eitaa logo
مبتلایِ امید
595 دنبال‌کننده
276 عکس
63 ویدیو
0 فایل
ماهِ پسِ اَبرم... کپی؟ به هیچ‌وجه! لطفا فوروارد بفرمایید و با آیدی و اسم نویسنده منتشر کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
آن شب تمام حرف‌ها و فریادهایی که گوشه‌ی ذهنم مانده بود، طلب جای بیشتری را داشت! انگار مغزم می‌خواست تمام آن‌ها را بالا بیاورد. دروغ چرا، از آن حال وحشت کرده بودم. کم مانده بود که روح از گوشه کناره‌ی قلبم پر بکشد. کلمات از زیر قلمم در رفته و زیر بار به دوش کشیدن آن دردها نمی‌رفتند. من اما نمی‌دانم چرا شب بیداری‌هایم را تا جایی طول می‌دهم که جان بر لبم برسد... از قلب و قلم "رقیه برومند" تقدیم به "https://eitaa.com/pashmamroshan"
آسمانِ من در شب‌های قبل آبی پر رنگ بود. آسمان من امشب سیاه شده. ای آدم‌ها، من فردا چشم گشودن در این جهان را نمی‌خواهم... ای آدم‌ها، نفسی برسانید. اگر نمی‌رسانید، نفسم را نگیرید...
خیلی برام درد داره، هیچکس نمی‌تونه بفهمه چقدر... اینکه دفترهایی که پر از ایده‌ی قصه‌هاست و نصفه نیمه مونده. اینکه لیست کارهای مورد علاقه تیک نخورده مونده. اینکه غذاهام مزه‌ی غم و اشک می‌گیره. اینکه وقتی می‌خوام برم داخل موسیقی‌ها، چشمم می‌خوره به صوت‌های دوره‌هایی که گوش نداده موندن. اینکه گالری پر از ایده‌های نقاشی، سفالگری، بافتنی و... هست ولی شرایط انجامش نیست. اینکه حدود صدتا کتاب کمک درسی‌ای که به سختی تهیه شدن، دست نخورده موندن. اینکه لیست کتاب‌های مورد علاقه‌م خریده نشده موندن. و جنازه‌ی هزاران آرزوی بزرگ و کوچیک دور و بر من ریخته. من با یه زنجیر داغ و شعله‌ور به دور گردنم از سقف اتاق آویزون شدم و نمی‌میرم.
مبتلایِ امید
خیلی برام درد داره، هیچکس نمی‌تونه بفهمه چقدر... اینکه دفترهایی که پر از ایده‌ی قصه‌هاست و نصفه نیمه
قصه خیلی سخت‌تر و بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. این‌ها فقط جزئیات کوچیکی هستن که اون بزرگ‌ترها رو به یاد میارن و با یه نخ وصل شدن بهشون.
من وقتی خودمو با چایی غرق کردم تا غم‌هام ناپدید بشن، ولی چایی هم نتونست این بار کاری کنه.
اما عزیزم من مهارت داشتم در سکون. در درجا زدن. در ماندن. دفترهایم روی میز بودند و میز یک قدم بیشتر با تخت فاصله نداشت. من همیشه کنج تخت کِز کرده بودم و ماه‌ها می‌گذشت و همان یک قدم را هم برنمی‌داشتم که بنشینم پشتش و حداقل افکارم را بنویسم. من انگار حتی در چیزی که بیشتر از همه دوستش داشتم هم کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدم. خودم را می‌کشتم تا راضی شوم به نوشتن یک متنِ نهایت پنج خطی تا چنلِ نویسندگی‌ام کمتر خاک بخورد. من علاقه‌‌ام را نیز از سر اجبار پیش می‌بردم نه از سر شوق. تلگرام و ایتای من پر بود از چنل‌هایی که برای نویسنده‌هایشان بودند. نویسنده‌هایی که موقع خواندن نوشته‌هایشان تا مدت‌ها چشم به متن‌های خودم نمی‌دوختم بسکه در ذهنم جمله‌ی "من با چه اعتماد به نفسی این‌ها را به اشتراک گذاشتم" نقش می‌بست. همه تند تند قلم می‌زدند، صفحه به صفحه کتاب می‌خواندند و من، منِ احمقِ سرخورده، منِ ساده‌یِ گنه‌کار، منِ تب‌دارِ جدا افتاده، منِ زخمیِ کم طاقتِ بی‌صبر، منِ تنهایِ ضعیف، منِ شکسته‌ی ترک‌خورده، فقط نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم خون می‌نشست و به زندگی کردن آدم‌ها نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم خانه خراب می‌شد و فقط نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم رگ‌های سرخ می‌ترکید و من فقط نگاه می‌کردم. در چشم‌هایم جان می‌مرد و من فقط نگاه می‌کردم.
چطور می‌شد که زمین این دردها را می‌دید و نمی‌شکافت؟ چگونه این شیون‌ها تا آسمان می‌رسید و آسمان فرو نمی‌ریخت؟ زمین این قطره قطره خون‌ها را چطور در دلش جمع کرده؟ این انسان‌های خمیده و استخوان شده را، چطور به دوش می‌کشد؟ بعد از اینکه کودکی گرسنه مرد، جهان چطور تاب آورد؟ آسمان چطور همچنان بر افراشته ماند؟ انسان چطور به تماشا ایستاد و از غم دِق نکرد؟ رقیه برومند / قلم، کاغذ و کلمه‌ها امشب را خون گریستند.