فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈تا انتها ببینید... هر فیلم یا مطلبی در فضای مجازی را باور نکنید!
🎥این فیلم دقیقاََ ترجمه فعالیت استکبار رسانهای در ترویج شبهات و شایعات در فضای مجازی است. اگر بصیرت سیاسی خود را بالا ببریم گول هر کلیپ یا شایعه و دروغی را نخواهیم خورد و اسیر فضاسازی کاذب دشمن در فضای مجازی نخواهیم شد. لذا این فیلم به ما نشان میدهد که واقعیت با حقیقت تفاوت دارد. چیزی که میبینیم، واقعیت است اما حقیقتش این است که با نرم افزار ساخته شده. یال و کوپال آمریکا، واقعیت است اما حقیقتش این است که با یک سوزن، همچون بادکنک خواهد ترکید. رژیم صهیونیستی، واقعیت است اما حقیقتش، غصب و ظلم و جنایت است و فرو خواهد پاشید.
#شبهات_شایعات
https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
~🕊️🥀🥀🥀🕊 #کتاب : #سلیمانی_عزیز ✍ #قسمت_اول 🔻احمد و قاسم پسر خاله بودند. دوتایی پول هایشان را گ
~🕊️
#کتاب: #سلیمانی_عزیز
🔉🔉🔉🔉🔉
#قسمت_دوم :
🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان.
تیپ تازه تشکیل شده بود وار شهرهای مختلف نیرو داشت.
یکی از گردان های ما سیصد نفر از بچههای کرمان بودند.
مسئول این رزمنده ها جوانی بود به نام قاسم سلیمانی.
اولین بار دسوسنگرد دیدمش،
زیر آتش توپخانه های دشمن،وقتی با هم صبحت کردیم گفت:«سخت ترین جای عملیات رو به من بدید.»
سمت چپ جاده سوسنگر به دهلاویه تا برسد به پل سابله و شهر بستان،مشکل ترین محور عملیات بود.
تیپ ما با تیپ عاشورا و تیپ کربلا درست همین نقطه الحاق میکرد.
این محور حساس را دادیم به قاسم سلیمانی.
آن روزها جنگ کمبود های زیادی داشت.
قاسم باید آب 💦و نان و مهمات و مایحتاج گردان را جور میکرد از طرفی هم باید دنبال آموزش این نیروها میافتاد.
نیروهای بسیجی تازه به جنگ آمده،آموزش ندیده واز همه قشر و طیف.
فرماندهی این کار گردان کار ساده ای نبود.
فرصتی که تا عملیات باقی بود گردانش را رو به راه کرد.
📢📢📢📢📢
🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم.»
خیلی موافق نبودم.
گفتم:« جانشینت رو بفرست.»
اصرار کرد و گفت:«نه باید خودم برم.»
رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط.
دشمن آتش شدیدی میریخت.
گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم.
چیزی نگذشته بود چه خبر رسید فرمانده
گردان شهید شده.
چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب.
توی اورژانس سوسنگر دیدمش بیهوش بود.
تیر دوشکا در راستش راآش و لاش کرده بود و بند به استخوان.
ترکش را خورده بود به سینه اش.
خونریزی داشت .
گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز.
بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم.
اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند.
هنوز خوبِ خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.
معطل نکردم و همانجا او را با آقای محسن رضای معرفی کردم.
گفتم:«این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.»
آقا محسن حکم فرماندهی تیپ ثارالله برایش نوشت.
🔊🔊🔊🔊
♦️فتح المبین اولین عملیات تیپ الله بود.
نیروها مردانه جنگیده بودند و دیگر نای حرکت نداشتند.
جنگ با زرهی و کاتیوشاهای دشمن حسابی خسته شان کردن بود.
از سلیمانی فرمانده تیپ بود بگیر تا بقیه نیرو ها، روی گردان لایه ای از باروت نشسته بود.
گره پیشانی شان را به سیاهی میزد.
فرمانده ساعت دوازده شب 🕛دیگر نتوانست پلک هایش را باز نگه دارد.
پشت سنگر تدارکات تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایش زدند.
حسن باقری از طرف اقا محسن پیغام آورده بود که باید همین امشب تنگه ابوغریب را ببندید.
احتمال داشت دشمن از رودخانه رد شود. نیروهایش را در دشت سرازیر کند و از آنجابکشد روی اتفاعات.
آن وقت بود که همه زحمات چند روزه به هدر میرفت.
سلیمانی نگاهی به دوربرش انداخت.
نه امکاناتی داشت نه نیروی.
از یک گردان سیصد نفره فقط صد نفر سالم مانده بودند.چارهای نبود.
تنگه باید بسته میشد.فکری به ذهنش خطور کرد.
ترفندی که اگر میگرفت بعثی ها تا پشت تنگه عقب می نشستند.
معطل نکرد. دستور داد نیروهای ستادی هرچه ماشین دارند جمع کند.🚙
تعدادی ماشینها هم از جهاد سازندگی وکمک های مردمی در منطقه بود.
همه را در یک ستون با چراغ روشن💡 راه انداخت سمت دشمن.
ستون ماشین ها که راه افتاد دشمن خیال کرد نیروی تازه نفس به میدان آمده.
هرجا رفتند از اثری بعثی ها نبود.
عقب نشسته بودند.
#ادامه_دارد
#سلیمانی_عزیز
#داستان_واقعی
#داستانهای_آموزنده
#داستان_های_خواندنی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🔻خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
ولی قرآن چیزی دیگه میگه:
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ
بیشتر مردم نمۍدانند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ
بیشتر مردم ناسپاساند
🔹أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ
بیشتر مردم ایمان نمیآورند
🔹أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ
بیشترشان گناهکارند
🔹أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ
بیشترشان نادانند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ
بیشترشان تعقل نمۍکنند
🔹أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ
بیشترشان ناشنوایند
🔹ﻭ ﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩی ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ
و کماند بندگانی که شاکرند
🔹ﻭ ﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ
و جز اندکی ایمان نمیآورند
پس نهتنها اکثریت نشانهی حقانیت نیست، بلکه در مورد زیادی اکثریت برخلاف معیارهای درست رفتار میکنند.
🔺راه درستِ خودت را برو👌
✍ #داستانهای_آموزنده
#داستان_های_خواندنی
#داستان_های_قرانی
https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
✨✨✨✨ 📚 #داستانک 🔺لاتی که مرحوم قاضی، نماز شب خوانش کرد 🍃قسمت اول 🔸مرحوم قاضی در صد سال اخیر بی ن
📚 #داستانک
✨✨✨✨
🔺لاتی که مرحوم قاضی،نماز شب خوانش کرد
🍃قسمت آخر
🔸 مرحوم قاضی این چنین آدمی بود. ایشان به قاسم که لات محله شان بود گفت: «قاسم، مگر محبت من را نداری، پس امشب بلند شو و قبل از #نماز صبح، #نماز_شب بخوان و بخواب». اگر ما می بودیم اول می گفتیم، نمازهای واجب را بخواند، ببینید مرحوم قاضی کجا را دیده است.
قاسم می گوید: «من نماز صبح بلد نیستم، چه برسد به نماز شب؛ نمی توانم آن موقع صبح بیدار شوم، چرا که تا ظهر مي خوابم.» مرحوم قاضی جواب می دهد که «تو نیت کن، من بیدارت می کنم.» بیدار کردن مرحوم قاضی مثل این نبوده است که برود درب خانه اش رو بزند.
قاسم یک ساعتی را نیت می کند و همان ساعت هم بیدار می شود، وقتی بیدار شد دید چه حال خوشی دارد، خیلی از ماها در نماز شب بیدار می شویم؛ اما حال نداریم.
قاسم رفت #وضو بگیرد و در همین که آستین ها را بالا می زد، می گفت:« خدایا در این دنیا کسانی هستند که صدایشان برای ملائکه و تو آشناست؛ اما صدای من آشنا نیست، دیر به درگاهت آمده ام، مرا بپذیر»
لاتی که مردم از نیم خوره غذایش برای تبرک می بردند
قاسم بعد از این قضیه جزء شاگردان آیت الله قاضی می شود؛ به طوری که مردم نیم خورده غذایش را برای تبرک می بردند...
آیت الله قاضی خاک پای امام رضا (ع) و امیرالمونین (ع) است. اگر مرحوم قاضی این گونه پاک می کند، آن وقت امام رضا (ع) چگونه پاک خواهد کرد و حضرت معصومه (س) چگونه پاک خواهد کرد.
#حضرت_معصومه (س) گوشه ای از عصمت اهل بیت را دارند، این لقب معصومه (س)را هم حضرت رضا(ع) خودشان به ایشان دادند. شفاعت حضرت معصومه (س) عالم را می گیرد، شفاعت امام رضا (ع) که دیگر قابل تصور نیست.
اگر دلتان سنگین بود، امام رضا(ع) را به فرزندش، جواد الائمه و خواهر ایشان معصومه (س) قسم بدهید.🍃
✨از بیانات حجت الاسلام عالی✨
--------------------------
📚 #داستان_های_خواندنی
#داستانهای_آموزنده
#داستان_های_قرانی
#داستان_کوتاه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تحریف امام(ره) توسط روحانی
🔹امروز حسن روحانی در سخنانی مدعی شد که در راستای سخنان امام خمینی(ره) آب و برق را رایگان کرده، اما آیا امام خمینی(ره) وعده رایگان کردن آب و برق را داده بود؟
🔹واقعیت ماجرا اینجاست که هفته دوم اسفند ۵۷، روزنامه کیهان تیتر زد که آب و برق مجانی میشود اما بسیاری از این امر غافل ماندهاند که در بالای همین تیتر آمده که «سخنگوی دولت» یعنی عباس امیر انتظام این سخنان را گفته است.
🔹امام(ره) ۱۰ اسفند ۵۷ و نه ۱۲ بهمن آن سال درواکنش به این سخنان فرمودند: دلخوش نباشید که مسکن فقط میسازیم، آب و برق را مجانی میکنیم برای طبقه مستمند، دلخوش به این مقدار نباشید. معنویات شما را، روحیات شما را عظمت میدهیم.
📎 فارس
کانال رسمی پاسخ به شبهات و شایعات
👇👇👇👇👇
@mobahesegroup
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
مِشْکات
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...🔰
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه میپرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرهی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقابها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت.
بچهها که گرسنه بودند، با ولع نان و تنماهی میخوردند.
💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانیها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و دربارهی عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدهاند.
💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. »
گفت: « میترسی؟! »
گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یکدفعه دلم برای حاجآقایم تنگ شد. »
💥 پسربچهای چهارده پانزدهساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چهکار میکنند؟! »
محکم جوابم را داد: « میجنگند. »
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. »
حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. »
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچهها گرفت و گفت: « چرا اینقدر ناراحتی؟! »
گفتم: « دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد. »
گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است، دفاع. شما زنها هم وظیفهی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند. »
گفتم: « از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. »
گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. »
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپارهها و توپها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « اینها بچههای من هستند. همهی فکرم پیش اینهاست. دلم میخواهد هر کاری از دستم برمیآید، برایشان انجام بدهم. »
💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت میکردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم میگفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چهطور نگهبانی میدهد و چهطور شب را به صبح میرساند. »
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب میماندم تا صمد نمازش را میخواند و میرفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم.
💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش میشد مثل روزهای اول برای ناهار میآمدی. »
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندهام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاجآقایت تنگ شده... . »
گفتم: « دلم برای حاجآقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ میشوم. »
💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس میشویها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانمهای دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچهها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکانها را شستم و بچهها را فرستادم طبقهی پایین بازی کنند.
💥 در طبقهی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبههها میفرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری میشد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف میرسید. بچهها از آنها بالا میرفتند. سر میخوردند و اینطوری بازی میکردند. این تنها سرگرمی بچهها بود.
🔰ادامه دارد...🔰
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57