مِشْکات
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 تفسیر یک دقیقه ای قرآن 🌸 تفسیری ساده و روان 🌸 جلسه 8 🌸 #آیه_1_سوره_الفاتحه
بسم الله الرحمن الرحيم
🌺 تفسیر یک دقیقه ای قرآن
🌺 ساده و روان
🌺 جلسه9
🌺 #آیه_1_سوره_الفاتحه_بخش_4
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن
🌹 از ابتدا تا انتهای قرآن
🌹 تفسیری ساده و روان
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_9
🌹ادامه تفسیر آیه1 سوره حمد
🔸بسم الله الرحمن الرحيم (1)🔸
🔹سیمای بسم الله🔹
✅ بسم الله رمز توحید،رمز عشق به خدا و توکل به اوست
✅ بسم الله گام اول در مسیر بندگی خداست
✅ بسم الله ذکر خداست یعنی خدایا من فراموشت نکردم و در همه کارها از نام تو یاری می گیرم.
🔹الرحمن الرحیم🔹
همانطور که در جلسه های قبلی گفتیم
الرحمن یعنی رحمت عام خداوند که شامل همه می شود و الرحیم یعنی رحمت خاص خداوند که شامل افراد خاصی مانند مومنان می شود.
اگر می بینید که انسانها به یکدیگر مهربانی می کنند اگر می بینید مادر به فرزندش محبت می کند اگر می بینید کبوتر دانه بر می دارد و در دهان بچه اش می گذارد همه این ها از رحمت الهی سرچشمه می گیرد.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
May 11
مِشْکات
#بدون_تو_هرگز احمقی به نام هانیه قسمت هفتم پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد ق
🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
ادامه داستان #بدون_تو_هرگز
#قسمت_نهم 👇
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
قسمت نهم
🌟غذای مشترک🌟
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
- به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
- کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
- کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
- حالت خوبه؟ …
- آره، چطور مگه؟ …
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ ..
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دهم
🌟دستپخت معرکه🌟
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
- می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
- خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
- مسخره ام می کنی؟ …
- نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت یازدهم
👶فرزند کوچک من👶
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه …
اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی
برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
🌟زینت علی🌟
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
- شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#بدون_تو_هرگز
قسمت سیزدهم
🌟تو عین طهارتی🌟
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
- چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
- چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
- تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#داستانهای_قرآنی #زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام #قسمت5 ♦️ پاسخ پروردگار قاطع و روشن بود . در جوا
#داستانهای_قرانی
#آدم_علیهالسلام
#قسمت_ششم
🍃آنگاه نوبت به آزمایش آدم رسید و خداوند به آدم دستور داد که نام فرشتگان و دیگر موجودات عالم را برای فرشتگان بگوید.
آدم لب به سخن گشود و از آنچه خداوند به او آموخته بود، فرشتگان را آگاه کرد.
در آن حال از جانب خداوند ندا آمد:
ای فرشتگان مگر من پیش از این به شما نگفتم که من از غیب آسمان و زمین آگاهم و مسائل مرئی و نامرئی شما را میدانم!
فرشتگان در برابر آنهمه استعداد و لیاقت و آن سرمایه عظیم علمی که آدم از خود نشان داد، سر تعظیم و تسلیم فرود آوردند و راز آفرینش انسان، این گل سر سبد جهان هستی، این خلیفةالله بر آنها آشکار شد و دانستند که خداوند حکیم بنا به مصالحی که تنها او میداند و بس، انسان را آفریده است.
شیطان رانده و مطرود شد و از آن جایگاه رفیع اخراج گردید و آدم تنها ماند.
تنهایی وحشت آور و خسته کننده. او نیاز به همنشین و همدم داشت.
همدمی که او را از غربت و تنهایی برهاند و یار و یاور او در پیمودن راه زندگی باشد.
خواب او را ربود و ساعتی را در عالم خواب و بی خبری بر او گذشت و در همان ساعات، خداوند متعال از باقیمانده گل آدم، حوا را آفرید تا همدم و مونس او باشد.
وقتی آدم از خواب بیدار شد حوا را دید که در کنارش نشسته و چشم به او دوخته است.
حیرت زده پرسید: تو کیستی؟
گفت: من زنی هستم که خداوند مرا برای همسری تو آفریده است که از تنهایی نجات یابی و انیس و مونس تو باشم.
برق شادی در چشمان آدم جهید، زیرا در آن شرایط، چیزی برای او دلپذیرتر و شادی بخشتر از داشتن همنشینی مناسب و همسری شایسته نبود...
در آن حال خطاب رسید:
ای آدم مایلی با تعهد مهریه ای که من تعیین می کنم با حوا ازدواج کنی؟
آدم پذیرفت و ازدواج آنها انجام گرفت و آرامش خاطری که خداوند برای همسران در کنار یکدیگر مقدر فرموده،برای آدم فراهم گشت و ترس و اضطراب و نگرانی از قلبش رخت بربست و احساس آرامش نمود خداوند نعمت و احسان خود را بر آدم،به حد کمال رسانید و به او فرمود: ای آدم اینک بهشت (32)با تمام نعمتهایش، با نهرهای جاری و آبهای روانش، با میوه های گوناگون و رنگارنگش و خوراکی های لذیذ و بی مانندش در اختیار شما است. همراه با همسرت در آن مسکن گزینید و از همه امکانات آن استفاده کنید ولی به این درخت نزدیک نشوید و هشیار باشید که شیطان دشمن قسم خورده شما است. مبادا شما را فریب دهد و وادار به سرپیچی از فرمان من کند که در نتیجه به بدبختی خواهید افتاد.(33)
هنوز زمان زیادی نگذشته بود و این زوج خوشبخت، بهره چندانی از بهشت و نعمتهای آن نبرده بودند که وسوسه های دشمن حیله گر آغاز گردید.
شیطان که بیماری تکبر و خود برزگ بینی او را از مقامی رفیع به اعماق هولناک دره سقوط و بدبختی کشانیده بود، اینک در اثر دیدن خوشبختی آدم و حوا، دچار بیماری خطرناک حسد هم شده و دیدن زندگانی سعادتمند آن دو، آتشی در درونش شعله ور ساخته بود، آماده شد که آنها را نیز از سعادت و خوشبختی محروم سازد.
بدین جهت با چهره دوستانه و خیرخواهانه نزد آدم و حوا آمد و آنها را به خوردن میوه درختی که از آن نهی شده بودند، دعوت کرد.
آدم و حوا با توجه به نهی خداوند، سخن او را نپذیرفتند، و لب به آن میوه ممنوعه نزدند، ولی شیطان دست بردار نبود، دیگر باز آمد و سخنش را با لحنی دلسوزانه مطرح کرد. باز هم موثر واقع نشد برای آنها قسم یاد کرد که من خیر خواه شما هستم و از این پیشنهاد جز سعادت شما چیزی نمی خواهم.
خداوند شما را از خوردن میوه این درخت نهی کرده، زیرا اگر از آن بخورید، همانند فرشتگان خواهید شد و عمری جاودانه و بی پایان خواهید یافت.
اینجا شیطان، مطلبی را مطرح کرد که برای آدم و حوا فوق العاده مهم بود، خلود و ابدیت.
علاقه به جاودانگی جز ذات همه انسانهاست و هر انسانی علاقه دارد نابود نشود و از عمر جاودانه بهره مند گردد.آدم و حوا نیز از این قاعده کلی مستثنی نبودند.لذا وقتی شیطان گفت اگر از میوه این درخت بخورید، جاودانه خواهید شد،بر روی نقطه ضعف آنها انگشت گذاشت و محکم ترین ضربه را بر اراده آنها فرود آورد و آنچه نباید، اتفاق افتاد.
آدم و حوا از میوه درختی که حق خوردن آنرا نداشتند و درنتیجه لباسهای بهشتی از بدنشان فرو افتاد و برهنه وعریان، و بدون تردید در مقابل لبخندهای استهزاءآمیز و پیروزمندانه شیطان، مات وسرگردان بجای ماندند.
باز هم سرپیچی و نافرمانی ولی این بار نه از جانب شیطان، که از سوی آدم و حوا، و باز هم بررسی و محاکمه برای روشن شدن علت سرپیچی و گناه
خطاب رسید:مگر من شما را از نزدیک شدن به آن درخت منع نکرده بودم؟مگر به شما هشدار نداده بودم که شیطان دشمن شما است؟چرا از دستور من سرپیچی کردید و از راه خلاف رفتید.
آدم و حوا در دریای پشیمانی غوطه ور بودند، لب به عذر خواهی گشودند و از اشتباه خود، با لحنی خاضعانه، درخواست عفو و بخشش کردند.
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خ
#داستان_های_قرانی
#زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام
#قسمت_هفتم
..تفاوت آدم و شیطان در اینجا بخوبی آشکار است. شیطان گناه میکند و از گناه خود دفاع ولی آدم اگر مرتکب اشتباهی شود، راه لجاجت را نمی پیماید بلکه درصدد جبران لغزش خود برمی آید و آدم و حوا همین کار را کردند و عرضعه داشتند:
پروردگادا، ما به خود ستم کردیم و فریب شیطان را خوردیم و اینک چشم امید به عفو و کرم بی منتهای تو داریم.
خداوندا، اگر تو ما را نبخشائی و از لغزش ما نگذری، در زمره زیانکاران خواهیم بود.
گناه آدم و حوا در حقیقت ترک اولی بود، زیرا نهی خداوند، نهی ارشادی بود، نه نهی تکلیفی، ولی شایسته بود که آنها این کار کوچک را نیز مرتکب نمیشدند.
به هر حال عذر خواهی صادقانه آدم و حوا مورد قبول درگاه پروردگار بزرگ قرار گرفت و دیگر باره آنها مشمول عنایات خداوند منان شدند.
خلقت آدم و حوا از آغاز، برای زندگی در زمین بود، نه زندگی در بهشت.
اراده خداوند آن بود که آدم خلیفه روی زمین باشد و توقف کوتاه او در آن باغ مصفا (بهشت) به منظور آناده شدن برای زندگانی آینده بود.
آدم و فرزندانش و نسلهای آینده اش باید در روی زمین تلاش کنند. برکات الهی را استخراج نمایند. سرمایه های جسمی و فکری خود را به کار گیرند. از هوش خداداده و عقل توانای خود بهره گیرند و خلاصه زمین را آباد کنند.
بدین جهت پس از قبول توبه آدم و حوا، بآنان دستور داده شد در روی زمین مسکن گزینند و گوش بفرمان خداوند که بوسیله پیامبران و فرستادگان او ابلاغ خواهد شد، داشته باشند.
به آنان یادآوری شد که دشمنی شیطان نسبت به انسانها ادامه خواهد یافت و آنان باید همواره هشیار باشند و از خطرات شیطان خود را حفظ کنند.
آنان که فرمانبردار خداوند باشند، از سعادت دو جهان بهره مند و کسانی که مطیع شیطان باشند و از راه سرپیچی و گناه را در پیشه گیرند، مجازات سخت خداوند گریبانگیرشان خواهد شد.
🔔🔔🔔 ادامه دارد.... 🔔🔔🔔
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
🔻 #تلنگر 🔻
🌐در ایندنیای مدرن ، پیر و جوان!
به دنبال گمشده ای هستند، ”به نام #خاص_بودن“
اما متاسفانه فراموش نموده اند که در این دنیای مدرن...
♦️زیباترین
♦️ناب ترین
♦️و واقعی ترین
✔️خاص بودن در میان این همه انسانها همان ” #باتقواترین“ بودن است.
🌸إِنَّ أَكْـرَمَـكُـمْ عِـنْـدَ الـلَّـهِ أَتْـقـاكُـمْ🌸
☑️«بی گمان گرامی ترین شما در نزد الله، باتقواترین شماست»
📖 (حجرات/13)
🔴عاقلان را اشاره ای کافیست.🤔
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🌷مهدی شناسی ۲۲🌷 🌍امامی به وسعت هستی...🌍 ◀️ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺪﺍﺩﻫﺎﯼ ﻏﯿﺒﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺭ
♡♡♡🥀مهدی شناسی🥀♡♡♡
♡♡♡🥀قسمت ۲۳🥀♡♡♡
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌷مهدی شناسی ۲۳🌷
◀️ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ،ﻫﯿﭻ ﻋﻠﻤﯽ،ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺿﺮﻭﺭﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺍﻡ ﺍﻟﻤﻌﺎﺭﻑ،ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
◀️ﺍﮔﺮ ﻣﻦِ ﺟﺎﻫﻞِ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻨﻢ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺩﺭ ﺑﺤﺚ ﻭﻻﯾﺖ ﻓﻘﯿﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﻌﻀﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﻡ!ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻧﺎﯾﺐ ﻋﺎﻡ ﻭ ﺧﺎﺻﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎم ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﺍﺻﻞ ﺍﺳﺖ.
◀️ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺮّ ﻏﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﺪ،ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﺎﻣﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﻧﻮّﺍﺏ ﻋﺎﻣﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.ﺣﺘﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
◀️ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﻗﯿﻌﺎﺕ،ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻭ ﺳﯿﺮﻩ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﻧﯿﺎﺑﺖ ﻋﺎﻡّ ﺣﻀﺮﺕ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﺮﺍﺟﻊ ﻭ ﻓﻘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ.
◀️ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﯿﺘﺔ ﺟﺎﻫﻠﯿّﺔ" ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺻﻮﺭﯼ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ؛ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﻓﺮﺟﻪ) ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻓﺎﻥ،ﮐﻤﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺳﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩﯼ" ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺮﺩ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ،ﺍﺭﺍﺩﻩ ﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ.
◀️ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺻﺤﺎﺏ امام ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﮐﻪ ﺍﺭﺍﺩﺷﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ.ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ.
◀️ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ ﺳﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﺳﺮﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ،ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ؟!
#مهدی_شناسی
#قسمت_23
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸