eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
52 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 إنَّ الدُّنيا مَعكوسَةٌ مَنكوسَةٌ، لَذّاتُها تَنغيصٌ ومَواهِبُها تَغصيصٌ، وعَيشُها عَناءٌ وبَقاؤُها فَناءٌ، تَجمَحُ بِطالِبِها وتُردي راكِبَها، وتَخونُ الواثِقَ بِها وتُزعِجُ المُطمَئِنَّ إلَيها، وإنَّ جَمعَها إلَى انصِداعٍ ووَصلَها إلَى انقِطاعٍ. 🍀 همانا دنيا وارونه و واژگونه است؛... زندگى در آن رنج است و بقايش، فنا. با جوينده خود، چموشى مى كند و سوار خود را به هلاكت مى افكند، به كسى كه به او اعتماد كند، خيانت مى ورزد و كسى را كه بدان آرام گيرد، بى قرار (پريشان خاطر) مى سازد. 📚 غرر الحكم، ح 3661. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت شصت و دوم🌸 ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چاره‌ای نیست. باید اینجا دراز بکشی.» ریحان چیزی نگفت. می‌دانست چاره‌ای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه می‌شود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست می‌کنم.» وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخره‌ها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم. چای را جرعه‌جرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می‌کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچه‌ای به دنیا می‌آورد، چقدر استراحت می‌کرد. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمده‌اش، مجبور بود توی کوه، روی سنگ‌های سخت بخوابد. ریحان آرام ‌گفت: «فرنگیس، حالا چه ‌کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمی‌برد؟» خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا هم تو و هم بچه‌ات را حفظ می‌کند. ما کنارت هستیم.» عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان می‌ترسید و نگران بود، اما وقتی قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی ‌آرام شد. نصفه‌شب ریحان کمی ‌آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تخته‌سنگی، همان‌طور نشسته خوابیدم. مصیب، فرزند قهرمان، این‌ گونه متولد شد. چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی می‌کردم. زیر بغلش را می‌گرفتم و به خانه‌اش می‌بردم و دوباره روزها به کوه برمی‌گشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچه‌اش بودم و توی کوه برایش نان می‌پختم. مجبور بودم نان را روی سنگ‌های کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده می‌رفتم و برمی‌گشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم می‌بستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام می‌دادم. دندان‌درد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟» گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه.» سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.» شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید. کمی ‌نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد. بی‌قرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف می‌رفتم و برمی‌گشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم می‌میرم.» گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که می‌زنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.» ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان می‌خورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم. علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریده‌بریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریخته‌اند.» از سر تا پا عرق کرده بودم. چشم‌هایم داشت از کاسۀ سرم بیرون می‌افتاد.‌ میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی‌ داروی کُردی رویش گذاشتم. نمی‌دانم چه بود، اما می‌گفتند برای دندان‌درد خوب است. بهتر نشد. فایده‌ای نداشت. از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ‌ور می‌رفتم آن‌ ور و از آن طرف می‌آمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکه‌ات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «می‌دانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفه‌شبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین می‌گیریم و می‌رویم دندانت را می‌کشیم. کاکه‌ام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمی‌توانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همه‌شان فرار کرده‌اند. برو بگو قهرمان بیاید.» علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور می‌توانی دندان بکشی؟ طاقت نمی‌آورد بچه‌ات.» با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. این دندان‌دارد می‌کشدم.» گفت: «الآن برمی‌گردم.» بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمی‌آید؟» گفتم: «به دادم برس. دندان‌درد امانم را بریده. دندانم را بکش.» آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد و گفت: «محال است این کار را انجام بدهم. تو بچه‌ای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟» التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمی‌افتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام می‌آورم.» 🆔 @m_setaehha
🌸قسمت شصت و سوم🌸 توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بی‌اختیار از چشم‌هایم اشک می‌ریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید تکان بخوری. دستم می‌لرزد.» گفتم: «نگران نباش. تکان نمی‌خورم.» رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغ‌قوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغ‌قوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغ‌قوه صورتم را روشن کرد و چشم‌هایم را زد. چشم‌هایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.» تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد می‌شکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم ‌چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بی‌خود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان در‌آمده است. خون گرم توی دهان و روی چانه‌ام ریخت. قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.» انگار خوشحال بود از اینکه دندان در‌آمده است و من هنوز نفس می‌کشم. پرسید: «خوبی؟» سرم را تکان دادم و همان‌جا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبه‌ای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زده‌ام، فشار بده.» کمی ‌چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.» توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را می‌شنوی؟» سرم را آرام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگی‌مان را سیاه کرده‌ای.» کمی ‌دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد می‌کرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیده‌اند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستی‌راستی زنده‌ای؟!» لبخند زدم و با زور گفتم: «می‌بینی که نمرده‌ام. بچه‌ام هم حالش خوب است.» نزدیکی‌های صبح بود. گفتم: «بروید بخوابید.» قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچه‌ام نیاید. از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شب‌ها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون می‌نشستم و جبهه‌ها را نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم. آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف می‌زد. دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمنده‌های ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو می‌سپارم. مواظبشان باش.» علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آن‌ها توی همین منطقه می‌جنگند و هر وقت دلشان بخواهد، می‌آیند و سر می‌زنند. بیچاره رزمنده‌هایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانواده‌هاشان را ببینند.» نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شب‌نشینی؟» گفتم: «پس صبر کن خانه را ‌جمع و جور کنم.» تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم می‌آورمش، تو دیگر سنگین شده‌ای.» خندیدم و گفتم: «چه سنگینی‌ای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.» علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک و سردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانه‌شان شلوغ است. میهمان دارند.» علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.» وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانواده‌اش و یکی دو نفر از فامیل‌ها، خانۀ مادرشوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت: «دیر آمدید، جا نیست!» من هم با خنده گفتم: «اگر می‌دانید جا نیست، بفرمایید! ما تازه آمده‌ایم.» تلویزیون روشن بود. مادرشوهرم از کتری و قوریِ روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. تلویزیون روشن بود. قهرمان گفت: «بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه می‌گویند.» گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را. می‌گرفتیم ببینیم چه می‌گویند. چون نزدیک مرز بودیم، می‌توانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همان‌طور که نگاه می‌کردیم، یک‌دفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم. از همین‌جا اعلام می‌کنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام می‌گوید بمباران می‌کند، اول زورش به ما می‌رسد. اول گورسفید را می‌زند، بعد می‌رود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷 دختر دارها حظ ببرن: پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می فرماید: چه خوب فرزندانی هستند دختران هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد. هر خانه‌اي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزاني‌اش مي شود؛ و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نمي‌گردد، در حالي كه در هر شبانه روز براي پدر آن دختران عبادت يكسال نوشته ميشود. دخترداران شاکر باشید و قدرخودتان را بدانید . / ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند. پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است. امام صادق ع ميداند که فرمود:پسران، نعمت‏ اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ‏ها سؤال مى ‏کند و به خوبى‏ ها پاداش مى‏ دهد . ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن نکرد. ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست. " انا اعطيناک الکوثر " و اين هديه ي الهي، يک دختر بود. تقدیم به همه دخترداران😊 ❤️🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/2982805560C0db2510922 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 📚خـود را پیـدا کنیـد شخصی وارد روستایی شد، دید همه قبر ها جلوی در خانه ها است و سن مرده ها کم است. یکی شش ماه، یکی یک سال، یکی سه سال، یکی ده روز. از شخصی پرسید: جریان چیست؟ او در جواب گفت: ما اینجا مرده ها را جلوی خانه دفن مےکنیم که هر روز وقتی از خانه بیرون می‌آییم، به یاد مرگ و آخرت بیفتیم و از خدا بترسیم و در روز، حواسمان جمع باشد و کارهایمان را میزان کنیم و اینکه مےبینی عمرها کم است، علتش این است که ما عمر را از روزی حساب مےکنیم که شخص بیدار شود و خودش را بشناسد(و دست از گناه و معصیت بکشد). اگر اینطور باشد به عقیده من این است که ما غالبا سقط جنین مےشویم و اصلا عمری نداریم. دعا کنید بیدار شویم و بفهمیم و بمیریم و بفهمیم که از کجا آمدیم و در کجا هستیم و به کجا خواهیم رفت. حضرت علی علیه‌السلام فرمودند: 【رَحَمَ اللهُ امرءً عَرَفَ مِن أین و فی أین و إلی أین】 «خدا رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجا قرار گرفته است و به سوی کجا می رود» ✸ گاهی وضو بگیر و رو به قبله بنشین و تسبیح را بردار و صدبار بگو: من کیستم؟ حضرت امیرالمومنین علے علیه السلام فرمودند: تعجب مےکنم از کسی که به دنبال گمشده خویش می گردد ولی به دنبال خودش نمی‌گردد. ما خودمان را گم کرده‌ایم، تا حالا گشته ای خودت را پیدا کنی؟! 📔 منبع: ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۲۹ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره) 🆔 @m_setarehha
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّة 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 و میگن رئیسی نه *💢 هم با رئیسی مخالف هستن *💢دولت بی‌تدیروناامید هم به شدت با آقای رئیسی مخالفه *💢 و هم که اومده اند تا فقط آقای رئیسی رو تخریب کنن... *💢 های معاند ایی هم مخالف آقای رئیسی هستن *🌹شهیدهمت:💓* *هروقت نتوانستید متوجه بشین جبهه‌ی خودی کجاست🤷🏻‍♂️* *🧐نگاه کنید دشمن کجا را نشانه🎯 گرفته⁉️* *💡همونجا جبهه‌ی خودی🇮🇷 است من🙋🏻‍♂️ رای میدهم💡 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ستاد آقای رئیسی با انتشار این کلیپ جنجالی به استقبال مناظره سوم رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قهرمان با ناراحتی گفت: «با شماها کاری ندارد، با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیده‌ام، اما دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» از حرف‌های قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم: «چرا این حرف را می‌زنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرف‌ها چیه؟» زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت: «فرنگیس، ببین چطور حرف بد می‌زند. بلا به دور.» مادرشوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیه‌الکرسی کرد. به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه و شب برمی‌گردیم.» 🆔 @m_setarehha
قسمت شصت و سوم توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بی‌اختیار از چشم‌هایم اشک می‌ریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید تکان بخوری. دستم می‌لرزد.» گفتم: «نگران نباش. تکان نمی‌خورم.» رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغ‌قوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغ‌قوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغ‌قوه صورتم را روشن کرد و چشم‌هایم را زد. چشم‌هایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.» تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد می‌شکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم ‌چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بی‌خود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان در‌آمده است. خون گرم توی دهان و روی چانه‌ام ریخت. قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.» انگار خوشحال بود از اینکه دندان در‌آمده است و من هنوز نفس می‌کشم. پرسید: «خوبی؟» سرم را تکان دادم و همان‌جا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبه‌ای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زده‌ام، فشار بده.» کمی ‌چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.» توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را می‌شنوی؟» سرم را آرام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگی‌مان را سیاه کرده‌ای.» کمی ‌دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد می‌کرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیده‌اند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستی‌راستی زنده‌ای؟!» لبخند زدم و با زور گفتم: «می‌بینی که نمرده‌ام. بچه‌ام هم حالش خوب است.» نزدیکی‌های صبح بود. گفتم: «بروید بخوابید.» قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچه‌ام نیاید. از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شب‌ها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون می‌نشستم و جبهه‌ها را نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم. آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف می‌زد. دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمنده‌های ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو می‌سپارم. مواظبشان باش.» علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آن‌ها توی همین منطقه می‌جنگند و هر وقت دلشان بخواهد، می‌آیند و سر می‌زنند. بیچاره رزمنده‌هایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانواده‌هاشان را ببینند.» نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شب‌نشینی؟» گفتم: «پس صبر کن خانه را ‌جمع و جور کنم.» تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم می‌آورمش، تو دیگر سنگین شده‌ای.» خندیدم و گفتم: «چه سنگینی‌ای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.» علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک و سردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانه‌شان شلوغ است. میهمان دارند.» علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.» وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانواده‌اش و یکی دو نفر از فامیل‌ها، خانۀ مادرشوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت: «دیر آمدید، جا نیست!» من هم با خنده گفتم: «اگر می‌دانید جا نیست، بفرمایید! ما تازه آمده‌ایم.» تلویزیون روشن بود. مادرشوهرم از کتری و قوریِ روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. تلویزیون روشن بود. قهرمان گفت: «بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه می‌گویند.» گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم ببینیم چه می‌گویند. چون نزدیک مرز بودیم، می‌توانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همان‌طور که نگاه می‌کردیم، یک‌دفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم. از همین‌جا اعلام می‌کنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام می‌گوید بمباران می‌کند، اول زورش به ما می‌رسد. اول گورسفید را می‌زند، بعد می‌رود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.»
2.19M
📡📡📡📡📡 *⭕فوری فوری فوری⭕* 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 دوستان عزیز سریع این صوت را تا آخر گوش کنید و بلافاصله به طور فوق فوق فوق حداکثری منتشر کنید . *حتی اگه شده به تک تک مخاطبینتون
🍃♦️جوهر انگشت ما خون علمدار ماست 🔹امام خامنه‌ای: اگر مردم دلگرم باشند اگر مردم وارد میدان انتخابات شوند، اگر حرکت پرشور خودشان را مثل همیشه نشان دهند، برای دشمنان گران تمام خواهد شد 🍃🌷 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا