چه خوش است راز گفتن، به حریف نکتهسنجی
که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد...
این منم!
به همراهِ یک بغل رویایِ در انتظار برای واقعی شدن...
این منم، به همراهِ ترس، اضطراب و امید!
و به شکلِ کودکی دو ساله، که آغاز کرده راه رفتن دست و پا شکستهاش را...
| رقیه برومند
هدایت شده از "هزارویكشب."
این پیام رو فور کن تویِ چنلت تا بگم اگه چنلت خونه بود چه وایبی داشت.🪄
.
برای ارسالِ تگ : @Rosaalin
- @kim_rosalin
شاید وقتی به سی چهل سالگی رسیدم خاطراتم رو چاپ کنم. یا همش به این فکر میکنم موقع نوشتنشون که دلم میخواد بدمشون به جیگرگوشههام. بخونن و به عنوان یه ارثیهی خانوادگی دست در دست به امانت بسپرن.
البته که بیشتر از احساسات مینویسم تا اتفاقات. خیلی دوست دارم بدونم اگه چاپش کردم اسمش رو چی میذارم اون موقع؟ مبتلایِ امید؟ :) چون این اسم خیلی وصف حالمه. خیلی دوسش دارم.
قلبم ضعف رفت از تصورش...
کاش تا اون موقع پیش هم باشیم نه؟❤️🩹
https://daigo.ir/secret/51054060090
میذارم لینک ناشناس بمونه.
هر صحبتی داشتید برام بنویسید، منم هر چند وقت یک بار میام و بهشون جواب میدم🤍
May 11
مبتلایِ امید
وقتی کتاب فرهنگ فارسی عمید رو که بسیار هم قدیمی بود از مدرسه آوردم تا چند روز داشته باشمش، یهو این صفحهی پروانهای رو دیدم و گفتم این باید تو گوشی من ثبت بشه و بمونه انقدر که زیباست🤍🦋
بدون توجه به هوای نسبتا سرد، نشستم توی حیاط و زل زدم به ماه. پر نوره، خیلی زیاد. لکههای خاکستری روش مشخصه، حتی از این فاصلهی دور. آبیِ آسمون هم هنوز سیاه نشده. به این فکر میکنم که فرایِ این آسمونِ آبی چیا هست که منِ کوچولو حتی نمیتونم تصورش کنم...
تو همین افکار بودم که صدایِ اذان موذنزاده پیچید و من به این فکر کردم که چقدر دلتنگِ خدام... چقدر هنوز امید دارم برایِ زنده بودن و زندهگی کردن.
چقدر میخوام که سبز بشم و سبز بمونم...
نور بشم و بتابم به قلبهای غمگین و خاموش...