نیاز دارم شبها ۲۰ ساعته باشن.
و من در کل این ۲۰ ساعت، به صورت پتو پیچ جلویِ کولر یا دراز بکشم و یا بخوابم. واقعا این مقدار خواب کمه. خیلی کمه. اونم وقتی خانوادهی ایرانیت نمیذارن از اونور صبح رو یه عالمه بخوابی T~T
میپرسه چیشده که هنوز اون رفتارها یادمه؟ چون معذرت خواهی ندیدم. چون کسی نخواست از دلم در بیاره. چون رفتارها هیچ تغییری نکرد. چون هیچ پشیمونیای در وجودشون ایجاد نشد. من واقعا از آدمهای بیملاحظه متنفرم.
با بغضهایی که تو گلوم کاشتی، پیرم کردی.
دردی هستی که به هیچ کجا و پیش هیچکس نمیتونم فریادت کنم...
تلخ هم نه، زهری.
دلم میخواد نباشی، نمونی، نبینمت.
با کوچیکترین صدایی، جوری اضطراب میشینه رو سر و روم که انگار یکی قلبمو از جا درمیاره و بعد میزاردش سر جاش.
بچهها من خیلی احساسِ غربت در زندگیم دارم.
از همهی آدمها خسته و دلشکستهم.
هیچ چیز اون جوری که من میخوام نیست.