eitaa logo
مبتلایِ امید
634 دنبال‌کننده
280 عکس
63 ویدیو
0 فایل
ماهِ پسِ اَبرم... کپی؟ به هیچ‌وجه! لطفا فوروارد بفرمایید و با آیدی و اسم نویسنده منتشر کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
و ظهری گرم در جوارِ اَنار. می‌دونستید ما ترکا به اَنار می‌گیم نار؟
و من هر روزِ خدا، درباره‌ی تمام اتفاقات خجالت آور زندگیم فکر می‌کنم و گاهی به حد خیلی زیادی از عصبانیت و حال بد می‌رسم. یه روز با خودم گفتم رقیه، تو تا حالا شده درباره‌ی کسی فکر کنی و بگی اَه چقدر کارش خجالت آور بود؟ اصلا همچین چیزی به ذهنت خطور کرده؟ نه! تو فقط داری عین یه خوره، مغز خودتو می‌خوری و هر لحظه عذاب می‌دی خودتو! حتی از دوستامم پرسیدم و اونا هم گفتن که راستش ما درباره‌ی هیچکس فکر نمی‌کنیم! فقط دائم خودمون رو سرزنش می‌کنیم!
و رسما داشتیم کل زندگیمون رو، بخاطر هیچ و پوچ واسه خودمون زهر مار می‌کردیم! حقیقت اینه که همه درگیر مشکلات و مسائل و عادت‌های رفتاری خودشونن و بقیه به من و تو حتی فکر هم نمی‌کنن! حتی اگر فکر هم کنن، دقیقا عین من که وقتی به یه آدم فکر می‌کنم رفتارهای خجالت آور خودم پیشش یادم میوفته، بقیه هم همینطورن! بقیه هم با فکر کردن به دیگران یاد کارهای خودشون میوفتن!
وقتی فکر می‌کنم که این خودخوری کردن‌ها چه انرژی‌ها که ازم نگرفت، تبدیل به یک تیکه عصبانیت می‌شم! و یه چیز دیگه! نود درصد چیزهایی که فکر می‌کنیم خجالت آور بودن، اگر واقعی و منطقی بهش فکر کنیم، اصلا خجالت آور نیستن!
گیرم چندتا آدم هم وجود دارن که یاد اتفاقاتی که برای من میوفته یا کارهایی که انجام دادم میوفتن و تو ذهنشون بهم می‌خندن! خب بخندن :) چه کاری می‌تونم در این رابطه انجام بدم؟ آیا کاری ازم برمیاد؟ خیر، پس چرا باید طوری خودمو سرزنش کنم که جون از دست و پاهام بره، دلشوره و سردرد بگیرم و تا ساعت‌ها حالم بد باشه! اونم بخاطر نظر دیگران!
پس با یه به درک که فلان اتفاق افتاد، به افکار ناراحت کنندت تو دهنی بزن! کم‌کم این جزوی از شخصیتت می‌شه که بتونی ذهنت رو کنترل کنی و به نظر دیگران اهمیتی ندی!
+ چه خبر عزیزم؟ - هیچی، سلامتی. امروز دم غروب که هوا برعکس قلب من که می‌سوخت، خنک بود و یه قسمت از آسمون هنوز روشن، مچاله شده بودم رو مبل تک نفره‌ی دور انداخته شده‌ی گوشه حیاط. چند دقیقه‌‌ای می‌شد که سرمو تکیه داده بودم به لبه‌‌ی مبل و به چندتا دونه ابرِ نازک و کوچولوی تو آسمون نگاه می‌کردم. نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که کاش روی این زمین نبودم. پرواز می‌کردم و تا روی ابرها می‌رفتم و تا ابد همونجا می‌خوابیدم. تو همین فکر بودم که از لابه‌لای ابرهایی که شبیه یه پرده‌ی نازکِ حریر شده بودن، یه دونه ستاره طلوع کرد. پر نور بود. خیلی زیاد. انگار قلبم قطره‌ای از نورش رو چشید که لبخند زدم و اشک از قلبم بالا اومد و به چشم‌هام رسید.
مبتلایِ امید
+ چه خبر عزیزم؟ - هیچی، سلامتی. امروز دم غروب که هوا برعکس قلب من که می‌سوخت، خنک بود و یه قسمت از آ
ستاره لبخند شد و به صورتم نشست. اشک شد، تا چشم‌هام بالا اومد و روی گونه‌م ریخت. غروبِ امروز، چند لحظه‌ای چشم‌هام آسمون شد.
4.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم‌انگیزترین کلمه چیه؟
مبتلایِ امید
به گمانم سال‌ها بعد از آنکه در دل زمین خفته و مشتی خاک شده‌ام، صدها بهار و اردیبهشت آمده و رفته باشد
تا الان هیچوقت برای آدم‌های اطرافم متن‌هام رو نخونده بودم. انگار احساس غریبی می‌کردم و به شدت سرشون درونگرایی به خرج می‌دادم، تا چند شب پیش که کنار رخت‌خواب مامان نشستم و با هزارتا من و من کردن گفتم: مامان برات از چیزهایی که می‌نویسم بخونم؟ گفت آره عزیزم. من اما خیلی خجالت می‌کشیدم. با خنده بهش گفتم خجالت می‌کشم ولی! قربون صدقه می‌رفت و اصرار می‌کرد که بخونم. این متن رو براش خوندم و جمله جمله‌ش رو یک عالمه با ذوق توضیح دادم که مثلا چه فکری پشت هر کلمه‌م پنهون شده. ذوق کرد و کمی دردش یادش رفت :) هعی ازم تعریف می‌کرد و می‌گفت بازم هست؟
مبتلایِ امید
شب که از نیمه می‌گذشت، در خانه باران می‌گرفت. مدتی می‌شد که ابرها جای خود را به چَشم‌هایم داده بودند
گفتم هست و این رو براش خوندم. گفت شبا گریه می‌کنی مادر؟ خندیدم و هیچی نگفتم. بعدش گفت قراره کتاب بشن؟ می‌خوای متن‌هاتو جمع کنی و کتابش کنی؟ گفتم نه مامان. هم برای همراه‌هام می‌نویسم هم یه جور تمرینه واسه خودم. بعدا قصه می‌نویسم و چاپش می‌کنم. تازه ۳۰۰ نفر هم همراهِ عزیز دارم :) فهمید شماها هم متن‌هامو می‌خونید خیلی بیشتر ذوق کرد.