با بغضهایی که تو گلوم کاشتی، پیرم کردی.
دردی هستی که به هیچ کجا و پیش هیچکس نمیتونم فریادت کنم...
تلخ هم نه، زهری.
دلم میخواد نباشی، نمونی، نبینمت.
با کوچیکترین صدایی، جوری اضطراب میشینه رو سر و روم که انگار یکی قلبمو از جا درمیاره و بعد میزاردش سر جاش.
بچهها من خیلی احساسِ غربت در زندگیم دارم.
از همهی آدمها خسته و دلشکستهم.
هیچ چیز اون جوری که من میخوام نیست.