مبتلایِ امید
فروغ انگار داره منو توصیف میکنه...
نشستم وسط باغچه تا فروغ بخونم و هوایِ تازه و خنک اینجا رو نفس بکشم.
چند سالی میشه که سرزنده و خوب نیستم اما در تمام این چند سال هر وقت اومدم داخل باغچه وسط درختا و سبزیها نشستم، یه جون بهم اضافه شد...
مامان اینجا رو درست کرده. مامان با دستایِ خودش انار کاشت، نارنج و لیمو شیرین و درخت آلو کاشت. نخل کاشت. گل آفتاب گردون کاشت. بابونه کاشت. جعفری و گشنیز و کاهو کاشت. تربچه کاشت. و خیلی چیزهای دیگه که من اسمشون رو بلد نیستم.
خودش نمیدونه اما مامان نفسهای منو هم کاشت. اگه باغچهش نبود منم گوشهی دنج و امن برای روزهای سختم نداشتم. سرسبزیِ عکسهایی که میگیرم تمامش بخاطر مامانه. هم خودش هم باغچهش تو روزهای سختم بغلم کردن.
هر عکس سبز و روحنوازی که براتون گذاشتم بدونید حاصل دستهای مامان بوده.
من اینجا وسط باغچهش نشستم و خودش نمیدونه که اشکهام دونه دونه از عشقش روی دامنم میشینه.
فامیلِ ناعزیز
یعنی چی که میپرسی چند ساعت درس میخونی روزانه؟
صفر ساعت عزیزم، صفر ساعت.
و یعنی چی که بعدش میبینی مِن و مِن میکنم و جون از چشمام میره با خنده میگی همین که دیپلم رو هم بگیری خیلیه نه؟
مبتلایِ امید
قیافه من درحالی که تو ذهنم دارم با خودم میگم کاش سیب زمینی میشدم ولی همنشین شماها نه!