eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۲🌷 ❓❓اصلا چرا باید امام مهدی علیه السلام را شناخت؟؟؟!!! ⭕️ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿم ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩماﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﻋﺒﺎﺩﺍﺕ،ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﺎﺕ ﻭ ﻣﻌﻘﻮﻻ‌ﺕ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﮑﺸﯿم،ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺱ ﻣﯽ ﺷﻮﯾم. ﺧﯿﺮ. ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ،ﻓﻮﻕ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎﺳﺖ ﻭﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ،ﻣﺴﺎﻭﯼ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ. "ﺇﻥ ﻟﻢ ﺗﻌﺮﻓﻨﯽ ﺣﺠﺘﮏ،ﺿﻠﻠﺖ ﻋﻦ ﺩﯾﻨﯽ"      ⭕️ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺑﺎ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺷﺮﯾﻌﺖ،ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﺯﯾﺮﺍ ﺩﯾﻦ ﺑﺎ ﺷﺮﯾﻌﺖ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ. ﺷﺮﯾﻌﺖ،ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻔﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﻓﻄﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺻﺤﯿﺢ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﯾﻦ،ﻓﻄﺮﺕ ﺍﺳﺖ. "ﻓﺄﻗﻢ ﻭﺟﻬﮏ ﻟﻠﺪﯾﻦ ﺣﻨﯿﻔﺎ" [ﭘﺲ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻦ ﺭﻭﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻦ ﯾﮑﺘﺎ ﭘﺮﺳﺘﯽ.]    ⭕️ ﺩﯾﻦ ﺣﻨﯿﻒ،ﺗﮏ ﻧﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﺳﺖ. ﺩﯾﻦ،ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻣﻮﺭ ﻓﻄﺮﯼ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﻣﺆﻣﻦ،ﮐﺎﻓﺮ،ﻣﻨﺎﻓﻖ ﻭﻣﺸﺮﮎ،ﻫﻤﮕﯽ ﻓﻄﺮﺗﺸﺎﻥ ﻣﺘﺪﯾﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺷﺮﯾﻌﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ،ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﺪ،ﺁﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻄﺮﺗﺶ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﻣﻔﻄﻮﺭﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﻇﻬﻮﺭ ﺩﻫﺪ.    ⭕️ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ،ﯾﻌﻨﯽ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ. ﯾﻌﻨﯽ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ،ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ،ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻓﻄﺮﺕ،ﻧﻪ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ. ﯾﻌﻨﯽ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ. ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ،ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﯼ. ﺭﻭﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﯼ،ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺼﻨﻮﻉ ﺧﻮﺩﺕ. ﺩﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﯼ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ،ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ،ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ!ﺧﯿﺮ،ﺑﺎ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ،ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﮐﻤﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ. ﭼﻮﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﻤﺎﺯ،ﻓﻄﺮﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻇﻬﻮﺭ ﺩﻫﺪ. ﻧﻤﺎﺯ،ﺟﺰﺀﺷﺮﯾﻌﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻌﻠﯿﺖ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ.    ⭕️ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺣﺠﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ –ﻧﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ-ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ. ﺣﺠﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ،ﺗﺎ ﺩﯾﻦ ﺣﻨﯿﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ﻇﻬﻮﺭ ﺩﻫﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﺣﻨﯿﻒ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﮑﻨﺪ،"ﺿﻠﻠﺖ ﻋﻦ ﺩﯾﻨﯽ". ⭕️ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ،ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ،ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻦ،ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﯼ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.    ⭕️امام ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ)ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺸﺖ؟ﻣﮕﺮ ﺍﻭ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ؟! ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺍﻣﺎ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﻪ ﺷﺪ؟ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ - ﻗﺮﺑﺔ ﺍﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ –ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪ... 🌸 🌹 🌕 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 @m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠ بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. ادامه دارد...✒️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مِشْکات
~⁦🕊️⁩🥀🥀🥀🕊 #کتاب : #سلیمانی_عزیز ✍ #قسمت_اول 🔻احمد و قاسم پسر خاله بودند. دوتایی پول هایشان را گ
~⁦🕊️⁩ : 🔉🔉🔉🔉🔉 : 🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود وار شهرهای مختلف نیرو داشت. یکی از گردان های ما سیصد نفر از بچه‌های کرمان بودند‌. مسئول این رزمنده ها جوانی بود به نام قاسم سلیمانی. اولین بار دسوسنگرد دیدمش، زیر آتش توپخانه های دشمن،وقتی با هم صبحت کردیم گفت:«سخت ترین جای عملیات رو به من بدید.» سمت چپ جاده سوسنگر به دهلاویه تا برسد به پل سابله و شهر بستان،مشکل ترین محور عملیات بود. تیپ ما با تیپ عاشورا و تیپ کربلا درست همین نقطه الحاق میکرد. این محور حساس را دادیم به قاسم سلیمانی. آن روزها جنگ کمبود های زیادی داشت‌. قاسم باید آب 💦و نان و مهمات و مایحتاج گردان را جور میکرد از طرفی هم باید دنبال آموزش این نیروها می‌افتاد. نیروهای بسیجی تازه به جنگ آمده،آموزش ندیده واز همه قشر و طیف. فرماندهی این کار گردان کار ساده ای نبود. فرصتی که تا عملیات باقی بود گردانش را رو به راه کرد. 📢📢📢📢📢 🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم.» خیلی موافق نبودم. گفتم:« جانشینت رو بفرست.» اصرار کرد و گفت:«نه باید خودم برم.» رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط. دشمن آتش شدیدی میریخت. گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود چه خبر رسید فرمانده گردان شهید شده. چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب. توی اورژانس سوسنگر دیدمش بیهوش بود. تیر دوشکا در راستش راآش و لاش کرده بود و بند به استخوان. ترکش را خورده بود به سینه اش. خونریزی داشت . گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز. بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم. اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند. هنوز خوبِ خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه. معطل نکردم و همانجا او را با آقای محسن رضای معرفی کردم. گفتم:«این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.» آقا محسن حکم فرماندهی تیپ ثارالله برایش نوشت. 🔊🔊🔊🔊 ⁦♦️⁩فتح المبین اولین عملیات تیپ الله بود. نیروها مردانه جنگیده بودند و دیگر نای حرکت نداشتند. جنگ با زرهی و کاتیوشاهای دشمن حسابی خسته شان کردن بود. از سلیمانی فرمانده تیپ بود بگیر تا بقیه نیرو ها، روی گردان لایه ای از باروت نشسته بود. گره پیشانی شان را به سیاهی میزد. فرمانده ساعت دوازده شب 🕛دیگر نتوانست پلک هایش را باز نگه دارد. پشت سنگر تدارکات تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایش زدند. حسن باقری از طرف اقا محسن پیغام آورده بود که باید همین امشب تنگه ابوغریب را ببندید. احتمال داشت دشمن از رودخانه رد شود. نیروهایش را در دشت سرازیر کند و از آنجابکشد روی اتفاعات. آن وقت بود که همه زحمات چند روزه به هدر میرفت. سلیمانی نگاهی به دوربرش انداخت. نه امکاناتی داشت نه نیروی. از یک گردان سیصد نفره فقط صد نفر سالم مانده بودند.چاره‌ای نبود. تنگه باید بسته می‌شد.فکری به ذهنش خطور کرد. ترفندی که اگر میگرفت بعثی ها تا پشت تنگه عقب می نشستند. معطل نکرد. دستور داد نیروهای ستادی هرچه ماشین دارند جمع کند‌.🚙 تعدادی ماشین‌ها هم از جهاد سازندگی وکمک های مردمی در منطقه بود. همه را در یک ستون با چراغ روشن💡 راه انداخت سمت دشمن. ستون ماشین ها که راه افتاد دشمن خیال کرد نیروی تازه نفس به میدان آمده. هرجا رفتند از اثری بعثی ها نبود. عقب نشسته بودند. 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
: 🍃🌸مسیحی یا یهودی🌸🍃   یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم… - تو یه احمقی آنیتا … مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش … همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم … اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد … چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد … تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود … اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود … تعجب کردم … با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم …   ...  💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 https://eitaa.com/m_rajabi57 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃