مبتلایِ امید
احساسِ دوست داشتنی نبودن، زیبا نبودن و محبوب نبودن میونِ آدمهایی که شبیه بهشون نیستی، ظاهرت باهاشون
اکثر وقتهایی که توی اجتماع قرار میگیرم مثل عروسی، مهمونی، جشن تولد و... یه بغضی میاد و کل وجودم رو میگیره.
روزی که اینها رو نوشتم دقیقا اون بغض تا پشت پلکهام اومد و به زور تونستم خودم رو کنترل کنم...
راستش رو بخواید من فهمیدم که یک عالمه حرف و رفتاری که در شان من نبوده از همون بچگی بهم زده شده و همهشون داخل ناخودآگاهم ثبت شده و مونده... همون حرفها هستن که باعث شدن من خودم رو دوست نداشته باشم و شدیدا احساس بدی داشته باشم نسبت به هر چیزی که به خودم مربوط میشه...
حرفهای غلطی که نباید بهم زده میشد و یا باید کسی میبود که ازم دفاع کنه در برابر اون حرفها و این اتفاق نیوفتاد...
امیدوارم روزی برسه که از این زخمها بهبود پیدا کنیم.
فردا که برسه، من فقط یک ماه با کنکور و همینطور با ۱۸ سالگی فاصله دارم. ترسناکه.
کتابهایی که میخونم رو نصفه رها میکنم.
نقاشیهام سه چهار ماه طول میکشه تکمیل بشه.
یه فیلم دو ساعته رو یکی دو روز طول میکشه تا کامل ببینم. سریالهام ماهها طول میکشه تا تمومشون کنم.
انگار یه چیزی توی وجودم از بین رفته...
انگار هیچی برام نمونده. هیچ جونی، هیچ رمقی، هیچ نشاطی...
پناه بر تو
از خاطراتی که گاه و بیگاه
به قصد اَشک سراغم را میگیرند.
رقیه برومند