مبتلایِ امید
متنفرم ازت که هیچوقت از کلمههات آرامش چیکه نکرد و حرفهات همیشه بوی مرگ داشت...
متنفرم ازت که باعث شدی از نوک انگشتای پا تا دونه دونهی تار موهام، پر از حرفهای نگفته و بغضهای نترکیده باشه...
من و طوفانهای عظیمِ ذهنم کنار هم مینشستیم و به یک گوشهی اتاق خیره میشدیم.
همه جا سفت به من میچسبید. دوستش نداشتم، نمیخواستم باشد. تا کمی از خودم دورش میکردم، کسی از راه میرسید و محکم هلش میداد به سمت من.
خستگیِ قلبم به بزرگی آسمان رسیده بود.
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "این منم"
آبی شده بود. غم شده بود.
به زور خودش را دنبال خودش این طرف و آن طرف میکشید.
آدمها دست از سرش بر نمیداشتند تا در تنهاییاش ذوب شود.
رفتن و نماندن میخواست. نبودن و غروب کردن...
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "ماوی"
انگشت اشارهاش را جایی نزدیک قلبم فشار داد و پرسید: "کجاست؟"
از حالت نگاه و اخمِ ریزی که میان ابروهایم نشست فهمید که متوجه سوالش نشدهام. چشم گرداند و با بیحوصلگی گفت: "قلبتو میگم! نور و امیدی که داشت! انگیزه و شوقی که باید داشته باشه کجاست؟"
کمی عقب کشیدم تا از لمس انگشتش دور بمانم. احساس کردم خنجری را روی پوستم و نزدیک قلبم گذاشته و میخواهد قفسهی سینهام را برای پیدا کردن چیزهایی که میگفت، بشکافد.
با اخمی که پر رنگتر شده بود زیر لب گفتم: "نمیدونم کجاست! تو میتونی سینهمو بشکافی ببینی چیزی ازشون باقی مونده یا نه؟"
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "نمیدونم کجاست!"