🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباسهای کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یکدفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچهها از ترس جیغ میکشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.خانمها سر و صدا میکردند و به اینطرف و آنطرف میدویدند. نمیدانستم چهکار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران میشد.
💥 خواستم بروم دنبال بچهها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد،پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج میرفت؛اما به فکر بچهها بودم.تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقهی اول.
سمیه ترسیده بود.گریه میکرد و آرام نمیشد. بچهها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی میکردند.آنقدر سرگرم بودند که متوجهی صدای بمب نشده بودند. خانمهای دیگر هم سراسیمه پایین آمدند.
بچهها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.این بار بچهها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند.
💥 یکی از خانمها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقهی اول. ده پانزدهنفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشتتایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود.بچهها گریه میکردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانمها گفت:«تا خط خیلی فاصله نداریم.اگر پادگان سقوط کند،ما اسیر میشویم.»
💥 با شنیدن این حرف دلهرهی عجیبی گرفتم.فکر اسارت خودم و بچهها بدجوری مرا ترسانده بود.وقتی اوضاع کمی آرام شد،دوباره به طبقهی بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یکدفعه یکی از خانمها فریاد زد:«نگاه کنید آنجا را،یا امام هشتم!»
💥 چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمبهایشان را هم دیدیم.تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمیآمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.دستها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد میزدیم:«بچهها! دستها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.»
💥 خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمیزدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپگرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر میکردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه میمیریم. یکربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکییکی سرها را از روی زمین بلند کردیم.
💥 دود اتاق را برداشته بود. شیشهها خرد شده بود،اما چسبهایی که روی شیشهها بود، نگذاشته بود شیشهها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لابهلای چسبها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده.
💥 صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون میآمد. یکی از خانمها گفت:«بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِمان را میدیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم.
یکی از خانمها گفت:«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاجآقای ما خانه بود. گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید. بروید توی درههای اطراف.»
💥 بعد از خانههای سازمانی،سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانمها میرفتیم پیادهروی،از آنجا عبور میکردیم؛اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیمخاردار و چالهچولهها سخت بود. بچهها راه نمیآمدند. نق میزدند و بهانه میگرفتند.
💥 نیمساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانهی خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
💥 هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبانها هم ما را میدیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود. میگفت:«اگر خلبانها ما را ببینند، همینجا فرود میآیند و ما را اسیر میکنند.»
💥 هر چه برایش توضیح میدادیم که روی این زمینها هواپیما نمیتواند فرود بیاید، قبول نمیکرد و باز حرف خودش را میزد و بقیه را میترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی میکردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریفهایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ولکن نبودند. تقریباً هر نیمساعت هفت هشتتایی میآمدند و پادگان را بمباران میکردند.
🔰ادامه دارد...🔰
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
معروف است كه..
خداوند به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد به قومت بگو آماده شوند!
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ؛
موسی علت را از خدا پرسید؟
خدابه او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند؛ من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟!
به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه!🥀
✍ https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊پرنده و سليمان نبی🕊
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد
اما چند كودک را بر سر بركه ديد .
پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد
اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى با وقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست!
پس نزديک شد
ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد!
شكايت نزد سليمان برد
پیامبر آن مرد را احضار کرد
محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد!
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت :
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند!
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد ...
و گمان بردم كه از سوى او ايمن هستم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش و ظاهر او را نخورند.
✍ https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_دو 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajab
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_چهل_و_سه 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
🌿 #داستان_های_قرانی 🌿 🌿 #یوسف 🌿 🌿 #قسمت_چهل_و_دو 🌿 سروش آسمانی، در دل یوسف ندا در داد: ای یوسف، آز
#داستان_های_قرانی
#یوسف
#قسمت_چهل_و_سه
گفتند پدرجان، به صحرا رفتیم، به گشت و گذار پرداختیم. تفریح کردیم. چه روز خوشی بود. اما افسوس و هزار افسوس، ما مسابقه دویدن ترتیب دادیم و چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست در مسابقه شرکت کند، برای حفظ اثاث و اموالمان او را نزد آنها گذاشتیم. درست در همان زمان که ما از او دور شدیم، گرگی درنده که در کمین بود، باو حمله کرد و او را خورد. اینهم پیراهن خون آلود او، سند صدق گفتار ما است. گرچه میدانیم که تو حرف ما را باور نخواهی کرد و ما را در حفظ و نگهداری یوسف متهم خواهی ساخت.
یعقوب آه سردی کشید و پیراهن یوسف را گرفت، آنرا بوسید و بوئید و در حالیکه اشگ در چشمش حلقه زده بود گفت: چه گرگ عجیبی بوده؟ یوسف مرا پاره کرده ولی به پیراهن او آسسیبی نرسانیده است. برادران متوجه اشتباه بزرگ خود شدند که پیراهن را سالم با خود آورده اند، اما دیگر دیر شده بود و راهی برای جبران اشتباه باقی نمانده بود.
یعقوب از همین نشانی، به توطئه شوم فرزندانش پی برده بود و گفت: یوسف مرا گرگ نخورده بلکه عقده های درونی شما و نفس اماره شیطان طبیعت شما دست بدست هم دادند و کاری بس زشت و ناروا را در چشم شما پسندیده و زیبا جلوه دادند و با برادر کوچک خود کردید آنچه را کردید.
سپس آهی کشید و بی هوش روی زمین افتاد. برادران سخت به وحشت افتادند و آه و ناله سر دادند که وای برما، هم برادر خود رااز دست دادیم و هم پدر پیر خود را کشتیم.
وای برما، جواب خدا را چه خواهیم داد؟
وای برما، جواب خدا را چه خواهیم داد؟ آنشب را پدر در بیهوشی و فرزندانش در آه و ناله و نگرانی گذراندند. سحرگاهان که نسیم حیات بخش صبح بر چهره یعقوب وزید، بهوش آمد و نگاهی باطراف خود کرد و تصمیم قاطع خود را برای صبر و شکیبائی اعلام داشت و گفت: قلم قضاء پروردگار، سرنوشتی برای من و پسر عزیزم یوسف رقم زده است. من در برابر آن صبر خواهم کرد. صبری زیبا و دلپذیر. صبری بدون شکوه و شکایت و برای تحمل این فاجعه دردناک، از خداوند کمک خواهم گرفت و او مرا یاری خواهدکرد.
تاریخ میگوید: یعقوب به تصمیم خود عمل کرد و در تمام سالهای جدائی و فراق، صبری زیبا از خود به نمایش گذاشت و جز قطرات اشگ که منافاتی با صبر ندارد، گاه و بیگاه از دیده اش فرو میریخت، سخنی که نشان از ناسپاسی داشته باشد از او شنیده نشد ..
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
(خیر دنیا و آخرت در نماز شب است. )
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌀 مؤمنین کسانی هستند که شبها بلند می شوند با خدای خودشان، مناجات می کنند، نماز می خوانند، راز و نیاز می کنند، خواسته هایشان را از خدا طلب می کنند. خدا هم به آنها عنایت می کند.
🌷کسی از اول شب تا صبح بخوابد و بعد، همه چیز هم از خدا بخواهد؟ آخر نمی شود.
☘ آقا یک مقداری بلند شو، شب و نصف شب، کار داری، حاجت داری، گرفتاری، بلند شو دو قدم در خانه خدا برو.
🌀 درِ خانه خدا هم که دربان ندارد آقا! همیشه در خانه او باز است. هر وقت در بزنی، در باز است.
❓ منظور از در زدن چیست؟
💟 همین «یا اللّٰه، يا اللّٰه» گفتن شما مثل در زدن است. چی می خواهی آقا؟ هرچه می خواهی، می گویی.
آیت الله ناصری.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
https://eitaa.com/m_rajabi57