یک ساعتی هست که اشکهام به پایِ شعرهایی که اومدن داخل اکسپلورم میریزه...
دست خودم نیست، انگار غمِ شاعر رو میچشم و میبینم. انگار خودِ شاعر موقع نوشتنشون اشک و بغض بوده که من به این روز افتادم...
وسواس سرِ چجوری بودنِ محتوای اینجا خیلی اذیتم میکنه...
دائم خودم رو، طرز صحبتم رو، محتواهام رو، نوشتههام و همه چیزم رو با دیگران مقایسه میکنم و ناخودآگاه میبینم که یک سری کارهایی رو میخوام انجام بدم که شبیه اون دیگران بشم... دیگرانی که بسیار بسیار ازشون تعریف و تمجید میشه و مخاطبهاشون خیلی باهاشون همراه هستن...
اصولا چنل داشتن باید بیشتر از همه به مالک چنل احساس آرامش بده ولی من دائم درگیر وسواسم هستم که چرا فلان حرف رو زدم؟ چرا؟ چرا روزمرگی گذاشتم؟ چرا داخل چنلم که میخوام به صورت حرفهای فقط به نوشتههام اختصاصش بدم، از علاقهمندیها و روزمرگیهام میذارم...
شاید بگید تو که خیلی روزمرگی نمیذاری، باید بگم دقیقا! همون اندازه یه دونه لوبیا چِش بلبلی که میذارما، تا ساعتها به همون فکر میکنم.
آی خدا جان، این وسواس از کجا و کی و چجوری خِر منو گرفت و موند کنارم؟
بیا ردش کن بره پی کارش.
از غمِ فلسطین خوابم نمیبره.
چطور یک آدم میتونه همچین نسل کشیای رو ببینه و متوجه حق و باطل نشه...
خدایا نکنه به چشم و گوشهای ما هم مُهرِ ظلمت و خاموشی بخوره!
عزیز خدا، فرجِ عزیزِ خودت و ما رو برسون...
به گمانم سالها بعد از آنکه در دل زمین خفته و مشتی خاک شدهام، صدها بهار و اردیبهشت آمده و رفته باشد، گِلی شدهام میان انگشتانِ نازکِ دخترکی سفالگر!
که از من فنجانی کمر باریک و پر نقش ساخته و عصرها درونم چای میخورد.
اما اگر من، من بشود؛ اگر من را بتوانم آباد کنم؛ اگر جان بگیرم و شوم آنکه باید؛ هر زمان گرمایِ چایش درون فنجان بنشیند، خانهاش را عطر امید و بهارنارنج پر میکند و برای شیرین کردن چایش نیازی به قند و نبات نخواهد داشت. به همراهِ چای، دختری را مینوشد که طعم ظرافت و قدرت میدهد! از جانم جان میگیرد و خستگی در میکند.
رقیه برومند
| در اولین ساعتهای نیمه شبی بهاری
مبتلایِ امید
به گمانم سالها بعد از آنکه در دل زمین خفته و مشتی خاک شدهام، صدها بهار و اردیبهشت آمده و رفته باشد
دوسش دارم، زیاد...
کلمههایی که تو دل تاریکیِ شب به قلب و قلمم میشینن، عطرِ دیگهای دارن...