#خاطره
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...
تا اینکه گفت: وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
✨ شهادت بانوی دو عالم
حضرت زهرا(سلام الله علیه)🏴 تسلیت باد✨
#فاطمیه
#سردار_دلها
#حضرت_زهرا
#داغ_مادر
https://eitaa.com/m_rajabi57
#خاطره
✍الان که بحث سرباز بابلی داغه یاد یه خاطره افتادم. چند سال پیش تازه مردم با چهره حاج قاسم آشنا شده بودن و مراسم بزرگداشت شهدا تو یکی از حسینیه های سپاه بود. طبق معمول گیت بازرسی جلوی در بود و منم بیرون وایساده بودم تا ببینم کیا میان.
یهو دیدم حاج قاسم با لباس شخصی و تنها اومد جلوی گیت، سرباز ایشون رو نشناخت و مثل بقیه حاج قاسم رو تفتیش بدنی کرد و ایشون هم نه چیزی گفت و نه اعتراضی کرد و با احترام کامل رفتار کرد. بعدش همه اومدن به سرباز گفتن میدونی کیو تفتیش کردی و بنده خدا هول کرد/مهدی یزدی
#سردار_دلها
#سردار_قاسم_سلیمانی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره
✏ به رختخوابها تکیه داده بود. دستش را روی زانویش که توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد. منتظر ماشین بود؛ دیر کرده بود.
مهدی دور و برش میپلکید.
همیشه با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازی اش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت.
همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی اینبار انگار آمده بود که برود.
خودش میگفت :
«روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم : «تو خیلی بیعاطفهای.
از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد.
برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست.
مهدی را روی دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی.
فکر نمیکنی مادرت چهطور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.
چند دقیقهای میشد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود.
دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخکوبم کرد.
نمیخواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم :
«اونقدر نماز میخونم و دعا میکنم که دوباره برگردی.»
#خاطره اے از همسر #شهیدحاج_ابراهیم_همت
#شهدا
#داستان_واقعی
به مناسبت ۱۷ اسفند سالروز شهادت
https://eitaa.com/m_rajabi57
#خاطره
از دست کریمی، زیر لب غرولند میکردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»
گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف.
فکر نمیکرد من با این سن و سالم، چهطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور!
وقتی روی موتور مینشستم، پام به زور به زمین میرسید.چه جوری خودم را نگه میداشتم!؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی میگی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه!
کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم!»
باز گفت: «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده؟»
چشمت روز بد نبیند، فرمانده مان بود؛ #همت!
گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دلخور نیستم.
تورا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشمغرهای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آنطرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب.
حالا مگر خندهی حاجی بند میآمد؟☺ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند.😂
یک چیزی میدانستم که زیر بار نمیرفتم.
کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش میریخت.
حاجی گفت: «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا، میخواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم.»
چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمیتوانستم اینجوری بخوانم.
حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را میخواند و اشک میریخت.
5)چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد.
خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میکرد.
وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها.
وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد،صدای گریهی فرمانده ها از پشت بیسیم میآمد...😥
#خاطره
#داستان_واقعی
#شهدا
به مناسبت ۱۷ اسفند سالروز شهادت #شهیدحاج_ابراهیم_همت
#دورھ_کامل_قصہ_هاے_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفے