eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
53 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
677 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 عاقبت بشار اسد و احمدی‌نژاد یک عبرت بزرگ تاریخی شد اسد دست گذاشت تو دست سید علی خامنه‌ای و الان یک رئیس‌جمهور محبوبه.. احمدی‌نژاد هم رفت کف خیابون توهین کرد به رهبر مملکت و الان شده یه اپوزیسیون دست چندم... 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجاه و پنجم🌸 وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشت‌هایش هم زخمی ‌و تکه‌تکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب می‌بینی؟» خندید و گفت: «آره، می‌بینمت!» بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را از روی زمین برندار؟ چرا آن را برداشتی؟» نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را می‌دیدی، برمی‌داشتی. فکر می‌کردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یک‌دفعه ترکید.» بعد ستار زد زیر گریه و ادامه داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و روده‌هایش معلوم بود. اما پسرعمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.» دستی به سر ستار کشیدم. گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزی‌ام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.» رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچه‌ها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شده‌اند و هر دو را برده‌اند بیمارستان.» بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.» نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی می‌کنم بیشتر سر بزنم، ولی...» ستار درد می‌کشید. انگشتش درد می‌کرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد می‌کرد. ترکش‌های سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکش‌ها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکش‌ها را چه ‌کار کنیم؟» گفت: «دیگر به ترکش‌ها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.» رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زن‌ها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه می‌کردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زن‌ها اشاره به دور کرد و گفت: «بچه‌ها دارند از مدرسه برمی‌گردند.» سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. می‌دانستم لیلا و بچه‌های ده که سر برسند، همه جا شلوغ می‌شود. هر وقت به خانۀ پدرم می‌آمدم، لیلا از دیدنم خوشحال می‌شد. اگر مرا از دور می‌دید، تا خانه می‌دوید. بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دست‌سازی که برای جای کتاب‌هایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام می‌آمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام می‌آمد. نزدیک‌تر که رسید، دیدم دارد گریه می‌کند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم: «لیلا چرا گریه می‌کند؟» چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیک‌تر رفتم. گونی کتاب‌ها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دست‌هایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه می‌کنی؟» زن‌ها هم دور ما را گرفتند و می‌پرسیدند چه شده. هق‌هق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپایی‌های لاستیکی‌اش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود. روی زمین و خاک‌ها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آن‌ها خیره شدم. مادرم به سینه می‌زد و با صدای بلند، روله‌روله می‌گفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟» لیلا چیزی نمی‌گفت. حرفی نمی‌زد. از من می‌ترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هق‌هق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.» انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه می‌داشتیم، برداشتم. باید می‌رفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش می‌گذاشتم. مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب می‌کشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...» ‌دویدم که چند تا از زن‌ها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زن‌ها رها شد. زن‌ها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند. به طرف مدرسه می‌دویدم که گروهی سرم ریختند. زن‌ها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.» چوب را می‌کشید و التماس می‌کرد. پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «باوگه، چرا نمی‌گذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمی‌بینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.» رو به زن‌ها کردم و گفتم: «دلتان می‌خواهد پای بچه‌هاتان این‌طوری سیاه و کبود شود؟ از چه می‌ترسید؟» یکی از زن‌ها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. می‌توانی بروی و او را بکشی. اما عیب است،
🌸قسمت پنجاه و ششم🌸 گفتم: « معلم خدانشناس... نمی‌بینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمی‌بینی زندگی‌مان سیاه شده؟ نمی‌بینی هر روز پای یکی از بچه‌هامان روی مین می‌رود و تکه‌تکه می‌شود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچه‌های ما را سیاه نکن.» پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشک‌های پدرم روی سرم می‌ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای اینکه آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعۀ دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم می‌کشمش.» لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم. هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است. وقتی برای پاکسازی مین‌ها آمدند، برادرم رحیم و ابراهیم با صفر خوشروان همراه شدند. صفر خوشروان که می‌آمد، با برادرهایم به تنگه می‌رفتند تا مین‌ها را پاکسازی کنند. هر روز که توی آوه‌زین جمع می‌شدند تا بروند پاکسازی، مردم برایشان صلوات می‌فرستادند. در اصل، مین ما را بیچاره کرد، نه هواپیماها. هر چه رحیم و ابراهیم و خوشروان و بقیۀ نیروها به بچه‌ها هشدار می‌دادند، فایده نداشت. بچه‌ها وقتی چیز عجیبی می‌دیدند، برمی‌داشتند یا می‌رفتند به جاهای مختلف برای بازی و گرفتار مین و نارنجک می‌شدند. توی ده، مردم مرتب مین پیدا می‌کردند یا روی مین می‌رفتند. اکثر بچه‌ها نمی‌توانستند مین‌ها را تشخیص بدهند. جنگ بین ما و مین‌ها تازه شروع شده بود. هر بار کسی روی مین می‌رفت، بیشتر و بیشتر دنبال مین‌ها می‌گشتند. صفر خوشروان جلوی همۀ نیروها شروع می‌کرد به جست‌وجو و خنثی کردن مین. دل شیر داشت و نترس بود. همه‌اش مشغول جنگ بود یا جمع کردن مین. آن روز را هیچ‌ وقت از یاد نمی‌برم. روزی که صفر خودش هم با مین شهید شد. وقتی صدای مین بلند شد، فهمیدیم یک نفر دیگر شهید شده است. هراسان به سمت کوه‌های آوه‌زین دویدیم. یعنی چه کسی روی مین رفته بود؟ فهمیدیم که صفر خوشروان خودش شهید شده است. مردی که تمام مین‌ها را خنثی کرده بود، با انفجار مین در دست‌هایش شهید شد. مردم همه گریه می‌کردند. رحیم برادرم هم گریه می‌کرد. رزمنده‌ها دور جنازه‌اش جمع شدند. مردها از زن‌ها بیشتر گریه کردند. جنازه‌اش را سریع از آنجا بردند. فردا شب برادرم برگشت. او را به خانه آوردم و پرسیدم چطور صفر خوشروان روی مین رفت؟ رحیم بغض کرده بود. با بغض و گریه تعریف کرد که آن روز قرار بوده از پشت تپۀ ابرویی، جاده را پاکسازی کنند و جاده‌ای برای پیشروی به سمت دشمن درست کنند. صفر خوشروان به برادرم گفته بود که این قسمت مین ضدتانک دارد و با بولدوزر مین‌ها را در ‌بیاورند. برادرهایم با صفر خوشروان مشغول در ‌آوردن مین شدند. صفر خوشروان دنبال نیروهای خودی می‌رود. ناگهان یکی از بچه‌های خودی روی مین می‌رود. رانندۀ بولدوزر هم گفته دیگر ادامه نمی‌دهد. برادرهایم دو سنگر داشتند؛ یکی در کرجی و دیگری در ابرویی. سوله‌ای داشتند که حدود هشتاد نفر در آن بودند. برادرهایم سنگری درست کرده بودند؛ با خاک و گونی‌های شن و چیلی، تا داخل سوله نروند. صفر خوشروان برگشته و وقتی فهمیده راننده بولدوزر ترسیده، چیزی نگفته. گفته خودمان ادامه می‌دهیم، اشکال ندارد. با یک فلاکس آب یخ، رفته‌اند برای ادامۀ کار. صفر خوشروان مین‌هایی را که پیدا می‌کرده، روی هم جمع کرده بود. نیروهای ارتشی گفته بودند بگذارید مین‌ها را با گلوله منفجر کنیم، اما صفر خوشروان قبول نکرده. گوشه‌ای نشسته بودند و همراه بقیۀ نیروها گیلاس خورده بودند و بعد ادامه داده بودند. سیاه مرجانی و جهانگیر مرجانی و شیرزادی هم با او بودند. به آن‌ها گفته بود بروید توی سنگر. پرسیده بودند چرا؟ گفته بود می‌خواهم این مین‌ها را خنثی کنم، خطرناک است، شماها زن و بچه دارید. در همین حین، مین توی دست و شکم صفر خوشروان منفجر شده بود. ترکش مین به دست یکی از همراهانشان خورده بود. دست صفر خوشروان از تنش جدا شده بود. دوستان صفر شیون و واویلا سر دادند. برادرم می‌گفت دست خوشروان از بدنش جدا شد و روی زمین افتاد. توی ده شیون و واویلا بود. رزمنده‌ها و برادرهایم همراه جنازه رفتند. جنازه را جدا و دستش را هم جدا بردند. همه ناراحت بودند. او را بردند که در ویژنان خاک کنند. وصیت‌نامه صفر را که از جیبش در ‌آوردند و خواندند، فهمیدند که نوشته او را در گیلان‌غرب یا کاسه‌گران پیش علی‌اکرم پرماه که دوستش بود، خاک کنند. صفر خوشروان را در گیلان‌غرب خاک کردند. یکی از خانوادۀ فریدونی فوت کرده بود. از تمام دهات و طایفه‌ها برای مراسم به گورسفید آمده بودند. ده شلوغ بود. همه به قبرستان رفتیم تا جنازه را خاک کنیم. حدود دویست تا ماشین آمده بود. همه دلهره داشتیم که نکند هواپیماهای عراقی سر برسند. وقتی جنازه را خاک کردیم، به طرف آبادی برگشتیم. من زودتر به منزلِ صاحب‌عزا رسیدم. دم در ایستادم.
رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشین‌ها به طرف خانه می‌آمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده. یک ماشین نیسان‌وانت که عدۀ زیادی رویش نشسته بودند، به سمت خانۀ صاحب‌عزا می‌آمد. زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند. بیشتری‌ها زن بودند. ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یک‌دفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد. تایر ماشین روی مین ضدتانک رفته بود. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 حضرت علی عليه السلام: 🍀 قلِيلٌ تَدُومُ عَلَيهِ، أَرجَى مِن كَثِيرٍ مَملُولٍ مِنهُ. 🍀 كار اندكى كه ادامه يابد، از كار بسيارى كه از آن به ستوه آيى اميدوار كننده تر است. 📚 نهج البلاغه، حکمت 278. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 دنیای بچه‌ها اونقدر کوچیک ولی زیباست که باکمترین و ساده ترین چیز مثل یه چاله آب، کلی ذوق می کنند. این دنیای زیبا را با دل‌مشغولی های خودمون خراب نکنیم....مثل لباست کثیف نشه، کلی پولش را دادم، زشته جلوی مردم و.... 🆔 @m_setarehha