🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣7⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آنقدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچهها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانوادههایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچهی سالمی نداشتند.
💥 حرفهای خانم دارابی آرامم میکرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. میگفت: « گناه دارد این بچهها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقاتتلخی نکن. »
💥 چند هفتهای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. اینبار میخواست دو هفتهای همدان بماند. بر خلاف همیشه اینبار خودش فهمید باردارم. ناراحتیام را که دید،گفت: « این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بیدرمان نداده، نعمت داده. باید شکرانهاش را بهجا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، میخواهیم جشن بگیریم. »
💥 خودش لباس بچهها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. میخواهیم برویم بازار. »
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچوقت دست بچههایش را نمیگرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار میکرد با هم برویم بازار. هر چند بیحوصله بودم، اما از اینکه بچهها خوشحال بودند، راضی بودم.
💥 رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچهها اسباببازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقهی خود بچهها. هر چه میگفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، میگفت: « کارت نباشد. بگذار بچهها شاد باشند. میخواهیم جشن بگیریم. »
آخر سر هم رفتیم مغازهای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گلهای ریز و صورتی داشت با پسزمینهی نخودی و سفید. گفت: « این آخرین پیراهن حاملگی است که میخریم. دیگر تمام شد. »
💥 لب گزیدم که یعنی کمی آرامتر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمیشنید، با این حال خجالت میکشیدم.
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
🔰ادامه دارد...🔰
👉 https://eitaa.com/m_rajabi57
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیفگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
💥 سمیه را زمین گذاشت و گفت: « اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنهام. اسمت را نوشتهام، باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. »
گفتم: « شینا که نمیتواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان میآید. آنوقت این همه راه! نه، شینا نه. »
گفت: « پس میگویم مادرم باهات بیاید. اینطوری دستتنها هم نیستی. »
گفتم: « ولی چه خوب میشد خودت میآمدی. »
گفت: « زیارت، سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. »
گفتم: « شانس ما را میبینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم. »
یکدفعه از خنده ریسه رفت. گفت: « راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من. »
💥 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند.
💥 خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: « خانم محمدی را جلوی در میخواهند. »
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « اول مژدگانی بده. »
خندیدم و گفتم: « باشد. برایت سوغات میآورم. »
آمد جلوتر و آهسته گفت: « این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. » و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت: « اصلاً چهطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدمخیر. »
💥 میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سربهسرم میگذاشت. گفتم: « اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟! »
گفت: « اِسممان برای ماشین درآمده. »
خوشحال شدم. گفتم: « مبارک باشد. انشاءاللّه دفعهی دیگر با ماشین خودمان میرویم مشهد. »
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « الهی آمین. خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد. »
https://eitaa.com/m_rajabi57
ادامه دارد...
👉
#سوره_درمانے
#ختم_سوره_حمد
🍃🌺ختم سریع الاثر سوره مبارکه حمد به جهت حل تمامی مشکلات و علی الخصوص #بچه_دارشدن
🍃🌺هر كس بين نماز صبح و نافله اش سوره حمد را 41 مرتبه چهل روز بدون فاصله بخواند، خداوند حاجت او را برآورده مى كند هرچه كه باشد (البته حاجت شرعى ) حتى اگر به نيت اولاد باشد خدا اولاد روزى او مى كند.
#ختم_سوره_حمد
•✾📚https://eitaa.com/m_rajabi57 📚✾•
💌 پیامبر مهربانیها فرمودند
آنکه مادرش را شاد کند، خدا را شاد کرده است؛ و آنکه مادرش را ناراحت کند، خدا را ناراحت نموده است.
📜(نهج الفصاحه،ص۷۶۰)
#کلام_نور
@m_rajabi57
ای شأن نزول آیه های کوثر
از آسیه و هاجر و مریم برتر
وقتی که خدا تو را به احمد بخشید
فرمود به او : صَلِّ لِرَبّک وَالنحَر
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)💞
#روز_مادر💫💞
#مبارک_باد💫💞
#فاطمه
💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫💞
https://eitaa.com/m_rajabi57
💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫💞
#پیامبر_مهربانی_ها می فرمایند :
نسبت به پدر و مادرت نیکوکار باش تا جایگاهت بهشت باشد.
#حمد_شفا_برای_همه_بیماران
مخصوصا
#علی_انصاریان
💖🌺💖🌺💖🌺💖🌺💖🌺
https://eitaa.com/m_rajabi57
💖🌺💖🌺💖🌺💖🌺💖🌺
چهارده قرن، زمین، میل تکامل دارد!
💫آیهی چهاردهم، شوقِ تنزّل دارد!
چهارده قرن، در امتداد دلواپسیهای حضرت مادر ....
به انتظارِ نزول چهاردهمین آیهی تطهیر، گذشت!
برگی از تاریخ، در حال ورق خوردن است که ؛
از آفتاب عالم، رونمایی خواهد کرد ...
🌤#او_خواهد_آمد
#فاطمه
@m_rajabi57
مداحی_آنلاین_از_اشک_شوق_پای_چشمام.mp3
7.11M
🌸 #میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
💐از اشک شوق پای چشمام خیسه
💐که اومده حضرت قدیسه
🎤 #مهدی_رعنایی
#مداحی
#مولودی
#روز_مادر_مبارک
https://eitaa.com/m_rajabi57
1_812154227.mp3
1.84M
*👆🏻👆🏻♨️ #حق_مادر *
*👌 سخنرانی بسیار شنیدنی*
🎤حجت الاسلام عالی
*📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.*
#مقام_مادر
https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_چهار 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_raj
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼🌼 #قسمت_چهل_و_پنج 🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #قسمت_چهل_و_چهار #یوسف در خانه عزیز و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت ال
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستانهای_قرانی 🌴*
*⚜️ #قسمت_چهل_و_پنج ⚜️*
#یوسف
👸🏻در محفل بانوان مصر👸🏻*
*و قال نسوة فی المدینة امراة العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فی ضلال مبین (سوره یوسف: 31)*
🔱عزیز مصر، به خیال خود، بر این رسوائی خانوادگی سرپوش گذاشت تا به بیرون خانه کشیده نشود و کسی از آن با خبر نگردد، ولی عشق زلیخا چیزی نبود که پنهان بماند.
رفته رفته این خبر بگوش بعضی از ازنان اشراف مصر رسید. زنانیکه احتمالا نسبت به همسر عزیز نوعی حسادت و کینه داشتند. در جلسات خود زبان به ملامت زلیخا گشودند و عقده های درونی خود را با بد گوئی و سر زنش او خالی کردند. سخنان ملامت آمیز آنها بگوش همسر عزیز رسید و او را سخت نگران ساخت. برای مقابله با زنان مصر، راه چاره را در آن دید که آنان را نیز گرفتار و در درد و رنج خود شریک گرداند. آری، آنها یوسف را ندیده اند. تنها از دور، نامی از او شنیده اند و لب به سرزنش من گشودند. اگر یوسف را ببینند، خود نیز همانند من، در این ورطه فرو می غلطند و عذر مرا می پذیرند.
🔹مجلس ضیافتی ترتیب داد و از تمام بانوان سرشناس مصر دعوت به مهمانی کرد. وقتی همه حضور یافتند و پذیرائی آغاز شد، برای صرف میوه، بهر یک از زنان، کاردی داده شد و در همان لحظه، به اشاره همسر عزیز یوسف قدم در آن اطاق گذاشت.
بانوان مصر با جوانی مواجه شدند که هرگز آن همه کمال. جمال و عظمت و جذابیت را در کسی ندیده بودند. چنان محو آن زیبائی خارق العاده شدند که بی اختیار، دستهای خود را با کاردهائی که در دست داشتند پاره پاره کردندو فریاد بر آوردند:
آه این جوان بشر نیست. او فرشته ای بزرگوار است. مگر ممکن است بشر، با این جوانی و زیبائی، این اندازه شریف، نجیب و پاک باشد؟!
نقشه همسر عزیز کاملا نتیجه بخش بود. او در حالی که لبخند پیروزی بر لب داشت گفت:
خانمها، اینست آن جوانی که مرا بخاطر دلدادگی ش به باد انتقاد و سرزنش گرفته بودید. اینک خودتان در متن ماجرا قرار گرفتید.
شما یکبار، آری تنها یکبار او را دیدید و اینگونه درمانده و بی طاقت شدید.
🔪دستهای خود را بریدید و خون خود را آلود کردید. من سالها است با او بوده ام. شب و روز،گاه و بیگاه او را زیر نظر داشته ام. عشق او در اعماق وجودم ریشه دوانیده و خواب و آسایش را از من ربوده است. تاکنون تمام تلاشهای من برای وصال او بی نتیجه و او همانند فرشته ای معصوم، به من بی اعتنا و به کار خود مشغول بوده است.
اما دیگر تاب و توان من تمام شده و از این پس اگر بخواهید به خواسته های من بی اعتنائی کند، قطعا او را به زندان خواهم انداخت و عزت او را به خواری و ذلت مبدل خواهم ساخت.
تا آن روز یوسف یک مزاحم بیشتر نداشت و او همسر عزیز بود، ولی با برگزاری آن مجلس، بانوان اشراف مصر، هر کدام زلیخائی شده بودند که آرزوی وصل یوسف را در سر می پراندند.
فضای خانه عزیز، با آنهمه زیبائی و صفا، برای یوسف پاکدل و پاکدامن، فضائی تنگ و رنج آور شد. تا جائیکه دست به درگاه خدا برداشت و عرضه داشت:
*پروردگارا، زندان با تمام محرومیتهایش، با همه سختی هایش و با همه دردها و رنجهایش را من از این وضع بهتر دوست دارم.*
*پروردگار را، این زنان عیاش و لذت طلب، بر سر راه من دامها گسترده اند و هر روز حیله شیطانی تازه ای بکار میبرند تا مرا آلوده کنند.*
*پروردگارا، در این شرائط طاقت فرسا و خطرناک، تنها عنایت و حمایت تو میتواند نجات بخش من باشد و اگر تو شر آنان را از من دور نکنی و مرا زیر چتر حمایت خود قرار ندهی، گرفتار خواهم شد و در صف جاهلان قرار خواهم گرفت .*
🤲🏻دعای یوسف که از اعماق جانش سرچشمه میگرفت، مورد اجابت واقع شد و خداوند متعال او را از همه خطرات نجات بخشید ...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سید_محمد_صوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هرچند کارِ تـ❤️ـوست*
*که پیغمبری کنی*
*تـ❤️ـو آمدی*
*که پای علـ❤️ـی*
*حیدری کنی...*
*💐خجسته میلاد با سرسعادت حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها مبارکباد💐*
#روز_مادر
#فاطمه_عليهاالسلام
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
قالت فاطمه الزهراء سلاماللهعلیها ؛
«اِنْ کُنْتَ تَعمَلُ بما اَمَرناک وتَنْتَهی عمّا زجرناک عَنه، فأنت مِن شیعتنا والا فَلا» (بحارالانوار، ج 65، ص156).
حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها؛
«تنها زمانی از شیعیان ما خواهی بود؛ که به آنچه تو را بدان فرا میخوانیم، عمل کنی، و از آنچه تو را از آن نهی میکنیم، خودداری نمایی ...وگرنه از شیعیان ما نخواهی بود!
#فاطمه_عليهاالسلام 🌹
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/m_rajabi57
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫