eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
52 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت بیست و سوم🌸 همه‌شان بدون استثناء می‌گفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی می‌گفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی می‌کند. می‌رویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.» دیگری ادامه می‌داد: «گیلان‌غرب را هم بمباران کرده‌اند. مواظب بمب‌ها باشید؛ بهشان دست نزنید.» غروب بود که عده‌ای نظامی ‌به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانه‌هامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاء‌الدین و پتو آورده بودند. به آن‌ها آب و نان دادیم. کمی‌ که خستگی‌شان در رفت، گفتند این ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما می‌دهید؟» یکی از ارتشی‌ها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمباران‌ها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید.» تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!» انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود. نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمی‌رفت. شنیده بودم وقتی جنگ می‌شود، دشمن به هیچ ‌کس رحم نمی‌کند. من هم جوان بودم و اگر اجازه می‌دادند، اسلحه دست می‌گرفتم و می‌رفتم جلو. اما کاری از دستم نمی‌آمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا کنم. از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می‌رفت و از آن طرف، مردمی‌ که از قصرشیرین فرار می‌کردند، به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار می‌کردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم می‌گفتم یعنی ما هم باید از خانه‌هامان فرار کنیم؟ حاضر بودم بمیرم، اما خانه‌ام به دست عراقی‌ها نیفتد. شوهرم، بی‌خیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا می‌مانیم.» دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوه‌زین تا سری به پدر و مادرم بزنم. از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه می‌کردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیل‌هایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یک‌دفعه دیدم یکی از طرف کوه می‌دود و می‌آید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیل‌هامان بود. مرد به طرف ده می‌آمد و فریاد می‌زد: خانه‌تان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.» همۀ مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور می‌آمد، نگاه می‌کردند و با تعجب به فریادهایش گوش می‌دادند. هیچ ‌کس نمی‌توانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی می‌پرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست می‌گویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت. نیروهاشان دارند به این سمت می‌آیند.» یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفس‌نفس می‌زد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو می‌آید. هیچ چیز جلودارشان نیست.» یک‌دفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش می‌کوبید و رو به برادرش می‌گفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه می‌شوند؟ دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟» دایی‌ام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف می‌زدند. همه گیج بودند و نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. یک‌دفعه دایی‌ام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان می‌رویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.» عده‌ای موافق بودند و عده‌ای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت. بالاخره هم دایی‌ام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزاده‌هایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. این‌طوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمی‌رسد. همه مردم فرار می‌کنند. باید گروهی را که جلو رفته‌اند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...» فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.» دایی‌ام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.» 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت بیست و چهارم🌸 چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آمادۀ حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم: «تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک می‌کنم. من نمی‌ترسم.» قبول نکردند. همگی گفتند: «نه، تو بمان.» به دایی‌ام التماس کردم و گفتم: «کمکتان می‌کنم. خالو، قول می‌دهم مثل مرد باشم و باعث اذیت شما نشوم.» بدون اینکه منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. دایی‌ام نگاه تندی به من کرد و گفت: «بیا پایین، دختر.» پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت: «اگر تو بیایی، ما هم نمی‌رویم!» بعد هم پشتش را به من کرد و همان‌جا روی زمین نشست! بین من و دایی‌ام، حرف بالا گرفت. دلم می‌خواست مثل بقیۀ مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجی‌گری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند، اما با ناراحتی پیاده شد و گفت: «فرنگ برود، من نمی‌روم!» مردم یکی‌یکی می‌آمدند جلو و می‌گفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچه‌ها.» دایی‌ام رو به شوهرم کرد و گفت: «پس تو چرا چیزی نمی‌گویی؟ مثلاً شوهرش هستی...» علیمردان جلو آمد و گفت: «فرنگیس، دایی‌ات را اذیت نکن. بیا پایین.» آن‌قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیۀ زن‌ها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگ‌هاشان سوار شدند: دایی‌ام محمد‌خان حیدر‌پور، فرمان اعتصام‌نژاد، الماس شاه‌ولیان (پدر هم‌عروسم ریحان)، احمد شاه‌ولیان (برادرِ ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی‌خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچۀ کرمانشاه بود. ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جاده‌ای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه می‌کردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهامان به باویسی و تاجیک رفته‌اند. باویسی نزدیک پرویزخان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصرشیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیل‌هامان کجا بودند؟ مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم‌کم پخش شدند و رفتند خانه‌هاشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت: «فرنگیس، روله، قبول باشد.» به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریه‌اش می‌گیرد. آرام پرسید: «چه می‌خواهد بشود، فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چطور یک‌دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟» زورکی لبخندی زدم و گفتم: «ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را می‌شنود، کمکمان می‌کند» پدرم تسبیحش را برداشت و گفت: «صلوات بفرست فرنگیس.» کنار پدرم نشستم. می‌دانستم احتیاج دارد کنارش باشم. می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب.» تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم. روز بعد، مرد و زن، توی گورسفید دور هم جمع شده بودند و حرف می‌زدند. دیگر کسی حرف از شادی نمی‌زد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ می‌گفتیم. همه‌مان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمی‌تر شده بودیم. انگار می‌دانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دست‌ها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار می‌کشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که می‌آمد، همه بلند می‌شدند و جاده را نگاه می‌کردند. اما خبری نبود. تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوه‌زین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. می‌خواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد. آمبولانسی به سمت آوه‌زین می‌آمد. به‌سرعت می‌آمد و می‌دانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی رسید، ایستاد و راننده‌اش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه مبارک رمضان: «اللّهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ وطَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَی القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین». «خدایا بشوی مرا در این ماه از گناه و پاکم کن در آن از عیب‌ها و آزمایش کن دلم را در آن به پرهیزکاری دل‌ها، ای چشم پوش لغزش‌های گناهکاران». 🆔 @m_setarehha
آغاز بزرگترین راهپیمایی مجازی به مناسبت روز قدس... با محوریت: استکبار ستیزی انتخابات حاج قاسم لطفا برای همه گروه ها و بسیجیان ارسال نمایید. https://b2n.ir/ghods5
منِ بی تو را ؛ باران گرفته است ... علیرضا عابدی که این عکس متفاوت را از یک مادر شهید ثبت کرده، درباره آن نوشته: « مادر شهید مفقودالاثر مجید امیدی ، هر وقت بارون می‌اومد می‌رفت زیر بارون می‌ایستاد و چشمای اَبریش بارونی می‌شد. وقتی ازش می‌ پرسیدن آخه مادرِ من چرا وایستادی زیر بارون؟ آروم زیر لب زمزمه می‌ کرد، گلی گم کرده‌ام می‌ بویم او را ... آخه الان بدن مجید من زیر بارونه .... بدن مجید من معلوم نیست کجاست ... می‌خوام بگم مادرم، عزیزم، من به یادتم...» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت بیست و پنجم🌸 مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر می‌آمد قیافه‌اش درهم و دمغ است. وقتی قیافه‌اش را دیدم، نفس در سینه‌ام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بی‌خود این‌ طرف‌ها نیامده‌ای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.» راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!» وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه می‌کردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوان‌های ده...» مرد سکوت کرد. دایی‌حشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.» مرد چشم دوخت توی تخم چشم‌های دایی‌حشمت و این بار آرام‌تر از قبل ادامه داد: «همۀ آن‌ها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی می‌رفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده‌اند.» هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر می‌ریخت. زن‌ها با صدای بلند فریاد می‌زدند: «هی وا... هی وا...» مردها دست‌هاشان را جلوی صورت‌ها گرفته بودند و یکی‌یکی روی زمین می‌نشستند. زن‌ها روبه‌روی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان می‌زدیم و شیون می‌کردیم: «هی وا... هی وا...» هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زن‌ها صورت‌هاشان را می‌خراشیدند. موها را می‌کندند و دور‌ دست‌ها حلقه می‌کردند. از صورت همۀ زن‌ها خون به راه افتاده بود. صورت بچه‌ها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه می‌کردند. شانه‌های پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دست‌های مادرم را گرفتم و گفتم: «مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...» صورتم را چنگ می‌انداختم. به سینه می‌کوبیدم و حسین حسین می‌گفتم. انگار شب عاشورا بود. مردهای روستا کم‌کم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازه‌هاشان را بیاوریم.» کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی می‌کرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند. یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته می‌شود...» هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که دایی‌ام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همه‌مان را هم بکشند، باید جنازه‌هاشان را برگردانیم.» عده‌ای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آن‌ها بی‌خبر بودیم. عده‌ای از پاره‌های تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازه‌هاشان را بیاورند. خدایا، این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یک‌باره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوه‌زین و گورسفید را نابود کند. خواب به چشم کسی نمی‌آمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ ‌کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشین‌های عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمی‌دانستند باید چه ‌کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم می‌خواست برود. بعضی از مردها می‌گفتند: «تا حالا جنازه‌ها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور می‌شود جنازه‌ها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازه‌ها را آوردند.» اما دایی‌ام حشمت و چند نفر دیگر می‌گفتند باید برویم دنبال جنازه‌ها، یا مثل آن‌ها می‌میریم یا با جنا‌زۀ آن‌ها برمی‌گردیم. دایی‌ام می‌گفت: «می‌روم و جنازه‌ها را می‌آورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.» حرف‌های کدخدا و دایی‌حشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد. همۀ مردم، کنار خانه‌ها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سروصدای بچه‌ها بلند بود، اما کم‌کم صدای آن‌ها هم خوابید. بچه‌ها همان‌جا روی زمین و کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت، باز هم گاه‌گاهی، صدای روله روله و شیون و واویلا بلند می‌شد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری می‌کردند. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت بیست و ششم🌸 خاطرات دایی‌ام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. از یک طرف، شیون و عزاداری می‌کردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده می‌کردیم. از طرفی هم انتظار می‌کشیدیم. پدرم اشک می‌ریخت و به من نگاه می‌کرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه‌ خیره می‌شد، اشک می‌ریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا می‌زد. وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زن‌ها، توی دل تاریکی مور می‌خواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله می‌کردند و شعر می‌خواندند. آسمانِ آن شب آن‌قدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را این‌طوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون می‌کردم. یاد دایی‌ام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم می‌کرد. انگار می‌دانست قرار است کشته شود و می‌خواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو... پدرم توی تاریکی دست روی شانه‌ام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل می‌کشیدیم و فریاد می‌زدیم. انگار می‌خواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند. از پشت تراکتورها خاک بلند می‌شد. دایی‌ام حشمت از همان‌جا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمده‌اند. عزیزانمان برگشته‌اند.» حرف‌های دایی‌ام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیون‌کنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند می‌گفتیم: «خوش هاتی، عزیزکم. خوش هاتی...» صورت‌ها را می‌خراشیدیم و خاک روستا را به سر می‌کردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازه‌ها را یکی‌یکی روی دست می‌گرفتیم و پایین می‌آوردیم. جنازه‌های تکه‌تکه، جنازه‌های رشید و عزیزمان را: دایی‌ام محمدخان حیدرپور، الماس شاه‌ولیان، احمد شاه‌ولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصام‌نژاد، عبدالله علی‌خانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجه‌داری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.‌ توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ ‌کس نخوابید. حتی بچه‌ها هم تا صبح ناله کردند. صبح زود از خانه بیرون رفتیم. باید جنازه‌ها را خاک می‌کردیم. کنار روستا، عده‌ای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عده‌ای هم جنازه‌ها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازه‌ها می‌انداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زن‌های ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ‌ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بی‌قراری می‌کرد و دائم از حال می‌رفت. چشم‌هایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی ‌بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ دایی‌ام از حال می‌رفت. اشک‌هایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ می‌کرد. سربند بزرگش را بسته بود. دست‌هایش را دور می‌چرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.» کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ دایی‌ام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازه‌اش گذاشتم و با صدای بلند گفتم: «خالو، تقاص خونت را می‌گیرم.» خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زن‌ها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را می‌کندند. یک‌دفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشت‌زده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه می‌خواستند؟ مردها فریاد می‌زدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازه‌ها بروید کنار... فرار کنید.» دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم. هواپیماها بی‌هدف اطراف روستا را می‌زدند. ما را که دیده بودند جمع شده‌ایم، می‌خواستند نابودمان کنند. هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچه‌ها گفتم: «بروید کنار صخره‌ها. فرار کنید از اینجا.» هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان می‌ریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخره‌ها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم می‌گفتم: «دست‌هاتان را روی سرتان بگذارید... دهانتان را باز کنید. می‌گویند این‌طوری به مغز فشار نمی‌آید.» خواهر‌ها و برادرهایم، زیر دستم می‌لرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند می‌زد. 🆔 @m_setarehha
آخرین پنجشنبه ماه مبارک رمضان 🌙 و ياد درگذشتگان 😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 🌹آخرین پنجشنبه ماه رمضان🌹 🕊در روایات بـرای امـوات🕊 🌹بسیار مغتنم دانسته شده🌹 برای چشم انتظاران اسیران خاک 😔 با شاخه گلی،ذکر صلوات و فاتحه و صدقه وخیرات🌹 از آنها یادی کنیم 🌹 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آغاز بزرگترین راهپیمایی مجازی به مناسبت روز قدس... با محوریت: استکبار ستیزی انتخابات حاج قاسم لطفا برای همه گروه ها و بسیجیان ارسال نمایید. روی لینک زیر زده و در راهپیمایی مجازی شرکت کنند 👇👇👇 https://b2n.ir/ghods5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه مبارک رمضان: «اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین». «خدایا در این روز از تو درخواست می‌کنم آنچه را که رضای تو در اوست، و به تو پناه می‌برم از آنچه تو را پسند است و از تو توفیق می‌خواهم که در این روز به فرمان تو باشم و هیچ نافرمانی نکنم، ای عطا بخش سوال‌کنندگان». 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستاره‌ها
آغاز بزرگترین راهپیمایی مجازی به مناسبت روز قدس... با محوریت: استکبار ستیزی انتخابات حاج قاسم لطفا برای همه گروه ها و بسیجیان ارسال نمایید. روی لینک زیر زده و در راهپیمایی مجازی شرکت کنند 👇👇👇 https://b2n.ir/ghods5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼•حضرت فاطمه سلام الله علیها: ✨•هر كه عبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فرا برد، خداوند عزوجل بهترين چيزے را كه به صلاح اوست برايش فرو فرستد. 📗•بحار الانوار، ج۶۷، ص۲۵۰ 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت بیست و هفتم🌸 هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمی‌فهمیدم. جنازۀ هفت تا از مرد‌هامان روی زمین مانده بود و هواپیماهای پدرنامرد دست از سرمان برنمی‌داشتند. از ناراحتی، رفتم روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم: «خدا‌نشناس‌ها، از جان ما چه می‌خواهید؟ دنبال چه می‌گردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. می‌خواهید جنازه‌هاشان را هم در خاک نگذاریم؟» بالای سنگ داد می‌زدم. رو به هواپیماها فریاد می‌کشیدم و نفرین می‌کردم. حال عجیبی داشتم. از اینکه می‌دیدم این‌ها این‌قدر خدانشناس هستند، عذاب می‌کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. عزیرانمان را شهید کرده بودند و حالا نمی‌گذاشتند جنازه‌هاشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد می‌زدند: «لعنتی‌ها، بس کنید... بگذارید جنازه‌هامان را بگذاریم توی خاک.» هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند: «عجله کنید. نباید هیچ جنازه‌ای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر می‌رسند.» زن‌ها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازه‌ها شستند. وقتی جنازه‌ها را توی آب چشمه می‌شستند، نالیدم: «آوه‌زین، بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوه‌زین، دردت به جانم، این‌ها عزیزان ما هستند، مرنجانشان...» بالاخره جنازه‌ها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کلۀ هواپیماها پیدا شد. صداشان گوش را کر می‌کرد. بمب‌هاشان ده را می‌لرزاند. کنار جنازه‌ها شیون می‌کردیم و مردها، در حالی که یک چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را می‌کندند. همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عده‌ای برای دو تا یا سه تا. نمی‌دانستیم برای کدامشان گریه کنیم. یکی‌یکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازه‌ها روی خاک نمانند. مرد و زن، زیر بمباران ماندیم. دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناس‌ها نمی‌گذاشتند شهدامان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زن‌ها فریاد زدم: «جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مرده‌هامان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.» مردها هم مدام همین را می‌گفتند. باید برای هفت جنازه نماز می‌خواندیم و آن‌ها را خاک می‌کردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانه‌هامان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک می‌کردند. بلند شدم و گفتم: «خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم... خالوی اسمی‌ام...» یاد لحظه‌ای افتادم که با او بر سر رفتن دعوامان شده بود و دایی‌ام می‌گفت اگر فرنگیس بیاید، من نمی‌روم. انگار می‌دانست که این راه برگشتی ندارد. جنازه‌ها که زیر خاک رفتند، کمی ‌دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری می‌پرسید گروه اول که رفته بجنگد، کجا هستند؟ کشته شده‌اند؟ زنده هستند؟ اسیر شده‌اند؟ هیچ ‌کس جوابی نداشت. بی‌قرار بودم. آرام رفتم طرف دایی‌ام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چی شده؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو، به نظرت کشته شده‌اند که خبری ازشان نیست؟» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست. مگر خدا کمک کند و برگردند. نیروهای ایرانی همه عقب نشسته‌اند.» نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟» کمی ‌نگاه‌ نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمی‌دانیم الآن آن‌ها کجا هستند. بگذار، چند ساعت دیگر می‌روم سپاه، ببینم خبری از آن‌ها دارند یا نه.» جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوه‌زین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گورسفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده می‌کردیم. دیگ‌های غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که به فاتحه‌خوانی می‌آمدند، غذا حاضر کنیم. ضبط‌صوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «چه نشسته‌اید؟ دارید عزاداری می‌کنید؟! عزاداری ما آنجاست که دشمن توی خانه‌مان است. خانه‌تان خراب شود، بیایید ببینید عراقی‌ها دارند وارد گورسفید می‌شوند. خوش به حال آن‌ها که مردند و این روز را ندیدند!» 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت بیست و هشتم🌸 با عجله دویدیم بیرون. چه می‌دیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو می‌آمدند. قلبم تند می‌زد. کمی جلوتر، سربازهاشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا می‌شدند. با زبان عربی و بعضی‌هاشان به زبان کُردی حرف می‌زدند. به سینه زدم و به آن‌ها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آن‌ها را با دست خودمان خاک کرده بودیم و حالا همان قاتل‌ها آمده بودند توی روستای ما. دلم می‌خواست همه‌شان را خفه کنم. مردها فریاد می‌زدند و به زن‌ها می‌گفتند فرار کنید. من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان را به روستا نگاه می‌کردم. بعضی از عراقی‌ها، به کُردی می‌گفتند با شما‌ها کاری نداریم، فقط بروید توی خانه‌هاتان. مردم را به طرف خانه‌هاشان هل می‌دادند و جلو می‌آمدند. تانک‌ها هم از جادۀ اصلی پیچیدند سمت گورسفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانک‌ها، لرزه توی دلمان می‌انداخت. پیاده و سواره می‌آمدند؛ سوار بر تانک و جیپ و ماشین‌های مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشین‌ها و تانک‌هاشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت. انگار با تانک‌هاشان داشتند از روی قلبمان عبور می‌کردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟!» لباس‌هاشان شبیه لباس ارتشی‌های خودمان بود. فقط ‌رنگش کمی فرق داشت. قیافه‌های سیاهشان و لبخندهای بامعنی‌شان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همه‌شان را به رگبار می‌بستم. بچه‌ها خودشان را پشت دامن مادرهاشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا می‌کردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آمادۀ فرار شدم. به کردی پرسید: «از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟» حرفی که زد، از مُردن برایم سخت‌تر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه می‌رسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه می‌شدم. جوابی ندادم. نظامی ‌خندید و با زبان کردی گفت: «ان‌شا‌ءالله زود به کرمانشاه می‌رسیم!» فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواده‌ام در آوه‌زین می‌رساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم، بنا کردم به دویدن. تا می‌توانستم به‌سرعت دویدم سمت آوه‌زین. تمام راه را ‌دویدم. دامن بلندم دور پایم می‌پیچید و نمی‌گذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری می‌خوردم. اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علف‌ها میان‌بر زدم. صدای زنجیر تانک‌ها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم می‌رسیدم. توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیاده‌هاشان می‌آمدند و از پشت سر سواره‌ها. مراتع آتش گرفته بودند. آتش توی مزارع زبانه می‌کشید. به مزرعه‌ای که کنارم بود، نگاه کردم. قسمتی از محصول آتش گرفته بود و می‌سوخت. دود و آتش، دلم را سوزاند. صدای نفس‌نفس‌هایم، ترس به دلم ‌انداخته بود. همه‌اش فکر می‌کردم یک سرباز ‌عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم می‌کند. قدم به قدم برمی‌گشتم و پشت سر را نگاه می‌کردم. راهی که همیشه در ده دقیقه می‌رفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانی‌تر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر می‌کردم. وای اگر سربازهای دشمن به آن‌ها دست درازی می‌کردند. باید می‌رسیدم و نجاتشان می‌دادم. به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقی‌ها توی ده هستند.» پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست می‌گویی؟ کجا؟ کی؟» گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوه‌زین می‌رسند. سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.» مادرم ‌این دست و آن دست می‌کرد. گفت: «شما بروید. بچه‌ها را بردار و برو. من نمی‌آیم.» 🆔 @m_setarehha
📚فرنگیس خاطرات فرنگیس حیدر پور ✍مهناز فتاحی 📝۳۵۰ صفحه 😊قیمت فروش ۲۴ هزارت این کتاب تقریظ رهبر معظم انقلاب را دارد 😍 ✅چاپ جدید ۴۰ هزار ت سفارش 👈 @ya_abasaleh313 #با_این_قیمت_تعداد_محدود #با_ولایت_تا_شهادت #ماه_مبارک_رمضان #بهار_قرآن #انتخابات #انتخاب_اصلح #مرد_میدان 🆔 @m_setarehha