#برشی_از_کتاب_بابارجب
😘🚫 در حسرت یک بوسه!
در حیاط تمام سعیام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظهای گذشت، بهحدی سرگرم بچهها شدم که رجب را از یاد بردم. موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش میریخت. هر چند کلمهای که حرف میزد، صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم میآمد. بیاختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان میکرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که میگفت: «دلم میخواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچهها رو میبوسم». حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم.
تا به خودم آمدم، بچهها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریههایشان در حیاط پیچیده بود.
📌تاشروع همخوانی کتاب بابا رجب۳ روز دیگر باقی مانده
#باشگاهمخاطبیننشرستارهها
#شهداستارهنبودندستارهشدند.
#محفلیبرایکتابخوانها
┄┅┅┈⊰✼📚✼⊱┄┅┅┄
کانال باشگاه مخاطبین نشر ستاره ها
@m_setareha
محفلی برای دوستان کتابخوان
https://eitaa.com/joinchat/4250665582C6ccc87121f
ارتباط با ادمین
@nashr_admin