مِشْکات
#قسمت_چهل_و یکم #تمام_زندگی_من: 💠 درخواست عجیب 💠 جرات نمی کردم برگردم ایران … من ب
#قسمت_چهل_و_سوم
#تمام_زندگی_من:
🔹️ متاسفم 🔹️
بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …
و خندید …
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
- حال شما خوبه؟ …
به خودم اومدم …
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم …
#قسمت_چهل_و_چهارم
#تمام_زندگی_من:
🔹️ مرد کوچک 🔹️
- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید استاد من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …
دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز …
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …
زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد …
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …
خندید …
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو…
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …
- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
#قسمت_چهل_و_پنجم
#تمام_زندگی_من:
🎂 #جشن_تولد 🎂
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
- ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
- شما هنوز شراب می خورید؟ …
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …
راست می گفت … لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
✍ باید خلیل بود و بہ یار اعتماد کرد!
گاهے بهشت در دل آتش فراهم است ...
هر چہ از در و دیوار زمین مےبارد؛
فقط مخصوص همینجاست...
مےبارند تا زنجیرهایے کہ بہ زمین بندمان کردھ اند را بگشایند...
رمز رسیدن بہ گلستان بہشت ؛
چونان خلیل ✨،
با اعتمادِ یار ، بہ دلِ آتش زدن، است!
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼 #قسمت_هفتادویک 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼
🌼 #قسمت_هفتادودو 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
#داستان_های_قرانی 🌴 🍁 #قسمت_هفتاد 🍁 💠 #تیه 💠 📒 #چهل_سال_سرگردانی
🌴 #داستان_های_قرانی🌴
#قسمت_هفتادودو
🌀 #داود_علیه_السلام 🌀
الم تر الی الملاء من بنی اسرائیل من بعد موسی اذ قالوا لبنی لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل الله...
(سوره بقره: 246)
🍁 #بنی_اسرائیل، با رهبری یوشع ابن نون، قدم در سرزمین #فلسطین گذاشتند و در آنجا سکونت اختیار کردند. یوشع تا آخر عمرش را میان بنی اسرائیل گذارنید و به امور دینی و اجتماعی آنها قیام کرد.
پس از وفات #یوشع، قضات بنی اسرائیل امور آنها را اصلاح می کردند، و از زمان وفات #موسی تا حدود سیصد و پنجاه سال، بنی اسرایئل پادشاهی نداشتند و اصلاح امور، به دست قاضی ها بود و پیامبران آن دوران هم راهنمای قضات و واسطه میان آنها و خداوند بودند.
🌀در این دوران بنی اسرائیل در معرض حملات ملت های همسایه خود از قبیل عمالقه، مدیانی ها، فلسطینیها و دیگران بودند، گاهی آنان و گاهی هم بنی اسرائیل در این جنگها غالب می شدند .
در اواسط قرن چهارم پس از وفات موسی بود که بنی اسرائیل اقدام به جنگ با فلسطینی ها نمودند و در این جنگ تابوت عهد را که صندوقی بود جای اوراق تورات و ودایع نبوت همراه داشتند که باعث پیروزی آنها شود، ولی فلسطینی ها غلبه کردند و بنی اسرائیل را شکست دادند.
🌀بنی اسرائیل پس از آن روز که تابوت عهد را از دست دادند به ذلت و بدبختی افتادند و سالها در منتهای زبونی به سر بردند ولی ناگهای به خود آمدند و از زندگی ذلت بار خود احساس ناراحتی کردند بدین جهت نزد پیامبر زمان خود (صمویل) آمدند و اظهار داشتند که پادشاهی برای ما معین کن تا ما در رکاب او با دشمنان خود وارد جنگ شویم و سیادت از دست رفته خود را به دست آوریم.
#صمویل که از اخلاق و روحیات بنی اسرائیل آگاه بود و می دانست آنها مردمی سست و بی اراده و ناپایدارند به آنها گفت:
من می ترسم که وقتی خداوند فرمان جنگ را بر شما بنویسد، شما سستی کنید و پشت به جنگ دهید و نافرمانی خداوند کنید و در نتیجه گرفتار عذاب خدا شوید.
گفتند: برای چه سستی کنیم با اینکه دشمنان، ما را از وطن و خانه و فرزندانمان جدا کرده اند و تمام دواعی جنگ در ما موجود است و بنابراین محال است که ما در جنگ اهمال کنیم.
صمویل گفت:
خداوند متعال طالوت را پادشاه گردانید که تحت سرپرستی او با دشمنان خود بجنگید.
طالوت جوانی زیبا و آراسته و از نواده های بنیامین فرزند یعقوب بود در تمام بنی اسرائیل، جوانی به شایستگی او یافت نمیشد ولی از نظر مادی، تهیدست بود و ثروتی نداشت.
بنی اسرائیل تهیدستی و فقر او را عیبی بزرگ شمردند و گفتند: چگونه او بر ما پادشاه شود، با اینکه ما از او شایسته تریم و بعلاوه او ثروتی ندارد و جوانی فقیر و تهیدست است.
صمویل گفت:
خداوند او را برگزیده و بر شما پادشاه قرار داده و از نظر علم و دانش و نیروی بدنی، به او فزونی عطا فرموده است و نشانه پادشاهی او این است که #تابوت عهد را به شما برگرداند.
از روزی که فلسطینی ها #تابوت عهد را از بنی اسرائیل گرفتند، تا روزی که به دست طالوت با مقدماتی، به میان بنی اسرائیل برگشت، بیست سال و هفت ماه طول کشید.
طالوت با آوردن تابوت عهد، پادشاهی خود را ثابت کرد و بنی اسرائیل با رهبری او به سوی فلسطین حرکت کردند. هنگام حرکت، طالوت به آنها گفت:
خداوند شما را آزمایش می کند به نهری که به زودی به آن می رسیم.
کسانی که از آن آب بیاشامند، از من نیستند و کسانیکه از آشامیدن آب آن خودداری کنند، از پیروان من خواهند بود.
در آن بیابان، تشنگی و عطشی شدید بر بنی اسرائیل غلبه کرد و چون به آن نهر رسیدند، بیشتر آنها نتوانستند خودداری کنند و از آن نوشیدند ولی تعداد کمی از آنان، بر نفس خویش مسلط شدند و لب به آن آب نزدند و اطاعت خدا را بر هوای نفس ترجیح دادند.
طالوت و آن چند نفر از نهر گذشتند ولی چون شماره نفراتشان کم بود، با خود می گفتند:
ما را تاب مقاومت و جنگ #جالوت و سپاهیانش نیست.
#جالوت مردی است شجاع و نیرومند و دارای سپاهی مجهز. ما کجا و آن گروه نیرومند کجا؟
مؤمنان قوم، آنها را دلداری داده می گفتند: چه بسیار اتفاق افتاده که یک سپاه کوچک بر لشگری بزرگ به اذن خدا، غلبه کرده و پیروز شده اند. بنابراین، کمیِ افراد دلیل بر شکست خوردن نیست...
#ادامه_دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc
از #داغ تو سنگ ، آب شد #سردار_دلها
#ایران همه بیتاب شد سردار دلها
حامی زینب بودی آخر از دعایش
جسم تو چون #ارباب شد #سردار_دلها
علی امیریان
#سردار_دلم_دعایمان_کن
۱:۲۰دقیقه لعنتی
http://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc