eitaa logo
عجم علوی | مهدی مولایی
1.6هزار دنبال‌کننده
58 عکس
4 ویدیو
0 فایل
نوشته‌های مهدی مولایی برای حذف‌نام از پای نوشته‌ها، رضایت ندارم! کانال تلگرام: https://t.me/m_molaie110 امر مهمی اگر بود: @mahdimola110
مشاهده در ایتا
دانلود
اون روز که گفتیم اعمال و رفتار خلاف شأن هیئت شیعی رو ترک کنید و رفتارهای هنجارشکنانه و صوفیانه انجام ندید و شعرهای کفرآمیز نخونید و شما پاسخ دادید که «دیوانگی ما به کسی ربط ندارد»؛ اون روز که گفتیم دست هر بی‌سواد استاد ندیده و کتاب‌نخونده میکروفون ندید که عنان هیئت رو دست‌بگیره و جوان‌های شیعه رو به گمراهی بکشه و شما پاسخ دادید که « تو دستگاه اباعبداللّه دخالت نکن»؛ و اون روز که گفتیم در یک‌سری ایام خاص، با لباس‌های سرخ و دکور قرمزجیغ توی حسینیه، روی منبر رسول‌اللّه راجع به خلفا حرف‌های مستهجن نزنید؛ اشعار جنسی نخونید؛ فحش‌های کاف‌دار ندید و آبروی شیعه رو نبرید و شما پاسخ دادید که « شهر باید به من هیئتی عادت بکند» راستش همون روز شما باب انتقاد از هیئت رو بستید. دقیقا خود خود شما. شما اجازه ندادید کسی از نحوه اداره هیئت‌ها و شیوه مدیریت مناسک جمعی انتقاد کنه. شما گفتید هرکس راجع به دستگاه اباعبداللّه و مجلس امام حسین نظر بده، نطفه‌اش اشکال داره. حالا شیوه برگزاری برنامه تلویزیونی «حسینیه معلی» براتون قابل تحمل نیست و بهش نقد دارید. حق هم دارید؛ مثل هر برنامه دیگه‌ای، طبعا بهش انتقادهایی وارده. ولی فداتون بشم طبق منظومه فکری خودتون، شما حق ندارید راجع به این برنامه انتقاد کنید. چند روزی اجازه بفرمایید که فقط قائلین به امکان انتقاد از هیئت، صحبت بکنن و در این چند روز، به شیوه برخوردهاتون در مقابل نقدهایی که به هیئت‌های شما شد و سرکوب‌هایی که کردید و نطفه‌هایی که بهش اشکال کردید فکر بکنید بلکه حضرت توفیق استغفار و اصلاح عقاید بهتون عطا فرمود.
هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروان‌ها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان. مدینه دو میهمانسرا داشت. دو خانه‌ی بزرگ با درب‌های سه‌طاق همیشه باز! صبح و شب. با دیگ‌های همیشه درحال جوش در حیاط. و کنیزکان دائما مشغول سبزی‌ خرد کردن و گوشت کباب کردن. یکی خانه حسن بن علی؛ دیگری خانه علی‌اکبر، پسر حسین. به عمو گفته بود که خانه شما سال‌های سال از قدیم‌الایامِ مدینه، میهمان‌خانه شهر است و شناسِ در راه مانده‌ها. اذن دهید که آتشی بر فراز خانه‌ام داشته باشم، به نشانه‌ی روشن بودن دیگ‌هایم که بدانند اینجا هم سفره‌ای هست. در خانه عمو تربیت شده بود. سخاوت را از او آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود. میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بود.  شبیه پیامبر بود. نه او خود پیامبر بود. خرافاتی‌های مدینه گاه در گوش هم می‌گفتند که پیامبران نمی‌میرند؛ به دنیا باز میگردند. نمی‌بینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام می‌کند و کیسه‌هایشان را مملو از دینار میکند؟! چندسال بعد، برای نبرد، شمشیر عمو به کمر حمائل کرده، همراه پدر به عراق رفت. معروف است که آوازه او در شجاعت میان عرب، بلندتر از آوازه عباس بود حتی. در کشاکش جنگ، در جبهه ابلیس‌ها خبر آمد که پسر جوان حسین نفس‌زنان به قتلگاه افتاده. شیرمردی از عرب جرئت کند و سرش را جدا کند تا کمر حسین را بشکنیم. پاپتی‌ها و تازه‌به‌مردی رسیده‌ها شتافتند. به گودال رسیدند. توقف کردند. حیرت‌زده و خشک شده. او که رسول‌اللّه است! همان پیامبری که به دنیا بازگشته بود برای اطعام امت. همو که سال‌ها در خانه‌اش با دست خود غذا در کام‌مان میگذاشت. همان میزبان مهربان سخاوت‌مند. او را بکشیم؟ ما محمد را نمیکشیم. شمشیرها لرزید. زانو ها شل شد. قتلگاه هم میهمانسرایی دیگر شد برای پاپتی‌ها. به طمع انگشترش و لباس‌هایش و شمشیرش. و مادرش لیلی در خیمه زمزمه میکرد: ای که اسماعیل را از قتلگاه به هاجر بازگرداندی؛ پسرم را بازگردان...
ای عزیز در پرده زیبای مخفی آرزوی فقیهان عابد همنشین جوانان گمنام عزلت‌نشین شب‌زنده‌دار گاه فراموشم می‌شود که تو مردی هستی در قامت مردان دیگر؛ در لباس آدمی؛ میان جمعیت.  چقدر عجیب است نه؟ که تو بین جمعیت در میدان ولیعصر تهران از کنار من رد می‌شوی و می‌پیچی توی بلوار کشاورز. یا در میدان شهرداری رشت؛ پایین‌شهر مشهد؛ یا چهارراه تربیت تبریز در پی خانه‌ی دوستی که هیچ‌کس انتظار ندارد او دوست تو باشد. چقدر عجیب است عزیزم. که آن پیرمرد کفاش خیابان‌نشین نمی‌دانست مشتری امروزش وقتی به خانه رفت، تمام امور عالم را تدبیر خواهد کرد. کاش میدانست و آن چند اسکناس را همیشه نگه‌میداشت. کدامین زن غزاوی میدانست که آن جوان مهربانی که دیشب در اردوگاه آوارگان، کودکان را نوازش میکرد و رد می‌شد، تو بودی؟ میدانی این‌ها فکر میکنند در معادلات قرن بیست‌و‌یک تو هیچ‌کاره‌ای. همه چیز لابد در ید کت‌شلوارپوش‌های مجمع‌های بین‌المللی است یا اینطرف در دست روحانیان و مبارزان جبهه حق. نه نه. تو اگر اعمال ولایت نکنی، تو اگر اراده نکنی، تو اگر یکهو توی گوش فلان مجاهد نوزده‌بیست‌ساله نگویی که برخیز، مگر میتواند از تونل خارج شود و بمب روی مرکاوا بگذارد؟ تو اگر به زانوان آن پاسدار شهرهای زیرزمینی و آن یمنی قایق‌سوار در برابر ناوهای کفر قوت ندهی مگر میتواند قدمی بردارد؟ ما فکر میکنیم خودمان داریم کار میکنیم. من فکر میکنم خودم دارم می‌نویسم. مخاطبم فکر میکند شب‌عیدی اتفاقی با این یادداشت مواجه شده. حتی آن سیاستمدار غربی تصور میکند که خودش همه کاره است. این‌ها لجم را درمی‌آورد. نمیدانند تو اگر یک‌لحظه چشم بر عالم بپوشی سلول‌به‌سلول دنیا متلاشی می‌شود. تویی که همه مهره‌ها را برای غلبه طرح آخرالزمانی ات بر جهان حرکت میدهی و خیال میکنند خودشان حرکت میکنند. حتی اگر اوضاع به چشم نزدیک‌بین ما به نفع جبهه حق بنظر نرسد. تو؛ تو مردی با ظاهر معمولی بین ما که در میدان ولیعصر می‌پیچی توی بلوار کشاورز. عجیب است عزیزم نه؟
استان سمنان دوتا کاندیدا برای خبرگان رهبری داره و رقابت فقط بین این دو عزیزه. حالا کانال رسمی آیت‌اللّه میرباقری، زندگینامه و سوابق رقیب رو کنار زندگینامه خود حاج‌آقا، با همدیگه گذاشتن و گفتن خودتون برید افکار و زندگی دو بزرگوار رو مطالعه کنید و به هرکدوم که صلاحتون بود رای بدین. یعنی در رسانه خودشون، رقیب رو هم تبلیغ کردن! حق بدین به مایی که چنین مناعت‌طبع و بزرگ‌منشی‌ و اخلاق‌مداری‌ها رو دیدیم، وقتی به رقابت‌های دریده و بی‌تقوا و ریاست‌طلبانه بعضی کاندیدهای مجلس روی خوش نشون ندیم. ما مردم میفهمیم که چه‌کسی قصد خدمت داره و چه‌کسی دنبال کرسی ریاسته.
در برهه انتخابات و پررنگ‌تر شدن مباحث حول موضوع جایگاه «جمهـوریت» در نظام فکری اسلام و اهمیت رأی و نظر مردم در مواقعه و مواجهه با حاکمیت، و چگونگی حل تعارضات درصورت اختلاف نظر «جمهـور» با «حاکمیـت»، یادداشتی نوشتم که امروز توسط روزنامه ایران منتشر شد. اگر علاقمند به مباحث حاکمیت در اسلام هستید، میتونید مطالعه بفرمایید.
از اول که اینطور نبوده. از اول که ما آدم حساب نمی‌شدیم. ببخشید البته. بهتان برنخوردها. اینطور بوده خب. ما رعیت بودیم. تقریبا چیزی در مایه‌های برده. ما باید کار می‌کردیم؛ شخم میزدیم؛ حفاری می‌کردیم؛ زمین‌ها را آباد می‌کردیم و خب ثمره محصول را به «خان» می‌دادیم و فقط در حد پخت نان خانواده، سهم‌مان را میگرفتیم. حالا اوقات تلخی نکنم که ناموس‌مان هم از دست نوچه‌های خان امان نداشت. می‌توانستیم به خان اعتراض کنیم؟ هیس! آرام‌تر. می‌توانستیم تغییرش دهیم؟ ظاهرا سرت به تنت زیادی کرده‌ها. شنیدیم که چندنفر از بزرگان و علما در تبریز و تهران علیه شاه طغیان کرده‌اند که نظر رعیت را در حکمرانی صائب کنید. خدایا توبه. خون‌شان را کف خیابان ریختند. بر دارشان کشیدند. ستارخان و شیخ فضل‌اللّه و دیگران. شاه برای ظاهرسازی و عقب نماندن از فرنگستان، مشروطه را امضا کرد. چه کسانی حق رای داشتند؟ جماعت نسوان و بانوان که در شمار آدمی نبودند. رعیت هم کنار گاوها به شخم‌اش مشغول باشد. فقط شاهزاده‌های قجری و بازاریان و زمین‌داران و طبقه‌ای از علما می‌توانستند رای بدهند. مردم‌سالاری طبقاتی! البته همین رای‌پرسی تصنعی هم چندسال بیشتر دوام نیاورد و زیرش زدند. پدر و پسر پهلوی آمدند و قهقهه زدند به گور پدر هرچه رعیت و رأی و صندوق است. امر، امر همایونی شد. روز از نو روزی از نو. تا انقلاب کردیم. سیدِ خمینی‌نامی آمد.«رعیت» را تبدیل به «شهروند» کرد. به رعیت گفت یادتان هست که به گوشه چکمه خان نمی‌توانستید نگاه کج کنید؟ خان که چیزی نیست؛ حالا بیایید پای صندوق و رئیس جمهور انتخاب کنید! باورتان می‌شود؟ به خود خود ما. به روستایی‌ها، عشایر، بیسوادها، فرنگ‌رفته‌ها، علما، حتی به زنان. حالا چندسالی است که ما شهروند ایم. دلتان نخواهد می‌رویم رای می‌اندازیم. چیز غریبی است. دوهزارسال ندیده بودیم چنین چیزی. حالا عده‌ای فرنگ‌نشین و سِر و موسیو از پاریس و لندن در گوشمان می‌گویند رای ندهید. هه! این حرام‌لقمه‌های پرقو بزرگ شده چه می‌دانند ما چه‌ها کشیده‌ایم و چندهزار خون داده‌ایم و چندین فرسخ تبعید شده‌ایم تا به حق رای برسیم؟ رای می‌اندازیم؛ به انتقام همه روزهایی که غرورمان زیرچکمه خان و شاه له‌شد. به انتقام فضل‌اللّه و ستارخان. به انتقام روزهایی که نظر ما را حتی درباره چطور کشتن‌مان نمی‌پرسیدند. رای می‌اندازیم!
در جمهوری‌اسلامی، برادرخانم رهبر ایران، کاندید انتخابات مجلس می‌شود ولی رأی نمی‌آورد و از ورود به مجلس باز می‌ماند. رئیس سابق قوه‌قضاییه و منصوب رهبری به ریاست مهم‌ترین مجمع نظام، کاندید خبرگان می‌شود ولی مردم با سرانگشتان خود او را کنار میزنند و میگویند برای خبرگان تو را نمی‌خواهیم؛ او از ورود به خبرگان باز می‌ماند.در تهران فرزند شهید مطهری و در کرمان برادر شهید باهنر، توسط مردم از رقابت حذف می‌شوند. در خوزستان، مردم پای دوازده نماینده از هجده نماینده خود را، از مجلس قطع می‌کنند و نیروهای جدید جایشان می‌گذارند. در گیلان، مردم به معاون رئیس‌جمهور سابق که رئیس‌سابق مجلس برای تبلیغش ویدیو منتشر کرده، رای نمی‌دهند و او را راهی خانه‌اش در تهران می‌کنند. مردم انگشت توی استامپ می‌زنند و نماینده متخلفی که انگشت بر چهره سرباز نواخته‌بود را کنار می‌گذارند. اینجا مردم، قدرتمندترین و ریشه‌دوانده‌ترین مهره‌های سیاسی کشور را طی کمتر از بیست‌وچهار ساعت رای‌گیری، حذف و نیروهای تازه‌نفس مورد نظر خود را برجای میگذارند. اینجا مردم از بستگان رهبری گرفته تا فرزندان شهدا و حتی بعضی علما را از فیلتر رای خود رد می‌کنند. بگذار هرچه می‌خواهند بگویند. من هنوز پای این جمهوری‌اسلامی که در آن انگشتان مردم سرنوشت حکمرانان را تعیین می‌کند ایستاده‌ام.
تعداد روزهای مصیبت را تا صد شمردیم دیدیم تمام‌شدنی نیست انگار؛ دیگر نشمردیم. امروز چندمین روز است؟ کسی می‌داند؟ تعداد شهدا به چند رسیده؟ از آن روزی که همه شاد بودیم از فرود پاراگلایدرها در حوالی اورشلیم، چند روز گذشته؟ از آن شبی که در بیمارستان المعمدانی، هزار نفر به آمار شهدا افزوده شد و همه دق کردیم چند شب گذشته؟ آن دخترک شهیده بامزه که پدرش ریش‌های بلند داشت، اسمش چه‌بود؟ روح‌الروح؟ پدرش کجاست؟ کسی خبر دارد؟ آن پسرک لرزان که میگفت شب‌ها برای اینکه مادرم نفهمد گرسنه‌ام، زیر پتو می‌روم کجاست؟ امشب غذا خورده یا باز به زیر پتو پناه برده؟ پتو دارند؟ آه آن مادر... مادری که بعد از یازده‌سال انتظار بالاخره صاحب فرزندان دوقلو شده بود و آن‌ها را با دست خود خاک کرد. هنوز زنده مانده بنظرتان؟ راستی شما هم آن ویدیو را که سربازان یهود ریخته بودند توی قبرستان مسلمین و جنازه‌ها رو بیرون می‌کشیدند به‌طمع اعضایشان دیده‌بودید؟ راستی یادتان هست برای شروع سخنرانی سیدحسن چه ذوق و انتظاری داشتیم؟ حالا دیگر مصیبت تبدیل به عادت شده. عادت، آفت است. در تاریخ اسلام چنین جنایت هولناکی با این تعداد شهید در سکوت و خفقان مسلمین سابقه نداشته. اولین بارِ تاریخ است. ابوعبیده روزهای اول مصیبت، از مسلمان‌ها می‌خواست که متحد شوند و کاری کنند. امروز اما میدانید چه گفته؟ گفته ای مسلمان‌های روزه‌دار سربه‌مهر عابد که در هنگامه‌ی قتل‌عام ما، کنج محراب‌هایتان منتظر رمضان‌اید و مساجدتان را زینت می‌کنید، دیگر توقع ورودتان به جنگ را نداریم، همانجا کنج محراب‌های رمضانی‌تان، برای نجات ما دعا کنید لااقل. دعا می‌تواند سرنوشت یک قوم را تغییر دهد. این روزها غذای گرم که خوردیم یا در جای گرم که خوابیدیم، کمی هم به بچه‌هایی که ماه‌هاست غذای گرم نخورده‌اند و در آغوش مادر نخوابیده‌اند دعا کنیم. «مهدی مولایی»
برای علی و برای هلال اول رمضان! قرص نارنجی خورشید هنوز پشت انبوه نخلستان غروب نکرده؛ دشت می‌رود که کم‌کم تاریک شود. هلال نحیف و باریک و نقره‌ای شب‌اول رمضان در آسمان سرمه‌ای کوفه می‌درخشد؛ پدر خاک، روی خاک‌های نرم دوردست نخلستان انگار که ماری بزرگ گزیده‌ باشدش، روی زمین می‌غلطد و اشک می‌ریزد و آخرین فرازهای آخرین مناجات شعبانیه‌اش را می‌خواند. و اَن تجعَلَنی ممّن یُدیم ذِکرک و لایَنقُض عهدَک. نسیم میان جان‌های تنومند نخل‌هایی که سالیان قبل خود علی بذرشان را کاشته می‌چرخد. نسیم گونه‌های نم‌دار علی را خنک می‌کند. حاکم قدرتمند سرزمین‌های پهناور اسلام، او که طلاهای جزیه هندوستان و یاقوت‌های غنیمتی شمال آفریقا در کف خزانه‌اش است، حالا خاک‌آلوده و عبا بر سر کشیده، عاجزانه و زانو بر آغوش کشیده، پای نخلی نشسته و هق‌هق می‌کند. سلمان، آن پارسای پارسی، او که تنها کسی است که اذن ورود به خلوت‌های مناجات علی را دارد، از میان نخل‌ها یاللّه‌گویان پای نخل همیشگی می‌رسد. که آقای من، جان من به‌فدای اشک‌هایتان، مردم کوفه در طلیعه رمضان در مسجد مجتمع شده‌اند که کلمه‌هایتان جان‌هایشان را آرام بخشد. قلب‌ها را به‌خطبه‌ای میهمان می‌کنید؟ امیر کلام برمی‌خیزد و عبا می‌تکاند. ماه بر فراز آسمان می‌درخشد؛ علی بر فراز منبر. سلام و صلوات بر نبی‌اکرم می‌خواند و خطبه‌ای در فضیلت رمضان قرائت می‌کند. که «ای مسلمانان، خداوند این ماه را بر تمام ماه‌ها برتری داده. همانطور که ما اهل‌بیت را بر دیگران برتری داده. از امشب درهای آسمان گشوده و درهای آتش به‌روی شما بسته است. پس تا می‌توانید بر توشه خویش بیفزایید.» دل‌ها حالا آرام گرفته و مملو از شوق است. مردی از همدان از میان جمعیت برخاسته و میگوید سخنی از سرور خلایق درمورد رمضان برایمان نقل کنید. علی دست بر انبوه محاسن خویش می‌کشد و بلند می‌گوید که از سرور خلایق، محمد، شنیدم که «سرور اوصیا در سرور ماه‌ها کشته خواهد شد» مسجد در سکوت غرق شد. زینب آنسوی پرده دلش ریخت. مرد همدانی جسورانه پرسید سرور ماه‌ها کدام است و سرور اوصیا کیست؟ علی لبخندی زده و آرام فرمود، سرور ماه‌ها اکنون بر آسمان است و سرور اوصیا اکنون بر منبر! سکوت مسجد گریه شد؛ کام روزه‌داران تلخ؛ دل زینب، خون. جماعت زجه‌زدند. علی از منبر فرود آمد و با وقار از میان جمعیت گذشت. پسر ملجم با اشک گفت خدا از عمر ما بکاهد و بر عمر شما بیفزاید... «مهدی مولایی»
پادکست رمضان (1).mp3
8.05M
اینجا هنوز رمضان است! به قلم: مـهدی مولایی به زحمت: بسیج‌دانشجویی دانشکده علوم‌پزشکی تهران
هجویری یک کتاب معروف دارد بنام کشف المحجوب. از کتب مهم صوفیه است که بیش از هزارسال از تالیف‌ش می‌گذرد. امروز کشف المحجوب را نگاه می‌کردم. یک باب دارد به اسم «کشف الحجاب السابع فی‌الصوم». یک باب راجع به روزه و رمضان. الحق و الانصاف مطالب خوب و کمتر توجه‌شده‌ای را آورده. هجویری اواخر این باب شرح احوال بزرگان صوفیه را در نحوه عبادت و مخصوصا روزه‌‌هایشان آورده. عجیب و سرسام‌آور و باورنکردنی. مثلا یک‌جایی آورده که « از سهل بن عبداللّه روایت آرند که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و چون ماه رمضان بودی تا عید هیچ نخوردی و هر شب چهارصد رکعت نماز کردی» یا یک‌جایی در همین باب آورده که« درویشی بود از متأخران که هشتاد روز هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت فوت نشده» یا مبگوید«از ابراهیم ادهم روایت آرند که ماه رمضان از ابتدا تا انتها هیچ نخورد و ماه تموز بود!» می‌‌بینی عزیزکم؟ چه عابدان گرسنه و تشنه در تاریخ که برای جلب رحمت خدا، خود را به زحمت‌ها انداخته‌اند. گفتم که در رحمت خدا با وجود این مردان، به من و ما که چیزی نمی‌رسد. همه‌ اجرها به این‌ها می‌رسد. میدانی اما ناگهان به چه توجه کردم؟  عابدان صوفی که هجویری احوال عجیب روزه‌هایشان را نقل کرده، بعضا معاصر ائمه ما بوده‌اند. معاصر امام باقر. یا امام صادق. یا موسی بن جعفر. فرض کن امام مفترض‌الطاعه‌ی عزیز ما در خانه‌ای در مدینه نشسته؛ نور و معارف است که از دو لبان پاک روزه‌دارش می‌ریزد و اصحاب خوشه‌چینی میکنند. افطار را میهمان حضرت‌اند و او به دست خود برای تک‌تک اصحاب لقمه میگیرد و نوازش میکند و حدیث میگوید. چند کوچه پایین‌تر اما، فلان عابد شب‌زنده‌دار، سی‌روز است که هیچ نخورده به خیال اینکه حالا خودش عند عبادت است و عند بندگی. سال به سال هم در خانه‌ی امام را نمی‌زند و مخالف اوست. طفلکی بدبخت. چقدر دلم برای این شیوخ عابد سوخت عزیزکم. عمری به فلاکت زیسته‌اند و حالا ارزنی پاداش نخواهند برد. که فرمود اگر مسلمانی تمام شب را به‌نماز ایستاده و تمام روز روزه‌دار باشد و تمام اموالش را انفاق کند، اما ولیّ خدا را نشناسد و این عبادات، به دستور او نباشد، ارزنی اجر نخواهد داشت. صدای اذان صبح بلند می‌شود. موذن‌زاده اشهد ان علیاً ولی اللّه را فریاد میکند. کشف المحجوب را می‌بندم. امروز را به طریقت و شریعت علی روزه‌ام. به کوری چشم عابدان ضد او. «مهدی مولایی»
برای هلال اول رمضان!.mp3
3.84M
برای هلال اول رمضان! به قلم: مـهدی مـولایی به زحمت: بسیج دانشکده روانشناسی دانشگاه شهید‌بهشتی
کاغذی میدیدم که موسسه ژئوفیزیک، طی بررسی و مطالعه دقیق، تاریخ شمسی واقعه غدیر را مطابق ۲۸ اسفند ماه سال ۱٠ هجری‌شمسی تعیین کرده. تاریخ نوشته که واقعه غدیر سه روز طول کشیده. یعنی ۲۸ اسفند تا ۱ فروردین. می‌بینی؟ نوروز بوده. محمد که دست علی را بالا برده، غنچه‌ها لبخند زده‌اند. فاطمه هم. گل از گل جهان شکفته. آن‌وقت که همه با آغوش باز ولایت علی را به هم تبریک میگفتند، این‌سوی جغرافیا ایرانی‌ها هم یکدیگر را به آغوش می‌کشیدند. به بهانه نوروز.این‌ را موسسه ژئوفیزیک نگفته ولی روایت گفته؛ که آن روز که کشتی نوح پس از طوفان بزرگ بر ساحل آرامش پهلو گرفت، مصادف با نوروز بوده. آن روز که آتش بر ابراهیم گلستان شد، آن روز که در غار، جبرئیل بر محمد نازل شد، ایرانی‌ها لباس‌های نو به تن کرده بودند و منتظر تحویل سال بودند.  و آن روز که علی در نهروان کمر خوارج را شکست و پیروز شد، سلمان آمد و این پیروزی را تبریک گفت، نوروز را هم! روایت میگوید خدا مهم‌ترین حرکت‌های  تاریخی‌اش را در نوروز زده. نوروز، سالگرد زیباترین روزهای خداست. خدا نوروز را دوست دارد. اصلا بخاطر همین است که نوروز را جشن میگیریم. مثل امام‌صادق که همیشه در نوروز لباس‌های نو و زیبای یمنی می‌پوشیده و اصحاب را فالوده میهمان می‌کرده. سالگرد غدیر بوده خب! حالا خدا آخرین کارت بازی‌اش را،فوت آخر کوزه‌گری‌اش را، گل‌ دقیقه نودش را، آخرین تعویض‌طلایی اش را، نگه‌داشته که در نوروز رو کند و بزرگ‌ترین و پیروزمندانه‌ترین روز تاریخی‌اش را دوباره در نوروز رقم بزند. ظهور را. ما هزاران سال است که در نوروز تمرین میکنیم جشن ظهور منجی را. هزاران بار تمرین برای یک نوروز طلایی که روز ظهور اوست. که فرمود: «نوروز که می‌آید ما اهل‌بیت در آن‌روز توقع ظهور داریم، چرا که نوروز از ایام ماست که ایرانیان آن را زنده نگه داشتند و شما عرب‌ها اهمیتش ندادید.» حالا ما عجم‌ها تمام شهر را آذین بسته‌ایم، خانه‌هامان را نو نوار کرده‌ایم، لباس‌های نو و تمیز پوشیده‌ایم، و زیر لب تکرار میکنیم که «حال ما را به بهترین حال تغییر ده» وقت تحویل حال ما نشده...؟ «مهدی مولایی»
به یاد آن مرد عرب، آقای نوروز! در عهد ساسانی قلمرو خاک ایران از گرجستان‌ و تاجیکستان امروزی بود تا عدن و یمن و اطراف‌ آن. همین برادران حوثی یمنی، همین خنجر به پهلوهای رزمجو، معروف است که بازماندگان سپاه اسواران ساسانی هستند. یمن استانی از حکومت ساسانی بود، ساکنانـش فارسی حرف میزدند و زرتشتی بودند. بیست‌سال که از ظهور اسلام در عربستان، گذشت، خالد با سپاهی به سمت یمن به راه افتاد تا ایرانی‌ها را به اسلام دعوت کند. با کاروانی طویل از طلا و جواهرات و دینار؛ و البته شمشیر! شش‌ماه تمام تا توانست از ما کشت و تجاوز کرد و خون‌ ریخت.به زور شمشیر خواست که مسلمان‌مان کند. حتی یک‌نفرمان هم اسلام نیاورد. گفتیم حاضریم تبعیض و ستم ساسانی را تحمل کنیم ولی به دین خشونت‌بارِ چون تویی در نیاییم. مقاومت کردیم و جنگیدیم و سوار شترش کردیم و بازفرستادیمش به جایی که آمده بود. چندماه بعد گفتند دوباره عرب دیگری از سوی حجاز قصد یمن کرده. دست بردار نبودند این عرب‌ها. گفتند او در جنگاوری و فنون رزمی برتر از خالد است. آماده نبرد شدیم تا برسد. او سر راهش اما قتل و غارت نکرده بود. شمشیرها را از غلاف خارج نکرده بود. خساراتی که خالد زده بود را یکی یکی جبران کرد؛ حتی ظرف آب سگانمان که شکسته بود را. در آغوشمان کشید و عذرخواست.نقل مهربانی‌های او دهان به دهان ایرانی‌ها می‌چرخید. همه عاشقش شده بودند. شهرها و قبیله‌ها را گل‌آرایی میکردند تا مرد عرب به شهرشان برسد. یمنی‌ها را طایفه به طایفه، قبیله به قبیله مسلمان میکرد و رد میشد. دم عیسی داشت و یادآور زرتشت بود. او علی بن ابی‌طالب بود! آمدنش با بهار مصادف بود.  شاید هم بهار را او آورده بود. از هر قبیله که گذر میکرد، غنچه‌ها می‌شکفتند. نخل‌ها سبز میشدند. باران می‌آمد. ایرانی‌ها لااله‌الا‌الله میگفتند. ما رسم‌داشتیم که بیگانه‌ای را اگر خیلی دوست‌ می‌داشتیم و از خودمان می‌دانستیم، به او یک اسم پارسی می‌دادیم.  اسم او را «نوروز» گذاشتیم. «و اِسْمُه عَندَ الفُرُس، نَیْروز». اسم علی میان پارسیان، نوروز است. فروردین بود. آن‌سال در یمن همه آمدن «نوروز» را به هم تبریک می‌گفتند. از آن‌سال فروردین که میشود به یاد آن مرد عرب، به یاد آقای نوروز، جشن میگیریم. دوباره شهرها را گل‌آرایی میکنیم. ما عاشق نوروزیم. ما را کجا شمشیر فلان خلیفه‌ غاصب در فتوحات نامشروعش می‌توانست مسلمان کند؟ «ما مسلمان شده‌ی روی تو هستیم علی» طبقات، بن‌سعد، ج۲،ص۱۲۸ فضائل، بن شاذان، ص ۱۷۶ «مهدی مولایی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چشم‌های سبز زیبای ساچمه‌خورده. این پلک‌های متورم دردآلوده. این گونه‌های زخمی که بوسه‌گاه دائمی مادری بوده. ابروی کجی که چون خنجری خون‌آلود خودنمایی میکند؛ و لبان زخم‌خورده‌ تلخی که تا چند روز قبل برای بابا شیرین‌زبانی میکرده. این صورت خون‌آلود دخترک ساکت، که تمام اعضای خانواده‌اش را از دست داده و حالا در آغوش مردی غریبه کز کرده، روزی یقه تمام مسلمین جهان را خواهد گرفت. که حتی برای آنکه قلب‌شان نسوزد، از دانلود و نگاه به تصاویر مصائب غزه هم خودداری کردند و شبکه تلویزیون را عوض کردند. یقه مسلمین بی‌مواسات فراموش‌کار را.
حالا دغدغه مسلمین جهان برای جزء‌های عقب‌افتاده‌شان از ختم رمضانی قرآن، بیش از نگرانی‌شان برای وعده‌های عقب‌افتاده غذایی در نوار غزه است. واللّه نگرانی زنان خانه‌هامان برای انتخاب غذایی برای پخت سحری فردا، بیشتر از نگرانی‌شان برای مادران غزه شده که گوشت‌های سوخته اطفال‌شان را در پلاستیک جمع می‌کنند. امروز صیام و گرسنگی مردان در سراسر بلاد اسلامی، آنها را به یاد ساعت‌های باقی‌مانده تا افطار می‌اندازد اما به‌یاد گرسنگی مسلمین غزه نه. والدینِ بچه‌های ناز لطیفی که هنوز به تکلیف نرسیده‌اند، وقتی اندک زحمت و اذیت‌ کودک‌شان در روزه‌ی کله‌گنجشکی را می‌بینند، تاب نمی‌آورند و اصرار میکنند که غذا بخور، ولی لحظه‌ای برای ماه‌ها گرسنگی اطفال غزاوی بغض نمی‌کنند. جوان‌ها کتب اخلاقی می‌خوانند؛ شیعیان ابوحمزه و سنیان رکعت‌به‌رکعت تراویح می‌خوانند، اما کسی برای نوامیس مسلمین زیر یوغ یهود فریادی برنمی‌کشد. قحطی شده. امکانات پزشکی نیست. خانه‌ها تخریب شده. مساجد خاکستر شده. همه اما کنج محراب‌اند. جهان اسلام مرده؛ در تابوت خفته؛ و حتی غیورمردی نیست که بر جنازه‌اش نماز بگذارد. نه دول اسلامی رگ غیرتی برای حمایت و نطق کشیدن دارند و نه حتی عموم مسلمین مواسات و هم‌دردی با مسلمان‌های زیر بمب و آوار غزه. فراموش شده‌اند. انگار که هرگز نبوده‌اند. نه دیگر تیتر خبرهایند و نه موضوع یادداشت‌ها. نه در دعاهای جمعیِ مساجد می‌شود یافتشان، و نه در محتوای مجازی تایم‌لاین جهان اسلام. سفره‌های افطار در پنجاه‌ودو مملکت اسلامی، روی خون اطفال غزه پهن‌شده انگار. هیچکس به یادشان نیست. هیچکس. چه خوب گفته بود آن خبرنگار فلسطینی: این بدترین ماه رمضانی نیست که بر امت مسلمان می گذرد؛ بلکه بدترین امت مسلمان است که ماه رمضان بر او میگذرد! «مهدی مولایی»
الجزیره نوشته قوات الاحتلال اغتصبت نساء و قتلهن الجزیره کوتاه نوشته. توضیح نداده. خبر توضیح‌بردار نیست. خبر سهمگین است. نباید دنبال ترجمه‌اش باشی. باید همان قتلهن را که فهمیدی، ناراحت شوی که زنان به قتل‌رسیده‌اند و بگذری. نباید روی خبر توقف کنی. الجزیره رسانه حرفه‌ای است. می‌داند برای شرقی‌مردمان غیرت‌مند حزین خبر می‌نویسد. می‌داند نباید توضیح بدهد. می‌داند همین نیم‌خط را که بنویسی، دنیا بر سر شرقی‌ها آوار می‌شود. حالا آوار شده. زبان‌مان خشک شده؛ نه از عطش رمضان که از شدت واقعه. احساس تحقیر شدگی‌ می‌کنیم. ما خجالت می‌کشیم با هم در مورد خبر صحبت کنیم. شرم می‌کنیم خبر را به اهل خانه بگوییم. ما نمی‌توانیم توی روی همدیگر نگاه کنیم. مردها از هم خجالت می‌کشند. زن‌ها حیا می‌کنند. یک نیم‌خط ما را به هم ریخته. ما از خبرهای نیم‌خطی غیرقابل توضیح شرقی خاطره خوبی نداریم. ما برای نیم‌خط « دخلت زینب علی ابن‌زیاد» قرن‌ها ضجه زده‌ایم. ما برای نیم‌خط «ضرب علی بطن فاطمه حتی القت محسن من بطنه» هزار سال خودمان را کتک‌زده ایم. اصلا ما خبر نیم‌خطی که می‌بینیم، قبل از این‌که بخوانیم‌اش، تن‌مان می‌لرزد. مو به تنمان سیخ می‌شود. ما را به حال خودمان رها کنید حرام‌زاده‌ها. ما از اینجا دست‌مان به شما نمی‌رسد. امروز وگرنه لباس جهاد بر تن، به یاد خیبر و بنی‌قریظه، مقابل بیمارستان شفا، باز از سرهایتان کوهی می‌ساختیم. ما از اینجا فقط خشمگین‌ایم. تورم رگ غیرتمان راه نفس‌ را بسته. جبر جغرافیا، این روزها صبرمان را سرآورده. ما حالا فقط منتظر آخرین خبر نیم‌خطی تاریخ از کنار کعبه‌ایم. که «الا یا اهل العالم انا الامام المنتظر» «مهدی مولایی»
Audio_55397 (1).mp3
11.69M
اینک نجوایی برای غزه به قلم: مهدی مولایی
روی کاغذهای دست‌شان حتی شرم کرده‌اند بنویسند که چه شده. در شعارها حتی اشاره‌ای به واقعه نمی‌کنند. همه اما میدانند چرا اینجا جمع شده‌اند. خانم‌ها بی‌تابند و فریاد می‌کشند. مردها پک‌پک، غم را دود می‌کنند. خشم خزیده بین جمعیت. بی‌تابان حزب‌اللّه توی خانه نتوانسته‌اند بنشینند. اینجا مقابل سفارت انگلیس است.
رمضان است. همه آبسردکن‌های حرم مطهر و منور رضوی تعطیل است. خشک و بی‌آب. بی‌قطره‌ای. غیر از یکی البته. غیر از مسجدالاقصیِ قامت برافراشته در میان صحن زیبای قدس. قدس آب دارد. برای مسافران، زائران، در راه ماندگان. برای کودکان و برای بیماران. که روزه‌دار نیستند.«قدس» در گوشه‌ی دامن «پیامبر اعظم» سقایت مومنین را می‌کند. همه در مسجدالاقصی مجتمع‌ شده‌اند. مرغ خیال اما می‌رود تا قدس حقیقی. تا غزه. که تشنه است. در راه ماندگان و کودکان و بیمارانی عطش‌ناک که آب آشامیدنی سالم ندارند؛ با لبانی ترک‌خورده. زائران فقط به‌قدر احتیاج میخورند. به احترام تشنگان و بیماران غزه که سرم‌های نمکی را بجای آب می‌نوشند. و اینکه... لایوم کیومک یااباعبداللّه.
به رسم همه‌ زیارت‌ها، اگه این پیام رو می‌بینید، به‌نیابت از شما دورکعت نماز، یک امین‌اللّه و یک زیارت نیابتی به‌جا آورده شده.
دست بردار قطام. این شرط‌ها چیست دخترک عفریته؟ اصلا عطای این عشق و هوس را به لقایش بخشیدم. دندان طمع را میکنم و دور می‌اندازم. من و ریختن خون علی؟ چرا انتقام خون کس و کار و قبیله‌ات را من باید از علی بگیرم؟ انگار عشق و عاشقی به من نیامده. من برای سجاده و محراب خلق شده‌ام. دیگر اسمم را هم به زبان نیاور. عبدالرحمن بی عبدالرحمن! عبا بر دوش انداخت و با عجله و غضب، شال به کمر بست و در را محکم کوبید و رفت. قطام بند گیس‌های بافته‌اش را باز کرد. دکمه‌های یقه‌اش را بست. و پیروزمندانه، انگار که مطمئن باشد کار خودش را کرده، از پنجره چشم دوخت به قدم‌های مردد و خشمگین عبدالرحمن. مرد دمدمی‌مزاج، فردا دم اذان برگشت. سرخ شده؛ مضطرب؛ با چشمانی تا صبح نخفته. _عفوا عروسک کوفی سیمین‌بر من. دیروز از جای دیگری عصبی بودم. برافروختگی‌ام قسمت تو شد. حالا قهر نکن که تیغ ابروان درهم‌کشیده‌ات، از شمشیر عبدالرحمن برّنده‌تر است. راستی گفتی سم را از چه‌کسی باید تحویل بگیرم؟ «مهدی مولایی»
اکنون سه دسته‌ایم برای قطع سه سر از اژدهای فساد و خون‌ریزی در اسلام؛ تا امت را از این همه اختلاف و تفرقه برهانیم. دسته‌ای به شام برای کشتن ظلم معاویه دسته‌ای به مصر برای کشتن مکر عمروعاص و ما؛ دسته‌ای به کوفه برای کشتن عدل زیاده‌ی علی. امشب وقتی هرکدام به محرابی امام قوم خویش است، برق سه شمشیر نجاتی خواهد شد بر امت متفرق اسلام. پس ای شمشیرها نلرزید و استوار باشید که امشب انتقام خون‌های صفین و نهروان بر شماست. عبدالرحمن این‌ها را گفت و اشاره کرد به شبیب و آرام گفت که دیگر تکرار نمی‌کنم، وقتی جماعت در سجده‌اند برمیخیزی و فرق علی را دو نیم میکنی؛ تو اگر موفق نشدی یا کشته شدی، پس من کشنده علی‌ام. در سحر نوزدهم، وقتی جماعت در سجده بود، شمشیر بلندی از بین جماعت بالا رفت. فریاد الله‌اکبری هم. اما به طاق کوتاه مسجد کوفه گیر کرد و لغزید و مردم گرفتندش. شبیب بود. علی انگار که هیاهوی مسجد را نمی‌شنود، باز به سجده رفت. عبدالرحمن این بار در میان هیاهو کار نیمه را تمام کرد. خون خلیفه، شتک زد به محراب و منبر. عمامه از میان دو نیم. فردا خبر در بلاد اسلام پیچید که ظالم و مکّار جان به در بُردند، و تنها سومی بود که فرقش شکافت. بله... عدالت می‌میرد، و ظلم و مکر می‌ماند. «مهدی مولایی» به اقتباسی اندک از «مجلس ضربت زدن» از بهرام بیضایی
خبر به حجاز رسیده؛ خبر به مدینه. به کوچه‌ی پشت مسجد پیامبر. به نزدیک‌ترین خانه به مسجد. به خانه‌ی همسری از همسران پیامبر. پیرزن با زلف حنابسته‌ی کم‌پشت روی سریری نشسته و بر دیوار تکیه کرده. غلام سیاه جوان، سراسیمه بی‌آنکه در بزند، نفس‌زنان وارد میشود. عرق از پیشانی چرکین می‌گیرد که علی کشته شد. در محراب مسجد کوفه. با فرقی دو نیم. غرق خون. مثل کشته‌های ما در جمل. علی کشته شد. به تیغ عبدالرحمن. پسر ملجم مرادی. برق دوید توی چشمان پیرزن. تکبیر گفت. به سجده افتاد و شکر کرد. یک «آخیش» بزرگ بعد از سال‌ها خون دل. سر از سجده بلند کرد. گفتی نام کشنده علی چه بود؟ غلام به تکرار برای پیرزن کم‌حافظه؛ عبدالرحمن. گفت خدایش بیامرزد این بزرگمرد را. زین پس نام تو را عبدالرحمن گذاشتم. که وقتی روزی هزاربار صدایت می‌زنم که کارهای من_پیرزن ناتوان_را انجام دهی، جگرم خنک شود از بردن نام عبدالرحمن و از یادآوری این روز شیرین. برو عبدالرحمن. برو و کنیزکان و غلامان خانه را هر یک به کیسه‌ای دینار مژدگانی ده. امروز بزم ماست پس از عزاهای بسیار. خنده زد. بر یتیمی شیعیانی که عمری فخر فروختند که علی پدرشان است. شیعه را نه تیغ حرامزادگان تاریخ، که زخم‌زبان‌ها و دشمن‌شاد شدن‌های در پستوی عجوزه‌ها آتش زده. دشمن شاد شدیم و به یتیمی‌مان خندیدند امشب. و خنده بر یتیمان رسم شد. از امشب. تا سال شصت و یک. خنده بر یتیمان رسم شد. خنده بر یتیمان... «مهدی مولایی»
تو یادت نیست عزیزم. ما یهودی بودیم! بین مسلمین. روی دیوارهای شهرهایشان نوشته بودند که الشیعه فرقة من یهود. توی حج مراقب بودند که ما را لمس نکنند. توی کشورهای اسلامی‌شان ما یهودی بودیم؛ غذای‌مان را نمی‌خوردند. نجس بودیم؛ مثل سگی از اورشلیم. تو نبودی عزیزم. ما خیلی جدی و واقعی با بقیه مسلمان‌ها بحث و مناظره می‌کردیم که اثبات کنیم شیعه یهودی نیست و ما مسلمانیم. از شیخ طوسی تا علامه حلی و سید مرتضی، قلم‌ها زدند و کتاب‌ها نوشتند در این باره. باز زیر بار نمی‌رفتند؛ مسلمان‌ها ما را یهود میگفتند. در حجاز و شام و مصر و هند و پاکستان. بعد، آیت‌الله خمینی آمد؛ فقیه بزرگ و جسور و جرأت‌مند شیعه. کتابی ننوشت؛ مناظره‌ای نکرد؛ او اسرائیل را دشمن درجه اول خود اعلام کرد و گفت که آمده است تا اسرائیل را از روی کره‌زمین محو کند. گردان‌های نظامی‌اش در تمام منطقه تجهیز شدند. گفت که « مسلمانان باید تا نابودی کامل اسرائیل دست از مبارزه بر ندارند» این را خمینی گفت. فقیه برخاسته از حوزه تشیع؛ نه علمای الأزهر مصر و مفتی‌های حرمین حجاز که قرن‌ها مدعی اسلام بودند و شیعه را هم‌مشرب یهود میگفتند. حالا شیعه تنها مکتب تماما ایستاده درکنار غزه است؛ پنجه در پنجه اسرائیل. در زمانه‌ی بی‌رگ‌های شیخ‌نشین عربی، این ژنرال‌های شیعه هستند که در شام، ساکن خط مقدم مبارزه‌اند. اکنون شیعه است که هنوز شهید می‌دهد و تابوت‌های سه‌رنگش را با افتخار از جنگ با یهود، روی دوش به عقبه جنگ می‌آورد تا آخرین میخ را بر تابوت یهود بکوبد. کسی دیگر ما را یهودی نمیخواند عزیزم؛ که ما تنها قوم ایستاده در برابر یهودیم. حالا همه آن‌ها که عمری مراقب بودند که ما را لمس نکنند، از دور تماشاگر این شکوه آخرالزمانی‌اند که کاش بین ما بودند؛ حالا با سرافرازی، گوش به فرمان خمینی کبیر که گفت آخرین جمعه رمضان از کف خیابان توی گوش یهود بزنید، امسال مصمم‌تر و محکم‌تر از همیشه، توی گوش حرامزاده‌‌ها خواهم زد. توی گوش ضدانسان‌ها. که عقبه مردمی ژنرال‌های شام‌نشین شیعه را در تهران ببینند. ما با همه زخم‌ها و جراحت‌ها، هنوز ایستادگان در سوی انسانیت‌ایم. آخرین جمعه رمضان هم شاهد! «مهدی مولایی»