eitaa logo
«مجموعه فرهنگی رواق»
746 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
428 ویدیو
7 فایل
🕌 آدرس:دستگرد خیار کوی شهید صالحیان مجموعه فرهنگی رواق 👈 کانون مفتاح دختران و پسران 👈 دبستان شمیم بهشت 👈 خانه نیکوکاری سایه امید 👈 قرض الحسنه 👈 پایگاه بسیج شهید مجیدی 👈 هیئت حسین فاطمه ادمین @Aboufateme
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 روایتی عجیب از درباره شهید : 📙 « هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده‌ن.»  عجله داشت. می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ی درخشانش را کاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا که می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. ، من خیلی کار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولکی گشتم دنبال کاغذ. یک برگه‌‌ی کوچک پیدا کردم. فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»ـ بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم»همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا کن.» برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت: «سید » نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش کردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقا ؟ تو که سید نبودی!»ـ اینجا بهم مقام سیادت دادن.از خواب پریدم. موج صدای آقا هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚 برگرفته از کتاب تنها؛ زیر باران 🌷 هفته دفاع مقدس گرامی باد🌷 ☑️ @m_ravaagh
📙 به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آنها نشسته بود، دچار استفراغ شد. کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد، پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند، مانع شد و گفت: کلاه است، می شوییم، پاک می شود.... مدتها بعد در عملیاتی، که فرمانده عملیات بود، به همراه رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد. رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آنها نزدیک شده بود، ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، را در آعوش گرفت و بوسید. صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه ام...... با رفتار آن روزت، مرا شیفته خود کردی حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. 📚 برگرفته از کتاب حدیث خوبان 🌷هفته دفاع مقدس گرامی باد🌷 ☑️@m_ravaagh
📙 به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مد آب را که روی میله ها ثبت می شود، بعد هم خودش برای ماموریتی دیگری حرکت کرد. نیمه های شب خوابم برد، آن هم فقط ۲۵ دقیقه، بعدا برای این فاصله زمانی از پیش خودم عددهای نوشتم. وقتی و دوستانش برگشتند، بی مقدمه به من خیره شد و گفت: تو نمی شوی. با تعجب به او نگاه کردم، مکثی کرد و گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از خودت نوشتی!! اگر می نوشتی خوابم برد، بهتر از آن نوشتن بود. 📚 برگرفته از کتاب نخل سوخته 🌷هفته دفاع مقدس گرامی باد🌷 ☑️@m_ravaagh
اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود؛ در ارتفاعت گیلان غرب بودیم. با حسرت به گفتم: یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟ گفت: چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به سفر میکنند. 🌷 هفته دفاع مقدس گرامی باد. ☑️@m_ravaagh
📙 بحث تقسیم اراضی که پیش آمد،  گفت: «دیگه این روستا جای زندگی نیست، آب و زمین رو به زور گرفتن و می خوان بین مردم تقسیم کنند، بدتر اینکه سهم چندتا بچه یتیم هم قاطی این هاست.» رفتیم مشهد؛ خانه یکی از اهالی که خالی بود. موقتا همان جا ساکن شدیم. مانده بود کار. دو ماه شاگرد سبزی فروشی شد و پانزده روز شاگرد لبنیاتی؛ اما سر هیچ کدام دوام نیاورد. می گفت: «سبزی فروشه که سبزی ها رو خیس می کنه تا سنگین تر بشه، لبنیاتیه هم جنس خوب و بد رو قاطی می کنه و غش و کم فروشی داره. از همه بدتر اینه که می خوان منم مثل خودشون بشم.» بعد از آن یک بیل و کلنگ برداشت و رفت سر گذر. بعد از سه چهار روز یک بنا پیدا شده بود که عبدالحسین را با خودش ببرد. جان کندن داشت، مزدش هم روزی ده تومن بود ولی به قول «هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی نون پاک و ، خیلی بهتر از اون دو تاست.» 📚 برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک. 🌷هفته دفاع مقدس گرامی باد🌷 ☑️@m_ravaagh