🍃🔹ماجرای حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در داخل ضریح مطهر امام رضا (ع) به منظور غبارروبی چه بود؟
♦️رئیس قوه قضائیه: یک بار که حاج قاسم به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شد همزمان با غبارروبی بود.
♦️همیشه فقط علما می توانستند داخل ضریح مطهر حضور پیدا کنند. روزی که حاج قاسم آمده بود بعد از اینکه مراسم این غبار روبی تمام شد، حال ارتباط با حضرت رضا پیدا کرد و اشک می ریخت.
♦️غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد آقایی که اینجا ایستاده است و برای امام رضا اشک میریزد به حرم اهل بیت عالی خدمت کرده است، نه فقط در مشهد بلکه در منطقه. حاج قاسم سلیمانی خادم واقعی حضرت رضا(ع) است.
♦️در آن زمان به ذهنم رسید برای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح می آیند با حجت و فلسفه نقض کنم
♦️به دوستان گفتم به حاج قاسم بگویید داخل ضریح مطهر بیاید، حال معنوی عجیبی داشت. از جاهایی که ایشان از حضرت رضا طلب و آرزوی شهادت کرد همان جا بود
🍃🌷
#قاف_عشق
🆔 @m_setarehha
🌻 امام رضا عليه السلام:
🍀 المُستَتِرُ بالحَسَنةِ تَعدِلُ سَبعينَ حَسَنةً.
🍀 یک کار نیک پنهانی، با هفتاد کار نیک علنی برابری میکند.
📚 ميزان الحكمه، ج 4، ص 340.
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت شصت و نهم🌸
یکروز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود.
مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》
لبخندی زد و گفت:《 میخواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》
پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》
یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدانشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید زود شستوشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》
اول چالهای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه میتوانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود.
وقتی بمباران میشد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد، سنگر میلرزید، اما مردها میگفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بیپناه باشیم. هواپیماها طوری میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم.
دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ میزدند و میرفتند. اینجور وقتها رو به زنها میکردم و میگفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است.
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشه ای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و دهها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهاشان توی روستای دیره بودند.
روی جاده، ماشینها میآمدند و میرفتند. همه میگفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید.
بعد از بمباران دیره، همهاش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها میگفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》
پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها میآمدند و ما فرار میکردیم، روی سنگی کنار خانهاش مینشست و تکان نمیخورد. ما از ترس بمبهای شیمیایی، خودمان را توی چشمه میانداختیم. وقتی بمباران تمام میشد و بر میگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》میخندید و میگفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!》
بچهها که حرف او را میشنیدند، باور می کردند و میپرسیدند:《راست میگوید؟!》
آنقدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم:《 نه، شوخی می کند.》
طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد. او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
رحیم سرش را تکان داد و گفت:《 فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.》
اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:《 میدانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.》
با صدای بلند خندید و گفت:《 خانه من همین دشت آوهزین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!》
با ناراحتی گفتم:《 باشد، ولی خیلی کم تو را میبینیم. دلمان برایت تنگ میشود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.》
لبخند تلخی زد و گفت:《 فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچههاشان را نمیبینند.》
گفتم:《 مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.》
بلند شد و گفت:《من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...》
نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:《 فرنگیس، یک چیز ازت میخواهم، نه نگو. خواهش می کنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت میدهی.》
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم:《 قول نمیدهم. دست خودم نیست. اما قول میدهم هیچ وقت به دست عراقیها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.》
بعد خندیدم و گفتم:《 هر وقت خودت توی دل عراقیها نرفتی، چشم! شنیدهام که همهاش شبها در حال رفتن به سنگر عراقیها هستی.》
خندید و گفت:《 فقط دنبال پرچمهاشان هستم. همین.》
گفتم:《 پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.》
دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:《 خدا پشت و پناهت برادر...》
از پشت نگاهش کردم. پیکان قوی و ورزیدهاش نشان میداد که بچه کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردیاش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف میرفت. با خودم گفتم:《 براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.》
آن.قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آنوقت روی پشتبام رفتم و به جایی که رحیم میرفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانهاش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانه مادرم نمیدیدمش.
(پایان فصل دهم)
#ادامه دارد
🆔 @m_setarehha
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 الطُّمَأنينَةُ إلى كُلِّ أحَدٍ قَبلَ الاِختِبارِ مِن قُصورِ العَقلِ.
🍀 اعتماد به هر كسى پيش از آزمودن، نشانه كم خردى است.
📚 غرر الحكم، ح 1980.
#حدیث_روز
🆔 @m_setarehha
کاریکاتوری زیبا از رأی دادن ایرانیان مقیم خارج کشور بعد از عبور از متوحشان منافق
#انتخابات
#سلام_بر_ابراهیم
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم
🖋گاهی مقصد انتهای مسیر نیست همین رفتن است......
🔔فقط13 روز دیگر از پذیرش داوطلبان حوزه های علمیه خواهران در سطح 2 برای سال تحصیلی 1401-1400 باقی است
🔹با اطلاع رسانی به دوستان و اطرافیان فرصت تحصیل علوم دینی برای علاقمندان را فراهم نمائیم.
🌹هر طلبه یک سرباز برای امام زمان (عج)
#انتشار حداکثری
📺مدرسه علمیه فاطمه معصومه (س) رهنان
آدرس: رهنان خیابان مطهری کوچه 20 پلاک22
تلفن: 37355009