یادمه کوچولوتر که بودم تا جوجوها از تخم در میومدن یه دونه زرد رنگشو میاوردمو و فسقلی تا ساعتها تو بغلم میخوابید.
استرس کنکور، معده دردِ حاصل از بیاشتهایی، زخمهای آدمیزادی، خستگی و بیجونی دم گوشم زمزمه میکنن:" بیا بریم به کنج خلوتِ عزیزمون، بیا همه چیز رو رها کنیم..."
کیه که بخواد نه بیاره؟
الان رویِ نویسندهی بسیار لجباز و حساسم اومده بالا سرم ایستاده که چرا متنت رو به اشتراک گذاشتی؟ به مذاقم خوش نیومده! فوری حذفش کن. باید خیلی چیزها رو در خلوت نگه داریم رقیه.
اشکِ شوق حاصل از وصالِ رویاهایش را به تن و چشمِ خستهی خودش بدهکار بود...
باید این بدهی را خیلی زود صاف میکرد!
بحث، بحثِ چشمان غمگینش بود!
و مگر این کم چیزیست؟
رقیه برومند
| شبهای کمجان و عزیز
زمان:
حجم:
65K
مهمون دارم☁️💛
تا دست کشیدم رو سرشون فورا نشستن و به خوابی ناز فرو رفتن، تنبلایِ بامزه.
همین که قرار نیست شنبه برم مدرسه،
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت :))))
به آدمها فکر میکنم
و در حیرت میمونم از اینکه چطور دلشون رضایت میده انقدر نامهربون باشن، انقدر سنگ باشن، انقدر زخم زبون بزنن...
خدایِ عزیزم، نذار قلبم مثل این نامهربونا به زخم زدن رضا بده. نذار شبیهشون بشم...
من میخوام شبیه تو باشم عزیز دل من.