خیلی برام درد داره، هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر...
اینکه دفترهایی که پر از ایدهی قصههاست و نصفه نیمه مونده. اینکه لیست کارهای مورد علاقه تیک نخورده مونده. اینکه غذاهام مزهی غم و اشک میگیره. اینکه وقتی میخوام برم داخل موسیقیها، چشمم میخوره به صوتهای دورههایی که گوش نداده موندن. اینکه گالری پر از ایدههای نقاشی، سفالگری، بافتنی و... هست ولی شرایط انجامش نیست. اینکه حدود صدتا کتاب کمک درسیای که به سختی تهیه شدن، دست نخورده موندن. اینکه لیست کتابهای مورد علاقهم خریده نشده موندن. و جنازهی هزاران آرزوی بزرگ و کوچیک دور و بر من ریخته.
من با یه زنجیر داغ و شعلهور به دور گردنم از سقف اتاق آویزون شدم و نمیمیرم.
مبتلایِ امید
خیلی برام درد داره، هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر... اینکه دفترهایی که پر از ایدهی قصههاست و نصفه نیمه
قصه خیلی سختتر و بزرگتر از این حرفهاست.
اینها فقط جزئیات کوچیکی هستن که اون بزرگترها رو به یاد میارن و با یه نخ وصل شدن بهشون.
اما عزیزم من مهارت داشتم در سکون. در درجا زدن. در ماندن.
دفترهایم روی میز بودند و میز یک قدم بیشتر با تخت فاصله نداشت. من همیشه کنج تخت کِز کرده بودم و ماهها میگذشت و همان یک قدم را هم برنمیداشتم که بنشینم پشتش و حداقل افکارم را بنویسم. من انگار حتی در چیزی که بیشتر از همه دوستش داشتم هم کمرنگ و کمرنگتر میشدم. خودم را میکشتم تا راضی شوم به نوشتن یک متنِ نهایت پنج خطی تا چنلِ نویسندگیام کمتر خاک بخورد. من علاقهام را نیز از سر اجبار پیش میبردم نه از سر شوق.
تلگرام و ایتای من پر بود از چنلهایی که برای نویسندههایشان بودند. نویسندههایی که موقع خواندن نوشتههایشان تا مدتها چشم به متنهای خودم نمیدوختم بسکه در ذهنم جملهی "من با چه اعتماد به نفسی اینها را به اشتراک گذاشتم" نقش میبست. همه تند تند قلم میزدند، صفحه به صفحه کتاب میخواندند و من، منِ احمقِ سرخورده، منِ سادهیِ گنهکار، منِ تبدارِ جدا افتاده، منِ زخمیِ کم طاقتِ بیصبر، منِ تنهایِ ضعیف، منِ شکستهی ترکخورده، فقط نگاه میکردم. در چشمهایم خون مینشست و به زندگی کردن آدمها نگاه میکردم. در چشمهایم خانه خراب میشد و فقط نگاه میکردم. در چشمهایم رگهای سرخ میترکید و من فقط نگاه میکردم. در چشمهایم جان میمرد و من فقط نگاه میکردم.
چطور میشد که زمین این دردها را میدید و نمیشکافت؟
چگونه این شیونها تا آسمان میرسید و آسمان فرو نمیریخت؟ زمین این قطره قطره خونها را چطور در دلش جمع کرده؟ این انسانهای خمیده و استخوان شده را، چطور به دوش میکشد؟
بعد از اینکه کودکی گرسنه مرد، جهان چطور تاب آورد؟ آسمان چطور همچنان بر افراشته ماند؟
انسان چطور به تماشا ایستاد و از غم دِق نکرد؟
رقیه برومند
/ قلم، کاغذ و کلمهها امشب را خون گریستند.
پیام را خواند و ایستاد. پای راستش را دیگر تکانهای ریز نمیداد، به سمت عقب میبرد بالا و میکوبید روی زمین. شروع کرد به راه رفتن و نفس نفس زدن. هوا کم آورده بود و از دهان نفس میکشید. لبهای سرخش کاملا سفید شده و ترکهای بزرگی برداشته بود. کل خانه را با قدمهای ترک خورده وجب میکرد و با هر نفس صداداری که میکشید تمام تنش میلرزید. شانههایش تند تند بالا و پایین میشدند و چشمهایش خشک شد. نگاهش سرد بود. در و دیوار خانه از سردی قهوهی سوختهی چشمهایش یخ زد و فرو ریخت. دست راستش را مشت کرد و بالا آورد. ضربههای تند و ممتدش را به کنار سرش میکوبید و با هر باری که درد در کل سرش میپیچید، مژههایش محکم بر هم میآمدند. به کنار در اتاق که رسید روی دو زانو خورد زمین. نشست و سرش را آنقدر به عقب برد که کمرش به زمین خورد. پاهایش را دراز کرد و به سقف چشم دوخت. جلوی چشمهایش دائم سیاهی میرفت. با دهانی خشک و باز، هوا را میبلعید تا کمتر بمیرد. انگار یک نفر از غیب رسید و آرام زیر گوشش لب زد: "گریه کن. گریه کن. الانه که روح از تنت بره..."
هق هقش چنان بلند شد که دل خودش به حال خودش سوخت. گریه میکرد و دردش بیشتر میشد. گریهاش آب روی آتش نبود، نفت شد و شعلهورتر کرد سوختنش را.
/ غروبی که چشمهایم مرد.
مبتلایِ امید
پیام را خواند و ایستاد. پای راستش را دیگر تکانهای ریز نمیداد، به سمت عقب میبرد بالا و میکوبید رو
سلام به حملههای عصبیِ تابستانه
لطفا از انسانها دوری کنید تا در غروبها نمیرید
به پهلو دراز کشیده و با آخرین قطرههای جونم داشتم به این فکر میکردم که من قراره چطور طاقت بیارم؟ چطور از خودم در برابر آدمها محافظت کنم؟
اون یکی رقیه دستی به موهام کشید، جایی بین ابرو و چشمهام رو بوسید و گفت: "خدا مواظبه. خدا میبینه و خدا بغل میکنه. خدا میبوسه، مرهم میذاره و نور چشم میشه. هست و ازمون در برابر تمام آدمها محافظت میکنه."
قرار گرفتم... آسوده خیال شدم و همراه تک خندهای که کردم، بغضِ پناهندگی به آغوشش نشست تو گلوم و اشک از گوشهی چشمم جاری شد.