eitaa logo
مِشْکات
99 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
❣کارنامه ات را بیاور❣ تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها … بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … - مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم … خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ … هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم … این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید … توان نگهداشتنش رو هم نداشتم... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #قسمت_چهل_و_چهار #یوسف در خانه عزیز و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت ال
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌴* *⚜️ ⚜️* 👸🏻در محفل بانوان مصر👸🏻*  *و قال نسوة فی المدینة امراة العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فی ضلال مبین (سوره یوسف: 31)*   🔱عزیز مصر، به خیال خود، بر این رسوائی خانوادگی سرپوش گذاشت تا به بیرون خانه کشیده نشود و کسی از آن با خبر نگردد، ولی عشق زلیخا چیزی نبود که پنهان بماند.  رفته رفته این خبر بگوش بعضی از ازنان اشراف مصر رسید. زنانیکه احتمالا نسبت به همسر عزیز نوعی حسادت و کینه داشتند. در جلسات خود زبان به ملامت زلیخا گشودند و عقده های درونی خود را با بد گوئی و سر زنش او خالی کردند. سخنان ملامت آمیز آنها بگوش همسر عزیز رسید و او را سخت نگران ساخت. برای مقابله با زنان مصر، راه چاره را در آن دید که آنان را نیز گرفتار و در درد و رنج خود شریک گرداند. آری، آنها یوسف را ندیده اند. تنها از دور، نامی از او شنیده اند و لب به سرزنش من گشودند. اگر یوسف را ببینند، خود نیز همانند من، در این ورطه فرو می غلطند و عذر مرا می پذیرند.  🔹مجلس ضیافتی ترتیب داد و از تمام بانوان سرشناس مصر دعوت به مهمانی کرد. وقتی همه حضور یافتند و پذیرائی آغاز شد، برای صرف میوه، بهر یک از زنان، کاردی داده شد و در همان لحظه، به اشاره همسر عزیز یوسف قدم در آن اطاق گذاشت.  بانوان مصر با جوانی مواجه شدند که هرگز آن همه کمال. جمال و عظمت و جذابیت را در کسی ندیده بودند. چنان محو آن زیبائی خارق العاده شدند که بی اختیار، دستهای خود را با کاردهائی که در دست داشتند پاره پاره کردندو فریاد بر آوردند:  آه این جوان بشر نیست. او فرشته ای بزرگوار است. مگر ممکن است بشر، با این جوانی و زیبائی، این اندازه شریف، نجیب و پاک باشد؟!  نقشه همسر عزیز کاملا نتیجه بخش بود. او در حالی که لبخند پیروزی بر لب داشت گفت:  خانمها، اینست آن جوانی که مرا بخاطر دلدادگی ش به باد انتقاد و سرزنش گرفته بودید. اینک خودتان در متن ماجرا قرار گرفتید. شما یکبار، آری تنها یکبار او را دیدید و اینگونه درمانده و بی طاقت شدید. 🔪دستهای خود را بریدید و خون خود را آلود کردید. من سالها است با او بوده ام. شب و روز،گاه و بیگاه او را زیر نظر داشته ام. عشق او در اعماق وجودم ریشه دوانیده و خواب و آسایش را از من ربوده است. تاکنون تمام تلاشهای من برای وصال او بی نتیجه و او همانند فرشته ای معصوم، به من بی اعتنا و به کار خود مشغول بوده است.  اما دیگر تاب و توان من تمام شده و از این پس اگر بخواهید به خواسته های من بی اعتنائی کند، قطعا او را به زندان خواهم انداخت و عزت او را به خواری و ذلت مبدل خواهم ساخت.  تا آن روز یوسف یک مزاحم بیشتر نداشت و او همسر عزیز بود، ولی با برگزاری آن مجلس، بانوان اشراف مصر، هر کدام زلیخائی شده بودند که آرزوی وصل یوسف را در سر می پراندند. فضای خانه عزیز، با آنهمه زیبائی و صفا، برای یوسف پاکدل و پاکدامن، فضائی تنگ و رنج آور شد. تا جائیکه دست به درگاه خدا برداشت و عرضه داشت:  *پروردگارا، زندان با تمام محرومیتهایش، با همه سختی هایش و با همه دردها و رنجهایش را من از این وضع بهتر دوست دارم.* *پروردگار را، این زنان عیاش و لذت طلب، بر سر راه من دامها گسترده اند و هر روز حیله شیطانی تازه ای بکار میبرند تا مرا آلوده کنند.* *پروردگارا، در این شرائط طاقت فرسا و خطرناک، تنها عنایت و حمایت تو میتواند نجات بخش من باشد و اگر تو شر آنان را از من دور نکنی و مرا زیر چتر حمایت خود قرار ندهی، گرفتار خواهم شد و در صف جاهلان قرار خواهم گرفت .* 🤲🏻دعای یوسف که از اعماق جانش سرچشمه میگرفت، مورد اجابت واقع شد و خداوند متعال او را از همه خطرات نجات بخشید ... _صوفی https://eitaa.com/m_rajabi57