هفت تا از جوجوها از تخم در اومدن و جزو نرمترین و تپلوترین چیزهایی هستن که میتونید ببینید💛
انقدر خستهی راهن که رو هوا خوابشون میبره.
خدا جاااان، جوری جمع شدن پیش هم که هر هفتاشون شدن اندازهی یه کف دست و خوابیدن.
خیلی جیکجیک میکردن
پارچه رو گذاشتم دورشون تا آروم بخوابن و الان دیگه جیکشون در نمیاد☁️
جوجوهای پنبهای!
یادمه کوچولوتر که بودم تا جوجوها از تخم در میومدن یه دونه زرد رنگشو میاوردمو و فسقلی تا ساعتها تو بغلم میخوابید.
استرس کنکور، معده دردِ حاصل از بیاشتهایی، زخمهای آدمیزادی، خستگی و بیجونی دم گوشم زمزمه میکنن:" بیا بریم به کنج خلوتِ عزیزمون، بیا همه چیز رو رها کنیم..."
کیه که بخواد نه بیاره؟
الان رویِ نویسندهی بسیار لجباز و حساسم اومده بالا سرم ایستاده که چرا متنت رو به اشتراک گذاشتی؟ به مذاقم خوش نیومده! فوری حذفش کن. باید خیلی چیزها رو در خلوت نگه داریم رقیه.
اشکِ شوق حاصل از وصالِ رویاهایش را به تن و چشمِ خستهی خودش بدهکار بود...
باید این بدهی را خیلی زود صاف میکرد!
بحث، بحثِ چشمان غمگینش بود!
و مگر این کم چیزیست؟
رقیه برومند
| شبهای کمجان و عزیز