مبتلایِ امید
*
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
مبتلایِ امید
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
متنفرم ازت که باعث شدی از نوک انگشتای پا تا دونه دونهی تار موهام، پر از حرفهای نگفته و بغضهای نترکیده باشه...
من و طوفانهای عظیمِ ذهنم کنار هم مینشستیم و به یک گوشهی اتاق خیره میشدیم.
همه جا سفت به من میچسبید. دوستش نداشتم، نمیخواستم باشد. تا کمی از خودم دورش میکردم، کسی از راه میرسید و محکم هلش میداد به سمت من.
خستگیِ قلبم به بزرگی آسمان رسیده بود.
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "این منم"
آبی شده بود. غم شده بود.
به زور خودش را دنبال خودش این طرف و آن طرف میکشید.
آدمها دست از سرش بر نمیداشتند تا در تنهاییاش ذوب شود.
رفتن و نماندن میخواست. نبودن و غروب کردن...
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "ماوی"