فکری جزو الزامات است. جلب و جذب چند ممبر بیشتر، ارزش حق‌الناس و ضمان اخروی ندارد. فدای توجه و رعایتتان.
دست شما همان دست مبارکی است که از کرانه‌های ازلی وجود برآمده برای تبدیل قبرستان‌نشینان عادات سخیفه، به شهید. بانوی کامله‌ای که در قرن رکود و رخوت بیست‌ویک، وقتی باطل در اوج تبختر و تفاخر، همگان را مسحور خود ساخته و ایمان را به گوشه‌ی تنهایی و بی‌توجهی کشانده بود، از قلب دمشق قیام کرد و بیرق سرخ ایمان را بر گنبد خویش برافراشت و باز فریاد یابن‌الطلقا بر سر کافران کشید. کامله‌ی کمال‌بخش؛ همو که دلش برحال ما سوخت و از بچه‌مسجدی‌ها و حتی لات‌های شیعه، مدافع‌حرم ساخت. همو که وقتی مفهوم شهادت، دهه‌ها بر طاقچه مادران شهید خاک‌خورده و زیر خاک‌های تفحص‌نشده شلمچه دفن شده بود، باز دستی بر قلوب کشید و آرزوی شهادت را در دل‌ها زنده ساخت که یادمان بیفتد هنوز می‌توان شهید شد. او که سرهنگ‌سلیمانی کرمان را به حاج‌قاسم شام بدل کرد و شیربچه‌های علی را از ایران و افغانستان و پاکستان و عراق زیر چادر خود جمع کرد برای احیای جهاد در عصر مدرنیته. انگار که بانو رسالت یارگیری برای قیام آخرالزمانی حضرت را عهده‌دار شده.
ناصرالدین، وقتی هنوز آن سبیل‌های معروفش سبز نشده بود؛ وقتی فقط سه‌ساله بود؛ شخص دوم مملکت شد. ولیعهد حکومت بزرگ قاجار. با حفظ سمت فرمانروای ولایت بزرگ آذربایجان هم بود. به سفرهای خارجی که می‌رفت، پادشاهان و رؤسای‌جمهور او را روی پای خود می‌نشاندند. بعد از او مظفرالدین هم هشت‌ساله بود که ولیعهد همایونی ایران و حاکم آذربایجانات شد! همزمان با جنگ جهانی اول، وقتی ابرقدرت‌های جهان، با خبره‌ترین و بزرگترین سیاست‌مداران خود در رأس دولت‌هایشان، مشغول نبرد برای گسترش قلمر و تثبیت قدرت خود بودند، شاه ایران یک نوجوان هجده‌ساله بود. او البته از نه‌سالگی پادشاه شده‌بود. بله یک پسرک کلاس‌سومی پادشاه بود. بله در همین قرن اخیر! همین چندسال پیش، در حکومت مدرن(!)پهلوی، رضاپهلوی، پسرمحمدرضاشاه، وقتی هنوز مدت‌زیادی از مراسم ختنه‌سوران مجلل و پرحاشیه‌اش نمیگذشت، کم‌کم با همان دامن آماده مراسم تاج‌گذاری در سعدآباد شد و در هفت‌سالگی ولیعهد ایران شده و به کاخ اختصاصی خود انتقال یافت! قرن‌ها مشتی‌ صغیر، مصلحت عام میکردند. تا خمینی آمد! خمینی بزرگ و روشنفکر! فقط او بود که توان ایستادن در برابر این حماقت هزاران ساله را داشت. او بود که ایستاد در برابر این تسلسل که هرکه از اسپرم شاه باشد و روی تخت شاه تولید شده باشد، افضل است از تمام خلایق و مناسب‌تر است به‌حکومت از وزیران کارکشته و پیران‌عالم و تحصیل‌کرده؛ گرچه طفلی سه‌ساله و هفت‌ساله باشد. خمینی بود که فرمود حکومت تنها حق دانشمندان و عالمان و فقیهان عصر است؛ فقهای مجتهد استخوان‌ترکانده و موی‌ سپیدکرده. همو بود که تصدی مناصب دولتی و حکومتی را مشروط به اراده و رای مردم کرد؛ که من فقیهِ فیلسوفِ حاکم حق یک رای دارم و آن پیرمرد روستایی دام‌چران پابرهنه هم حق یک رای. او پس از هزارها سال حکومت سلطنتی استبدادی که در آن، مردم به مثابه امواتی متحرک و مفت‌خور و بی‌ارزش، تحقیر می‌شدند، رو به توده‌ها گفت راستی شما چه‌کسی را حاکم میخواهید؟ بیایید و رای‌تان را بفرمایید! ما مردگان بی‌ارزشی در وطن بودیم خمینی ما را زنده کرد!
اوباما، رئیس جمهور اسبق آمریکا، کتاب خاطراتی دارد به اسم سرزمین موعود. خواندنی و قابل توجه. آنجا میگوید هفده سالم بود که در تلویزیون‌های دنیا، شبانه تصویر مردی با ریش‌های سپید و چشمان نافذ پیامبرگونه را نمایش دادند که پیروزمندانه از تبعید برگشت و میان دریای طرفدارانش از هواپیما خارج شد. سی‌سال بعد وقتی رئیس‌جمهور شدم، فهمیدم که بزرگترین مسائل پیش‌روی من، حاصل انقلاب اوست. راستش انگار این خاطره‌ی مشترک همه‌ی ما با آقای اوباماست. خاطره‌ی مشترک عاشقان نسل سوم خمینی، با رئیس‌جمهور آمریکا! ما هم وقتی اول‌بار در کودکی تصویر ابهت‌مند پیرمردی با شنل‌ و کلاه‌ سیاه و ریش‌های بلند و مهربان را در تلوزیون دیدیم؛ یا وقتی در کلاس دوم دبستان، همراه بقیه همکلاسی‌ها، روی تصویر او در صفحه اول کتاب فارسی، خط‌خطی‌های کودکانه کردیم؛ هیچ‌گاه نمی‌دانستیم که چندسال بعد وقتی عقل‌رس شدیم قرار است که او مرد اثرگذار زندگی‌مان باشد، تصویرش بالای همه‌ی عکس‌های دیوار اتاق‌مان نصب شود. بنیادهای عقیدتی‌مان روی تفکرات آن پیرمرد شنل‌پوش کلاه‌مشکی بنا شود و برای آرمان‌های بلند او جوان‌هایمان را به میدان بفرستیم. برای آرمان‌های آن تصویر مهربان‌ پیامبرگونه‌ در صفحه اول کتاب فارسی.
اضطراب‌های حین بازی را دیدید؟ ناخن‌جویدن‌های پای تلوزیون را دیدید؟ صدای فریادها را از خانه‌های اطراف شنیدید؟ ذکرهای زیرلب هنگام پنالتی را دیدید؟ اشک‌های بچه‌ها را چه؟ دیدید سرود حماسی بعد از بازی، در عمق وجود همه نشست و پروازشان داد؟ این همان رگ ایرانی ماست که هنوز از پس هزارها سال می‌تپد؛ و خاموش شدنی نیست. رگی که از قلب ستارخان و رئیسعلی و میرزاکوچک تا گردن بچه‌های خردسال و نوجوان ما نبض دارد. رگی که از اضطراب‌های تنگه‌ی تکاب تا استرس‌های پشت‌ خاکریز‌های طلاییه، از دلشوره‌های دی‌ماه ۹۸ تا دل‌آشوبه‌های امروز پای تلوزیون زنده ماند. رگ غیرت ایرانی‌گری. می‌بینید حالا سه‌رنگ پرچم قشنگ‌مان چقدر جذاب‌تر و غرورآفرین‌تر شده! این شادی و غرور نشان وطن‌پرستی است؛ و من تا چشم کار میکند، در این حوالی وطن‌پرست می‌بینم. اینجا هنوز ایران ماست؛ با همه اختلاف‌هامان.
پیکر مطهرش را از میان سلول، کشیدند وسط شهر. فریاد زدند که ای مردمان؛ این امام رافضیان است؛ بشناسیدش. هرکس میخواهد خبیث فرزند خبیث را ببیند بیاید به تماشا. حرامزاده‌ها جمع شدند به هلهله. جمعیتی عظیم. پیکری نحیف، مثل سایه. زرد. درمیان زنجیرها و قفل‌های بزرگ. زیر دست و پای حرامیان. آه. به رگ غیرت بچه‌شیعه‌ها برخورد. مثل رگ غیرت من و تو، که حالا داریم متن را می‌خوانیم. خون‌ها جوشید. پیرهن‌های سیاه به‌تن شد. با چوب و گرز و شمشیر و هرچه که بود زدند به دل جماعت و کشتند و کشته‌شدند و پیکر را گرفتند. با احترام و بغض پیکر را روی‌شانه بردند به بلندی شهر. گلباران کردندش و عطرهای مرغوب و قیمتی به پایش ریختند. درمیان پارچه‌های یمانی. فریاد زدند که ای مردمان، هرکه میخواهد آقای جهان، پاک فرزند پاک را ببیند، نزدیک شود. دم عزا گرفتند و گریه شدند و سینه زدند. شیعه عادت به تشییع‌های باشکوه دارد. حتی به قیمت‌خون. حیف در کربلا نتوانستیم. نشد. بغضش به طول یک تاریخ یقه‌مان کرده. شرمنده فاطمه شدیم که پسرش زیر پا ماند. که هیچ روزی مثل روز تو نیست ای اباعبدالله.
حالا چهل ساله شده. صورتی استخوانی و کشیده، با ریش‌های جوگندمی و پرپشت و موهای بلند روغن‌زده شلال‌شده بر روی شانه‌هایش. با دندان‌هایی سپید و درخشان. با عبای یشمی‌رنگ یمانی و بوی عطر معتدل شامی که خدیجه به کاروان‌سالار خود سپرده که از سفر تجاری‌اش بیاورد. عاقله‌مردی پخته و در طلیعه‌ی کمال چهل‌سالگی. با همین هیئت، لقمه‌‌های دست‌پخت خدیجه و چندخرما را در کیسه‌ای نهاده و به کوه نور رفته بود. خدیجه پشت سرش آب ریخته و اسپند دود کرده بود. زیر لب تصدقش رفته بود که فدای محمد ملیح قریشی‌ام بشوم. جانش می‌رفت برای شوهرش. خدا می‌داند که تحمل فراق‌های چند روزه‌ی محمد برای اعتکاف در حرا چقدر برایش دشوار بود و خدا می‌داند که برای رضایت‌ و آرامش او، هیچ‌گاه لب به کلمه‌ای گلایه باز نکرده بود تا فکر شوهرش در گوشه‌ی غار نگران او نشود. این‌بار اما زود بازگشت. زودتر از همیشه. بانو در را باز کرد. انگار سرتاپایش را آب یخ ریختند. محمد، ضعیف و زرد و نحیف با موهای به‌هم‌ریخته، لرزان مثل شاخه‌ی نخل دست در شانه‌‌ی علی انداخته و دندان‌هایش به هم میخورد. علی گفت «لطفا لحافی برای رسول‌اللّه بیاور که از لرزش و عرق‌سرد در امان بماند» خدیجه دوید. راستی رسول‌اللّه؟ چرا علی راجع به محمدم اینطور گفت؟ چند لحاف روی شوهرش کشید. جان به لب شدم علی. عزیزکم را چه شده؟ ساعتی پیش صدای سنگین و مهیبی در غار شنیدیم که پسرعمو را مژده‌ی پیغامبری داد و فرمود که منطقه رسالتت برخلاف پیامبران پیشین، تمام جهان است و تمام تاریخ. و تو، هنوز به خانه نرسیده، ایمان آوردی علی؟ هوم. و خود به جانشینی او برگزیده شدم. خدیجه شربت عسل را هم‌زد؛ لحظه‌ای فکر کرد و گفت بفرمایید یا رسول‌اللّه! و محمد هنوز که لب به دعوت نگشوده! صدای خوف‌انگیز وحی باز در محیط پیچید: « ای لحاف‌برسرکشیده؛ برخیز و انذار کن»
از اولین اللّه‌اکبر عالم که پیش از خلقت‌ بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا فریاد اللّه‌اکبر آن مهاجر سیه‌چرده‌ی بِلال‌نام بر بام مأذنه مسجدالنبی مدینه؛ از اللّه‌اکبرهای سپاه‌اسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر تا هر اللّه‌اکبر حسین بعد از خون‌آلود شدن یارانش در کربلا. از نخستین فریاد اللّه‌اکبر سیدروح‌اللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمن‌ماه ۵۷ و تا هر اللّه‌اکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق و غزه و تا فریاد اللّه‌اکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامه‌ی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّه‌اکبر گویان مستضعف، قوی‌تر از ستون‌های کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه اراده‌ی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّه‌اکبرش بر صدای وسوسه‌آلود و دل‌فریب ابلیس‌ها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجره‌ی علی؛ اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر!
آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداق‌پیچ آرام. ای نازله‌ی یکباره‌ی هرچه غم‌های عرش، به آغوش بتول. ای به‌روز ولادتت، انبیا و ملائک گریان. و خیل شیعیانت در عالم ذر لطمه‌زنان. آه ای سپیدی‌ گلویت در میانه‌ی قنداق، درخشان. زنان‌ شورچشم مدینه، در مجلس ولیمه تولدت، گلوی مرمرین برف‌گون تو را نظر کردند؟ یا پیرهن نوی منجق‌دوزی شده‌ات را؟ گلوی باز؛ پیرهن نو؛ بوی خوش نوزادی‌ات را میان جمعیت، کدامین سگ‌ تیزشامّه بر مشام کشید و سال‌ها در یاد نگاه داشت تا صحرای کربلا برای یافتن دوباره‌ات. اشک مرواریدگون نوزادی‌ات به چشمان خفاش‌وار کدامین شیخ کثیف خوش آمد، که آرزو به دل نهاد برای دوباره درآوردن این اشک؟ رسول‌اللّه این‌پا آن‌‌پا میکند برای درمیان گذاشتن داستان سرنوشتت با فاطمه‌ی خوشحال و خندان. خنده به مادرت نیامده بود. آه ای حزن مقدس. ای طفل قنداق‌پیچ آرام. سلام بر تو؛ هنگامی که ولادت یافتی، هنگامی که مظلومانه شهید شدی و هنگامی که باز زنده مبعوث شوی.