توانِ صحبت کردن با آدمها رو ندارم.
توانِ تکیه گاه بودن و مرهم شدن رو ندارم.
کارهایی که برای دیگران انجام دادم، تمامِ چیزی بود که خودم میخواستم اما هیچوقت نشد.
توان نفس کشیدن، فکر کردن، خوب و سرحال بودن، معاشرت، رفت و آمد، غذا خوردن و انجام هیچ کار دیگهای رو ندارم.
نیاز دارم تا ماهها هیچ مکالمهای با انسانها نداشته باشم.
هیچ صدایی نشنوم، هیچ تصویری نبینم.
مبتلایِ امید
احساسِ دوست داشتنی نبودن، زیبا نبودن و محبوب نبودن میونِ آدمهایی که شبیه بهشون نیستی، ظاهرت باهاشون
اکثر وقتهایی که توی اجتماع قرار میگیرم مثل عروسی، مهمونی، جشن تولد و... یه بغضی میاد و کل وجودم رو میگیره.
روزی که اینها رو نوشتم دقیقا اون بغض تا پشت پلکهام اومد و به زور تونستم خودم رو کنترل کنم...
راستش رو بخواید من فهمیدم که یک عالمه حرف و رفتاری که در شان من نبوده از همون بچگی بهم زده شده و همهشون داخل ناخودآگاهم ثبت شده و مونده... همون حرفها هستن که باعث شدن من خودم رو دوست نداشته باشم و شدیدا احساس بدی داشته باشم نسبت به هر چیزی که به خودم مربوط میشه...