eitaa logo
مبتلایِ امید
622 دنبال‌کننده
276 عکس
63 ویدیو
0 فایل
ماهِ پسِ اَبرم... کپی؟ به هیچ‌وجه! لطفا فوروارد بفرمایید و با آیدی و اسم نویسنده منتشر کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در دنیای جادو، تنها ماندن و رها شدن، چیز خوبی نبود جانم! ما باید گروهی و در کنار هم زندگی می‌کردیم، که خب درستش هم همین بود! ولی من را رها کردند. هنوز تصمیم نگرفته‌ام که بگویم "خوشبختانه یا متاسفانه من را رها کردند"؛ پس چیزی نمی‌گویم. دلیل رها شدنم را تا همین امروز که سالیان سال می‌گذرد به هیچ موجود زنده‌ای نگفته‌ام. من حساس و ملاحظه‌گر بودم و اتفاقات زندگی‌ام را به این راحتی‌ها فاش نمی‌کردم! اما چرا هنوز تصمیم نگرفتم با دید شر یا خیر راجع به موضوع رها شدنم فکر یا صحبت کنم؟ این را می‌گویم! چون من از همان اول عاشق تنهایی و خلوت بودم! تا چه حد؟ دیوانه‌وار! دلم می‌خواست یک گوشه‌ی دور از چشم بنشینم، کتاب بخوانم و معجون‌های مختلف را بسازم‌. یا تنها با جاروی پرنده‌ام در آسمان و بالاتر از ابرها اوج بگیرم! این‌ها علاقه‌های من بودند و به معنی دیوانه شدنم یا اینکه می‌خواستم اصلا در اجتماعی نباشم نبود! من درون کلبه‌ام زیاد می‌ماندم و همین‌ کار باعث سوءتفاهم‌های بسیاری شد! من به تنهایی نیاز داشتم اما گاهی هم دلم برای گروه تنگ می‌شد و با قدم‌های بلند و تند خودم را به جمعشان می‌رساندم. گاهی وقت‌ها برایشان کیک درست می‌کردم و الان هم اگر بیایند دنبالم و بسیار در مقابلم خواهش و تمنا کنند که برگردم، شاید باز هم تکه‌ای از کیک توت فرنگی‌ام را مقابلشان بگذارم! البته گفتم شاید! تضمینی در کار نیست! من هنوز دلخورم. از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "جادوگر رها شده"
رسیده‌ای یا خواهی رسید! به آنجا که پس از خودنمایی اشک‌ها، لرزیدن چانه و هق هق‌های بی‌صدا، همانند کودک سه ساله‌ای با پشت دست و با عجله رد اشک‌ها را پاک می‌کنی. دست به زانو می‌زنی و با بغضی که گاه و بی‌گاه خودش را در آغوش گلویت می‌اندازد، بلند می‌شوی! خودت را جمع و جور کرده، با عزمی جزم و قلبی امیدوارتر به پرواز در می‌آیی! در آسمانِ خدا، به سوی آغوشِ خدا! از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "لئا"
به خانه رسید و رفت جلوی آینه تا مثل همیشه به خودش بگوید: روبه‌راهت که کردم، یادم نمی‌رود فقط خودم بودم و خودت! یادم نمی‌رود چطور ایستادی و از خود شکسته‌ات دفاع کردی... یادم نمی‌رود که برعکس خیلی از انسان‌ها، احترام‌ها را نگه داشتی، تحمل کردی و پای خودت ماندی! از یاد نمی‌برم زخم‌هایی را که به قلب لطیفت زدند... از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "Motivation"
شما وقتی ابرها را می‌آفریدید، فکر دل ما را نکردید خدا جان؟ اکنون که در گوشه‌ی این اتاق گیر افتاده‌ام، چه کسی جواب دل من را می‌دهد که دوست دارد روی ابرها بنشیند و همان‌جا به خواب برود؟ من دلم در آغوش کشیدن ابرها را می‌خواهد... از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "kenchana"
بعد از مرگم مرا در چیزهایی ببین که دوستشان داشتم. در ابرها! نوزادها! کتاب‌ها! در شب و تاریکی‌اش... در آسمان! یا حتی در پیراهنی آبی... مرا در امید ببین! اگر جوانه‌ای دیدی که از میان سنگی رشد کرده، به یادم بیوفت. مرا در پروانه‌ها ببین. یا در آن باریکه‌ی نوری که عصرها روی قالی قرمز خانه‌ات می‌افتد... مرا در لبخندی ببین که برای نریختن اشک‌ها می‌زنند. مرا میان شاخ و برگ دردها ببین... حتی می‌توانی مرا در خودت ببینی، همان لحظه‌ای که لطیف می‌شوی و به جای زبانت، چشم‌هایت حرف می‌زنند. از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "راوی می‌گوید"
امشب یه آقا و خانم عزیز و سن‌دار مهمونمون هستن. آقا می‌گفت با کل پسرای فامیل جنگیدم تا دستشون به خانم نرسه و من بتونم به وصالش برسم! هفت سال رفتم و اومدم تا وصالش شامل حالم شد... اصلا احساس می‌کنم یه جونِ اضافه به قلبم رسید. هعی بهشون نگاه می‌کنم و لبخندی می‌شم♥️ الان هم به صحبت کردنشون با هم که دقت می‌کنم، خیلی آروم و متین با هم حرف می‌زنن :)