اینکه قیامت سرخ لسآنجلس، نزولگاه عذاب الهی در پی کثرت جنایات آمریکا در غزه است یا حاصل یک حادثه طبیعی، محل ورود و اظهارنظر علما و کلامیون است و بحث و جدلهای مجازی چندان راه بهجایی نمیبرد؛ خوشحال یا ناراحت بودن گروههای مختلف هم به عهده خودشان است؛ چیزی که اما انکار ناپذیر است، این است که خدای قهّار عالم را بادها و طوفانها و شعلههایی است مسخّر، که هرگاه و هرکجا که او بخواهد، بر سر هر قوم فرومیآیند و میسوزانند و با گذر از میان خانهها و درختان سر به آسمانکشیده، در گوش مدعیان حکومت بر جهان، زمزمه میکنند به یادآوری؛ که« لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ» پس امروز، آقایی و سلطنت بر جهان برای کیست؟ دست قدرتمند خداوند را در جزء به جزء تحلیلهای مادی خود از عالم فراموش نکنیم و نگاه توحیدی خود را در میان سطور خردهتحلیلگران امروزی گم نکنیم؛ هرچه که هست از اوست؛ و همو آگاهتر است سرنوشت هر قوم را چطور رقم بزند.
دوازده رجب
کاروان تجاری ابوطالب، دیروز از دروازه شام وارد حجاز شده. شتران بسیار، زنجیر شده برهم با خمرههای بزرگ مملو از عطر. ابوطالب عطر آورده. بوی عطر، میدود توی پسکوچههای تنگ مکه. پنجره خانهها یکییکی باز میشود به استشمام. محمد از بدو تولد یتیم شده. ابوطالب کفیل اوست؛ عزیزش میدارد. عزیزتر از پسران خود، عقیل و جعفر و طالب. او را پشت کمر خود، روی شتر نشانده. محمد میگوید «مکه بوی عطر گرفته». ابوطالب سینهاش را پر میکند از بوی عطر. «ها؛ عطرهای مرغوبی آوردهایم». پسرک لبخند میزند که بوی عطرهای شامی فرسخها همراهماست. عطر امروز مکه، چیزی ورای عطرهای کاروان است. ابوطالب اصیلترین و گرانترین عطر خود را برای همسرش میبرد. فاطمه در آغوشش میکشد. بوی عطر، مشام ابوطالب را پر میکند. میبینی ابوطالب؟ تو کاروانسالار عطرهایی، آنوقت عطر خانهمن بر عطور کاروان تو غالب شده. تازه میفهمد محمد از چه سخن میگفت. میبینی ابوطالب؟ این تعبیر رویای نوجوانی من است. که تو همسر بهترین اشراف عرب خواهی شد و از این وصلت عطری فراگیر عالم خواهد شد. عطری خوشبو و معجزهوار که قبیله پشت قبیله، شهر پشت شهر، بر گندهای جهان غالب شود. رایحهای که گند و زنگار از قلبهای شرکآلودهی مردم خواهد زدود و لطافت و نور برجای خواهدنهاد. دوستداران او، در میان جمعهای تاریک و گندیده، این عطر را از قلبهای یکدیگر استمشام میکنند و به هم وصل میشوند؛ هرچند مشام دیگران کور باشد! میبینی ابوطالب، مکه باید به این عطر عادت کند. عطر علی؛ پسر ابوطالب؛ کاروانسالار عطرهای قیمتی حجاز.
«مهدی مولایی»
ظهر روز سیزدهم
آدم که میخواست از سنگهای کوه ابوقبیس، کعبه بسازد، سنگها بر هم پیشی گرفتهبودند که جزوی از کعبه شوند و امروز برای علی سینه بشکافند. بزرگان قبیلهی بادیهنشین جرهم، از هزارها سالقبل، اطراف کعبه خانهساختند و یکجانشین شدند که روزگاری، نوادگانشان بتوانند شاهد واقعه امروز باشند. یهودیان از مواطن خود کوچ کرده و به مکه آمده بودند تا ولادت طفلی را که راهبان، او را بزرگترین دشمن یهود خواندهبودند ببینند. دل توی دل محمد نیست. ابوطالب اضطراب دارد. عقیل اینپا و آنپا میکند. زنان بنیهاشم حنا گذاشتهاند. عالم به هیاهو خاسته. نفس تاریخ در سینه حبس شده. ناگهان دیوار کعبه میشکافد؛ بت بزرگ سقوط میکند. خبر بزرگ از راه رسیده. خبر بزرگ در آغوش فاطمه است. خبر بزرگ لبخند میزند؛ فاطمه هم. ابوطالب هم. و همهی عالم. ذوالفقار برق میزند. تاکهای انگور حجاز بار میدهند. شیرهای بادیه پوزه بر خاک میزنند. خاک نجف میتراود. خدا نگاه میکند؛ که خلقت هستی حالا معنی گرفته و به گوش محمد میخواند. ما به واسطه علی پشت تو را گرم کردیم؛ پس محکم باش و عصا بردار که او پس از یاری انبیای پیشاز تو، حال برای یاری تو آمده؛ چشم شیعیان، در صلب پدرانشان روشن!
«مهدی مولایی»