eitaa logo
مبتلایِ امید
621 دنبال‌کننده
276 عکس
63 ویدیو
0 فایل
ماهِ پسِ اَبرم... کپی؟ به هیچ‌وجه! لطفا فوروارد بفرمایید و با آیدی و اسم نویسنده منتشر کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
من و طوفان‌های عظیم‌ِ ذهنم کنار هم می‌نشستیم و به یک گوشه‌ی اتاق خیره می‌شدیم. همه جا سفت به من می‌چسبید. دوستش نداشتم، نمی‌خواستم باشد. تا کمی از خودم دورش می‌کردم، کسی از راه می‌رسید و محکم هلش می‌داد به سمت من. خستگیِ قلبم به بزرگی آسمان رسیده بود. از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "این منم"
آبی شده بود. غم شده بود. به زور خودش را دنبال خودش این طرف و آن طرف می‌کشید. آدم‌ها دست از سرش بر نمی‌داشتند تا در تنهایی‌اش ذوب شود. رفتن و نماندن می‌خواست. نبودن و غروب کردن... از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "ماوی"
انگشت اشاره‌اش را جایی نزدیک قلبم فشار داد و پرسید: "کجاست؟" از حالت نگاه و اخمِ ریزی که میان ابروهایم نشست فهمید که متوجه سوالش نشده‌ام. چشم‌ گرداند و با بی‌حوصلگی گفت: "قلبتو می‌گم! نور و امیدی که داشت! انگیزه و شوقی که باید داشته باشه کجاست؟" کمی عقب کشیدم تا از لمس انگشتش دور بمانم. احساس کردم خنجری را روی پوستم و نزدیک قلبم گذاشته و می‌خواهد قفسه‌ی سینه‌ام را برای پیدا کردن چیزهایی که می‌گفت، بشکافد. با اخمی که پر رنگ‌تر شده بود زیر لب گفتم: "نمی‌دونم کجاست! تو می‌تونی سینه‌مو بشکافی ببینی چیزی ازشون باقی مونده یا نه؟" از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "نمی‌دونم کجاست!"
سایه‌اش هنوز بزرگ و خنک بود. نسیمی که میان برگ‌هایش می‌پیچید، بوی کودکی‌‌ام را می‌داد. نزدیک‌تر رفته و روی زمین نشستم تا کمی از خستگی پاهایم بعد از این همه راه رفتن، کم شود. به تنه‌اش تکیه دادم و دستم را روی سبزه‌های خنکِ زیر پایش کشیدم. همینطور که نوازششان می‌کردم و نگاهم بند شاخه‌های درخت بود، ناگهان انگشت‌هایم چیزی را لمس کرد. نگاهم را که به زمین دوختم، مداد رنگیِ صورتی‌ای را دیدم که تنه‌اش خاکی و زخمی شده بود. از روی زمین برداشتمش تا دقیق‌تر ببینمش. همینطور که میان انگشتانم می‌گرداندمش، پرت شدم به سیزده سال پیش که هفت سال داشتم و زیر همین درخت چنار بازی می‌کردم. همان روزهایی که مداد رنگیِ صورتی‌ام را گم کردم و تمام خانه و حیاط را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودم! لبخندی زدم و خطاب به صورتیِ بودن ملیحش گفتم: "پس اینجا گمت کرده بودم، خوش برگشتی." از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "مداد رنگی گمشده زیر درخت چنار"
کنج‌ها را دوست داشتم. کنجِ خانه، کنجِ اتاق، کنجِ نگاه، کنجِ دل! همیشه‌ی خدا تختم را کنج اتاق می‌گذاشتم تا خواب دلچسبی داشته باشم. انگار نقطه‌ی امنِ من در کنجِ چیزها گیر کرده بود. حالا من بودم و کنجِ صبوری‌ام... گیر کرده بودم درونش. برای غم‌ها صبر می‌کردم، برای آرزوهایم صبر می‌کردم، برای نشستن یک لبخند‌ از ته دل به روی چشم‌هایم صبر می‌کردم. من آنقدر صبر کرده بودم که دیگر شوقی برایم نمانده بود. چه خوش گفت جناب سایه وقتی گفت این صبر فرقی با اَفشردن جانم ندارد... از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "کنج صبوری"
می‌خواستم بشود که من هم زندگی کنم. طعم لطیف رسیدن به رویا را بچشم. یک بار هم که شده اشک شوق بریزم. سال‌ها نشسته بودم تا برای غم ماتم بگیرم و زندگی کردن دیگران را تماشا کنم. سال‌ها بود که سهم من از زندگی، فقط زنده ماندن بود. سال‌ها بود که در پستوهای ذهنم به خودم می‌گفتم باید کاری کنی... و سال‌ها بود که این خواسته را پشت گوش می‌انداختم. ولی حالا می‌خواستم کاری کنم! برای عشق، برای زندگی، برای رویاها... از قلب و قلمِ "رقیه برومند" تقدیم به "سارانگ"