در باغِ آسمان قدم میزد، از درختهای نقرهای رنگ ستاره میچید و در جیب پیراهنش میانداخت! گاهی با گاز کوچکی که از ستارهای میزد، کمی از ذراتش از کنج لبخندش تا کنار پاهایش سُر میخورد و قدمهایش را روشن میکرد.
از دل مهتابِ کامل که میان چند تکه اَبر جاخوش کرده بود، رودخانهای از نور جاری شده و درختها را سیراب میکرد.
کنار رود زانو زد، جرعهای ماه نوشید و چشمهایش عطر شب گرفت...
رقیه برومند
/ از شبهایِ مَهتابی شیراز
وطن را مرده میپنداری؟
خونِ سرخِ لالهها را نمیبینی؟
که به پای ریشههای درختِ وطن ریخت تا جانِ من و تو، سبز شود و تا آسمان بالا برود...
مرگ بر جانم اگر اندیشهام رضا دهد که وطن را مرده بپندارم!
اگر در صفحهای از کتابِ تاریخ کسی قصد جانش را کند، لاله میشوم و تمامِ گلبرگهایم را به پایش میریزم...
رقیه برومند
حالِ خوب برای من یعنی فیلمم رو گذاشتم دانلود بشه، میرم ۲۰۰ صفحهی باقی مونده از رمانم رو بخونم تا بعدش فیلم رو ببینم! بعد تموم شدن فیلم باز هم کتاب دارم، خیلی هم دارم!