انگشت اشارهاش را جایی نزدیک قلبم فشار داد و پرسید: "کجاست؟"
از حالت نگاه و اخمِ ریزی که میان ابروهایم نشست فهمید که متوجه سوالش نشدهام. چشم گرداند و با بیحوصلگی گفت: "قلبتو میگم! نور و امیدی که داشت! انگیزه و شوقی که باید داشته باشه کجاست؟"
کمی عقب کشیدم تا از لمس انگشتش دور بمانم. احساس کردم خنجری را روی پوستم و نزدیک قلبم گذاشته و میخواهد قفسهی سینهام را برای پیدا کردن چیزهایی که میگفت، بشکافد.
با اخمی که پر رنگتر شده بود زیر لب گفتم: "نمیدونم کجاست! تو میتونی سینهمو بشکافی ببینی چیزی ازشون باقی مونده یا نه؟"
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "نمیدونم کجاست!"
سایهاش هنوز بزرگ و خنک بود. نسیمی که میان برگهایش میپیچید، بوی کودکیام را میداد.
نزدیکتر رفته و روی زمین نشستم تا کمی از خستگی پاهایم بعد از این همه راه رفتن، کم شود. به تنهاش تکیه دادم و دستم را روی سبزههای خنکِ زیر پایش کشیدم. همینطور که نوازششان میکردم و نگاهم بند شاخههای درخت بود، ناگهان انگشتهایم چیزی را لمس کرد. نگاهم را که به زمین دوختم، مداد رنگیِ صورتیای را دیدم که تنهاش خاکی و زخمی شده بود. از روی زمین برداشتمش تا دقیقتر ببینمش. همینطور که میان انگشتانم میگرداندمش، پرت شدم به سیزده سال پیش که هفت سال داشتم و زیر همین درخت چنار بازی میکردم. همان روزهایی که مداد رنگیِ صورتیام را گم کردم و تمام خانه و حیاط را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودم! لبخندی زدم و خطاب به صورتیِ بودن ملیحش گفتم: "پس اینجا گمت کرده بودم، خوش برگشتی."
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "مداد رنگی گمشده زیر درخت چنار"
کنجها را دوست داشتم.
کنجِ خانه، کنجِ اتاق، کنجِ نگاه، کنجِ دل!
همیشهی خدا تختم را کنج اتاق میگذاشتم تا خواب دلچسبی داشته باشم. انگار نقطهی امنِ من در کنجِ چیزها گیر کرده بود.
حالا من بودم و کنجِ صبوریام... گیر کرده بودم درونش.
برای غمها صبر میکردم، برای آرزوهایم صبر میکردم، برای نشستن یک لبخند از ته دل به روی چشمهایم صبر میکردم.
من آنقدر صبر کرده بودم که دیگر شوقی برایم نمانده بود. چه خوش گفت جناب سایه وقتی گفت این صبر فرقی با اَفشردن جانم ندارد...
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "کنج صبوری"
میخواستم بشود که من هم زندگی کنم.
طعم لطیف رسیدن به رویا را بچشم.
یک بار هم که شده اشک شوق بریزم.
سالها نشسته بودم تا برای غم ماتم بگیرم و زندگی کردن دیگران را تماشا کنم. سالها بود که سهم من از زندگی، فقط زنده ماندن بود.
سالها بود که در پستوهای ذهنم به خودم میگفتم باید کاری کنی... و سالها بود که این خواسته را پشت گوش میانداختم.
ولی حالا میخواستم کاری کنم! برای عشق، برای زندگی، برای رویاها...
از قلب و قلمِ "رقیه برومند"
تقدیم به "سارانگ"
در دنیای جادو، تنها ماندن و رها شدن، چیز خوبی نبود جانم! ما باید گروهی و در کنار هم زندگی میکردیم، که خب درستش هم همین بود!
ولی من را رها کردند. هنوز تصمیم نگرفتهام که بگویم "خوشبختانه یا متاسفانه من را رها کردند"؛ پس چیزی نمیگویم. دلیل رها شدنم را تا همین امروز که سالیان سال میگذرد به هیچ موجود زندهای نگفتهام. من حساس و ملاحظهگر بودم و اتفاقات زندگیام را به این راحتیها فاش نمیکردم!
اما چرا هنوز تصمیم نگرفتم با دید شر یا خیر راجع به موضوع رها شدنم فکر یا صحبت کنم؟ این را میگویم! چون من از همان اول عاشق تنهایی و خلوت بودم! تا چه حد؟ دیوانهوار! دلم میخواست یک گوشهی دور از چشم بنشینم، کتاب بخوانم و معجونهای مختلف را بسازم. یا تنها با جاروی پرندهام در آسمان و بالاتر از ابرها اوج بگیرم!
اینها علاقههای من بودند و به معنی دیوانه شدنم یا اینکه میخواستم اصلا در اجتماعی نباشم نبود! من درون کلبهام زیاد میماندم و همین کار باعث سوءتفاهمهای بسیاری شد!
من به تنهایی نیاز داشتم اما گاهی هم دلم برای گروه تنگ میشد و با قدمهای بلند و تند خودم را به جمعشان میرساندم. گاهی وقتها برایشان کیک درست میکردم و الان هم اگر بیایند دنبالم و بسیار در مقابلم خواهش و تمنا کنند که برگردم، شاید باز هم تکهای از کیک توت فرنگیام را مقابلشان بگذارم! البته گفتم شاید! تضمینی در کار نیست! من هنوز دلخورم.
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "جادوگر رها شده"
رسیدهای یا خواهی رسید! به آنجا که پس از خودنمایی اشکها، لرزیدن چانه و هق هقهای بیصدا، همانند کودک سه سالهای با پشت دست و با عجله رد اشکها را پاک میکنی.
دست به زانو میزنی و با بغضی که گاه و بیگاه خودش را در آغوش گلویت میاندازد، بلند میشوی!
خودت را جمع و جور کرده، با عزمی جزم و قلبی امیدوارتر به پرواز در میآیی! در آسمانِ خدا، به سوی آغوشِ خدا!
از قلب و قلم "رقیه برومند"
تقدیم به "لئا"