🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣5⃣
✅ #فصل_پانزدهم
💥 فردا صبح رفتیم خانهی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانهی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پلهها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچهها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشهها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاقها را جارو کردیم.
💥 عصر آقا شمساللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوستهایش اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانههای قبلی بزرگتر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همهی خانه را موکت میکنم. »
💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمساللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو میکرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچهها توی حیاط بازی میکردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. »
با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمدهام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. »
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمیگردی؟! »
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کیاش را خدا میداند. اگر خدا خواست، برمیگردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچهها. »
💥 داشت بند پوتینهایش را میبست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زنبرادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. »
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
💥 یک ماهی میشد رفته بود. من با خانهی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانههای توی کوچه یکییکی از دست کارگر و بنا درمیآمد و همسایههای جدیدتری پیدا میکردیم. آن روز رفته بودم خانهی همسایهای که تازه خانهشان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چهطور خداحافظی کردم و رفتم خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان. آنها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند.
💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر میآییم همدان. میخواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچوقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمیداد. دلشورهی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمیرفت. یک لحظه خودم را دلداری میدادم و میگفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من میگفت. » لحظهی دیگر میگفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار میخواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دلشوره مردم و زنده شدم.
💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کمکم داشت هوا تاریک میشد. دم به دقیقه بچهها را میفرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاهگاهی توی کوچه سرک میکشیدم. وقتی دیدم این طور نمیشود، بچهها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در.
💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر میپیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچههایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمیشناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شدهاند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو میخواهم. »
💥 اینها را میگفتم و اشک میریختم، یکدفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو میآیند. یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانهی آن یکی و لنگانلنگان راه میآمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچهها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشکهایم را پاک کردم.
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مکتب حضرت ام البنین(1).mp3
12.92M
#تلنگر
✨از توسل به حضرت امّالبنین سلاماللهعلیها و استمداد از ایشان، تا فتح قلّهی کرامت...
اتفاقی که برای هرکدام از ما ممکن است!
#مادر_ادب
ویژهی وفات حضرت #امالبنین سلاماللهعلیها
#استاد_شحاعی
#استاد_عالی
#کریمی
#ام_البنین_سلام_الله_علیها
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
#پای_درس_استاد
✦ ویژه وفات حضرت امالبنین سلاماللهعلیها
▫️وزن روح انسان، از میزان کرامتی که برای دیگران خرج میکند، مشخص میشود!
انسان هرچه #اکرام برای دیگران خرج میکند،
هرچه از خودش فاصله گرفته و دیگران را مقدّم میدارد، بزرگتر میشود!
▫️حضرت #امالبنین سلاماللهعلیها، در اوج قلّهی کرامت است...
وقتی میفرماید؛ خدایی را سپاس که فرزندانم را فداییِ فرزندان حضرت زهرا سلاماللهعلیها قرار داد.
#مادر_ادب
#ابالفضل_علیه_السلام
#ام_البنین_سلام_الله_علیها
#استاد_شجاعی
@m_rajabi57
💠 حدیث روز 💠
💎 میزان شناخت امام زمان (عج) از مردم
🔻امام عصر عليه السلام:
فَإِنـّا يُحيطُ عِلمـُنا بِأنْبـائِكُمْ، وَ لا يَعْزُبُ عَنّا شَىءٍ مِنَ أخبارِكُمْ وَ مَعْرِفَتِـنا بَالِزَّلَلِ الَّذى أصابَكُمْ
🌥 براستى كه علم ما بر اوضاع شما احاطه دارد و هيچ چيز از احوال شما بر ما پوشيده نيست و نسبت به لغزش هايى كه از شما سرمیزند، شناخت داريم.
📚 بحارالانوار، ۵۳: ۱۷۵
•┈┈••✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
💧💧💧💧💧💧
💧💧💧
💧
#داستان_پایداری
#راهیان_نور
#غواص
پنهان کاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود.
جزو #غواصهایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد.
هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم.
با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
راوی: محمد رعیتی/از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
#داستان_های_عاشقانه_شهدایی
#داستان_های_خواندنی
#داستان_پایداری
#داستان_واقعی
🌊🌊🌊🌊🌊
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
⬛️⬛️◼️◼️◼️◾️◾️◾️▪️▪️▪️
◼️
◾️
▪️
◾️مرثیه سرایی خانم ام البنین (علیها السلام)◾️
☑️امام البقیع، حضرت محمد باقر (سلام الله عليه) مي فرمايد:
▪️«انّ فاطمة أمّ البنين أمّ عبّاس ابن أمير المؤمنين كانت تخرج الى البقيع كلّ يوم ترثيه و تحمل ولده عبيد اللّه فيجتمع لسماع رثائها أهل المدينة و فيهم مروان بن الحكم فيبكون لشجى الندب»؛
▫️حضرت ام البنین (سلام الله علیها) مادر عباس بن علی (علیهما السلام) هر روز برای مرثیه آنحضرت به بقيع مي رفت و فرزند او عبید الله را نیز به همراه خود می برد. مردم مدینه از جمله مروان بن حکم (لعنة الله علیه) برای شنیدن نوحه، او گرد می آمدند و آن قدر جانسوز مرثيه مي خواند كه همه گريه مي كردند.
📓 بحارالانوار، ج۴۵، ص۴۰؛
مقاتل الطالبين ، ص۵۶.
#ام_البنین_سلام_الله_علیها
#ابالفضل_علیه_السلام
▪️
◾️
◼️ https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
⬛️⬛️◼️◼️◼️◾️◾️◾️▪️▪️▪️
🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲
دست بالای دست بسیار است
متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت: می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
- چه جور کاری؟
- نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود.
اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم.
شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد.
پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت.
نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی!
به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند.
از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید.
وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند.
بفرمایید. بخورید. بسم الله.
امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد.
حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.
امام فهمید هدف چیست.
آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر.
امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد.
این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد.
شیر درنده او را درید و خورد.
سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست!
برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند.
چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند.
اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد: ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم.
واقعا که دست بالای دست بسیار است!
- به خدا قسم! شعبده بازی نبود.
این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید.
وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟
آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟!
امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛
حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.
بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
▪️▪️◼️▪️▪️
#امام_هادی_علیه_السلام
#حکایت
#داستان_های_خواندنی
#داستان_واقعی
🔰🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
امام باقر(ع) فرمودن:
💠خداوند هر شب جمعه
تا صبح از عرش ندا مےدهد:
💠آیا بنده مؤمنے نیستــ ڪه از گناهانش توبہ ڪند تا توبه او را بپذیرم؟
📚وسائل الشیعه، ج5، ص73
🍁اَستَغفِرُاللهَ رَبِّی مِن کُلِّ ذَنبٍ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ🍁
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🌷برای امواتتان استغفار کنید...
💠 حاج محمد اسماعيل دولابي: برای امواتتان #استغفار کنید. شجرهی خود را به یاد بیاورید و برای ایشان طلب مغفرت کنید تا کارتان راه بیفتد.
🌷برای پیامبر و ائمّه و همه ی انبیا و مرسلین علیهم السّلام هم #صلوات بفرستید تا همهی آسمان و زمین همراه و کمک کارتان شوند.
📘مصباح الهدي ص٢٦٨
🌺 پنج شنبه ست؛ اموات و شهدا را یاد کنیم با #فاتحه ای به همراهِ "#صلوات"
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌸💖🌸💖🌸💖🌸💖🌸
https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
🌸💖🌸💖🌸💖🌸💖🌸
👆👆👆
ادامه #رمان_واقعی_عاشقانه_و_جذاب
#دختر_شینا
از زبان همسر #شهید_والامقام_حاج_ستار_ابراهیمی
#قدم_خیر_محمدی
https://eitaa.com/m_rajabi57
👇👇👇