eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
📚راستگو پادشاه پروانگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانه‌ها را در آتشش می‌سوزاند و نیست می‌گرداند. پادشاه پروانگان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ می‌گویید؟ مخبران قسم یاد کردند که از درست ‌گویانیم سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مااموری گسیل می‌دارم تا مرا از شمع خبر آرد. ماموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوخته‌اند و مرده‌اند مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: خبر درست است. سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مامور دوم نیز بدید، آنچه اولی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: خبر درست است سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مامور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد. فردا شد و سلطان در انتظار که مامور فرا رسد، اما مامور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند. سلطان گفت: خبر راست بود. گفتند: اما آن مأمور که گسیلش داشتید هنوز نیامده است سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند. آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند. هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درست‌گویی بود که راست گفت. او پروانه‌ای بود که خود نور شد 🆔 @m_setarehha
❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و سوم پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد:《 زود سوار شوید، مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.》 با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:《 زودتر بروید.》 به راننده مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی حشمت پرسید:《 کسی جا نمانده؟》 گفتیم:《 نه.》 بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت:《 صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...》 رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:《 پس علیمردان کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.》 حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:《 در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.》 چند تا از بچه ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت:《 ما را به همین دهات ببر.》 راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الان توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند:《 چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟》 زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همان جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد:《 خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟》 مادرم بلند شد و گفت:《 پناهنده خانه‌ات شده‌ایم.》 زن اخمی کرد و گفت:《 این حرف‌ها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.》 مردم ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:《من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.》 مادرم گفت:《 من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.》 من هم بلند شدم و گفتم:《من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.》 دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:《من که تو را نمی‌برم. من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.》 گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت:《 اصلا ما هم نمی‌رویم.》 بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همان‌جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا می‌توانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی‌ام چه آمده بود؟ گاو و گوساله‌ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه‌ام لباس نداشت... رو به زن فامیل کردم و گفتم:《 دلم طاقت نمی‌آورد. باید به روستا برگردم.》 سهیلا را بغل او دادم و گفتم:《 این دوتا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی گردم.》 زن فامیل با ترس گفت:《 فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین.جا برایت وسیله گیر می‌آورم.》 خندیدم و گفتم:《 علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟》 چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:《 علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.》 لباسم را مرتب کردم و گفتم:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت:《 می خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.》 گفتم:《 نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه کار کنم.》 از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم. مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سر تا سر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم:《 کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟》 رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرفه گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند.
کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید:《 کجا می‌روی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلان‌غرب.》 با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت:《 به سلامت.》 شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلان‌غرب بودند. برق قطع بود. تک‌و‌توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقی‌ها کجا هستند؟》 سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.》 توی گیلان‌‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》 با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》 با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسه‌گران هستند.》 نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.》 علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.》 خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.》 تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقی‌هاست.》 لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم:《 می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند ؟ آن‌وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.》 شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 این‌بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.》 علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》 دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت یا مرا بکش و برو.》 بلند گفتم:《 می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الان گرسنه است...》 علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می‌شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.》 علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》 بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》 سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده‌ای که ول کن نیستی.》 کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟》 توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شویم...》 نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می‌رویم، از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از خوشکلام
در مدت محدود باقی مانده پذیرش سراسری، هر سفیر رضوان ،یک داوطلب را به خیل لشگر عظیم زینبی (ع) پیوند دهد. هر سفیر یک داوطلب روایتِ طلبگی ⬅️تمدید مهلت ثبت نام حوزه های علمیه خواهران 🔸 مقطع عمومی (سطح۲)تا سه شنبه 15 تیرماه سال 1400 ▫️⚜️💠⚜️▫️ ✅آدرس سایت ثبت نام: 🔸paziresh.whc.ir 🔹@kowsarnews 🌸برای ثبت نام حضوری به حوزه های علمیه خواهران کشور مراجعه کنید. 🆔@kowsarnews
هدایت شده از خوشکلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب بین خوب و خوبتر 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🍃 تمدید پذیرش حوزه‌های علمیه خواهران سال تحصیلی ۱۴۰۱_۱۴۰۰🍃 📚پذیرش در مقطع عمومی(سطح۲-کارشناسی) 🕰 زمان ثبت‌نام: ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۹۹ تا 15 تیر ماه سال ۱۴۰۰ ⬅️جهت ثبت نام به پایگاه اینترنتی www.paziresh.whc.ir مراجعه نمایید. ⬅️ یا با مراجعه ی حضوری به مدارس علمیه سراسر کشور 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 https://eitaa.com/joinchat/2442592371C1612a0eda2
هدایت شده از خوشکلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🍃 تمدید پذیرش حوزه‌های علمیه خواهران سال تحصیلی ۱۴۰۱_۱۴۰۰🍃 📚پذیرش در مقاطع عمومی(سطح۲-کارشناسی)، مقطع عالی(سطح ۳-کارشناسی ارشد) و مقطع تخصصی(سطح۴ -دکترا) 🕰 زمان ثبت‌نام: ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۹۹ تا 15 تیر ماه سال ۱۴۰۰ ⬅️جهت ثبت نام به پایگاه اینترنتی www.paziresh.whc.ir مراجعه نمایید. ⬅️ یا با مراجعه ی حضوری به مدارس علمیه سراسر کشور 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 https://eitaa.com/joinchat/2442592371C1612a0eda2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ فریب شیطان در بهار جوانی! امام خمینی رحمت الله علیه: ⚠️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است. انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است‏... ⁦🥀 🆔 @m_setarehha
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ کیفیت نمازیکشنبه های ماه ذی القعده ⁉️ رسول خدا(ص) در یکشنبه ماه ذی القعده فرمودند: «ای مردم! کدام‌یک از شما می‌خواهید توبه کنید؟» گفتند:همه مون می‌خوایم توبه کنیم. پیامبر فرمود: « غسل کنید ، وضو بگیرید و چهار رکعت نماز بجا آورید. در هر رکعت یک‌ مرتبه "فاتحة الکتاب"، سه‌ مرتبه "قل هو اللّه احد" و یک‌ مرتبه "معوذتین" (قل اعوذ برب الفلق ‏و قل اعوذ برب الناس) بخوانید. بعد هفتاد مرتبه استغفار کنید سپس یکمرتبه ذکر "لا حول و لا قوّة إلا باللّه" بگویید. بعد بگویید: "یا عزیز یا غفّار اغفر لی ذنوبی و ذنوب جمیع المؤمنین و المؤمنات فإنّه لا یغفر الذّنوب إلا أنت"؛ اى عزیز! اى بخشاینده! گناهان من و گناهان تمام مردان و زنان مؤمن را بیامرز که جز تو کسى گناهان را نمی‌آمرزد». ♻️آن‌گاه فرمود: «بنده‌اى از امت من چنین عملى را انجام دهد. 🌱عملش را از نو شروع کند 🌱 توبه اش قبول 🌱گناهانش آمرزیده 🌱قیامت دشمنانش راضی شوند 🌱با ایمان از دنیا می‌رود 🌱 قبرش وسیع و نورانى شود. 🌱پدر و مادر از او راضى شوند 🌱 پدر،مادر وخاندانش بخشیده شوند 🌱خوش رزق دنیا و آخرت 🌱 با نرمى، روح را از جسمش خارج شود 🔴 تذکر۱: دستور کلی برای خواندن نمازهای مستحبی، به صورت دو رکعتی است. بنابراین، اگر توصیه به چهار رکعت نماز مستحبی در موردی شده باشد، لازم است دو تا دو رکعتی خواند.[طباطبایی یزدی، سید محمد کاظم، العروة الوثقی، ج 2] هر چند از متن روایت نمیشه استنباط کرد دوتا دو رکعت جداگانه بخوانیم یا چهار رکعت به یک سلام. اما چون در فقه، نمازهای مستحبی دو رکعتی است مگر در مواردی که تصریح به خلاف آن شده باشه؛ که در این نماز تصریحی به چهار رکعتی بودن وجود نداره، پس باید به صورت دو نماز دو رکعتی جداگانه خوانده شود. و سپس در آخر چهار رکعت، استغفار و دعای آن خوانده شود. 🔴 تذکر۲: عمل به این روایت در ایام دیگه ی سال هم، اجازه داده شده. چرا که اصحاب از پیغمبر پرسیدند: ای رسول خدا! اگر کسى در زمان دیگرى چنین بگوید چطور؟ آن حضرت فرمود: «چیزهایى را که گفتم براى او نیز خواهد بود. جبرئیل این مطالب را در شب معراج به من گفت».[ابن طاووس، علی بن موسی، إقبال الأعمال، ج ‏1] 🔴 تذکر ۳: گفتنی است؛ این روایت را تنها سید بن طاوس به نقل از انس بن مالک آورده است و در منابع دیگر شیعی نیامده است.. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 لا يَكُن أهلُكَ أشقَى الخَلقِ بِكَ. 🍀 مبادا خانواده ات به سبب تو، بدبخت ترين مردمان باشند! 📚 تحف العقول، ص 82. 🆔 @m_setarehha
♦️دین تمام و تمام دین♦️ از عبدالعظیم بن عبداللّه حسنی علیه السلام نقل شده که فرمودند: بر سرورم علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب صلوات الله علیهم وارد شدم. چون مرا دیدند فرمودند: ای ابا القاسم! خوش آمدی، تو به راستی از آن ما و برای مایی. عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! می خواهم دینم را بر شما عرضه كنم تا اگر پسندیده است تا هنگام دیدار خداوند عز و جل، بر آن پایداری ورزم. امام علیه السلام فرمودند:عرضه كن ای ابا القاسم. عرض كردم: من اعتقاد دارم: خدای متعال یكی است و چیزی مانند او نیست. و او از دو حدّ ابطال و تشبیه بیرون است( یعنی: نمی شود گفت نیست، و نه می شود گفت چیست) ؛ نه جسمی دارد و نه صورتی و نه عَرَضی و نه جوهری. بلكه اوست كه به اجسام، جسمیّت و به صورتها، تصویر می بخشد و اَعراض و جواهر را می آفریند ، و او پروردگار و مالك و آفریننده و پدید آورنده هر پدیده ای است( یعنی: او هیچ سنخیت، و شباهت، و عینیت با غیر خود که مخلوقات هستند ندارد) ؛ و این كه محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و رسول او، خاتم پیامبران است ؛ و تا روز رستخیر پیامبری پس از او نخواهد بود و شریعت او شریعت پایانی تا روز قیامت است، دینی پس از آن نخواهد بود. من معتقدم : امام و جانشین و ولیّ امر( صاحب و صاحب کار مردم ) پس از او، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب و سپس حسن و آن گاه حسین و علی بن حسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی(صلوات الله علیهم اجمعین) و سپس شمائید ای سرورم( یعنی: از طرف حق تعالی شما هادی و سرور و صاحب ما و کار ما هستید). امام هادی علیه السلام فرمودند: پس از من، فرزندم حسن علیه السلام، جانشین من خواهد بود، ولی جانشین او در میان مردم چگونه خواهد بود؟ عرض كردم: چگونه خواهد بود سرورم؟ فرمودند: شخص او دیده نمی شود و روا نیست نامش برده شود تا خروج كند و زمین را همان گونه كه از ظلم و ستم آكنده شده از داد و برابری پر كند. عرض كردم: بدان اقرار می كنم. و من معتقدم: یار و یاور و وابسته آنان ، یار و یاور و وابسته خدا ، و دشمن آنان، دشمن خداست، فرمانبری از آنان ، فرمانبری از خدا ، و سركشی از آنان ، سركشی از خداست. به اعتقاد من، معراج و سؤال و جواب قبر و بهشت و دوزخ و رستاخیز، حقّ است و تردیدی در آن نیست و خداوند هر آن كه را در قبر خفته ،برخواهد انگیخت. به اعتقاد من، فرائض واجب پس از ولایت( یعنی:اولین فریضه و واجبترین آنها ولایت ؛ یعنی تسلیم و وابسته به شما بودن آنچنان که که به گردانیدن و چرخانیدن شما گردیدن وچرخیدن است و سپس )، نماز و زكات و روزه و حج، جهاد و امر به معروف و نهی از منكر هستند. علی بن محمّد علیهما السلام فرمودند: ای ابا القاسم! به خدا سوگند این همان دینی است كه خداوند برای بندگانش برگزیده است. بر آن پایدار باش، خداوند تو را بر این عقیده استوار، و در دنیا و آخرت پایدار بدارد. (امالی شیخ صدوق:338؛ توحید:81؛صفات الشیعه:48؛ کمال الدین2 : 379). 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و چهارم توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف‌صاف بود. نزدیکی روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور، چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گور سفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت:《 فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!》 خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچه‌ها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم:《 می‌آیم و سر می‌زنم.》 شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله‌اش درد دل می‌کند!》 ناراحتی‌اش را که دیدم، گفتم:《 برویم.》 صدای رگبار مسلسل‌ها از دور شنیده می‌شد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می‌آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلوی‌مان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت:《 خدا خانه‌تان را آباد کند. توی این شب، این‌جا چه کار می‌کنید؟》 شوهرم نالید و گفت:《 اسیر دست این زن شده‌ام! دارد خانه خرابم می‌کند.》 راننده با عجله گفت:《 سوار شوید. آدم چه چیزهایی می‌بیند!》 توی راه، مرد راننده گفت:《 خدا به شماره رحم کرد. نیروهای عراقی آن‌طرف ده سنگر گرفته‌اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می‌توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ‌هاشان نابودتان می‌کنند.》 به گیلان‌غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه‌گران برد. ماشین‌های ارتشی و سپاه، مردم را به عقب می‌بردند. هر ماشینی که می‌رسید، سعی می‌کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه‌گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر ما بود. بچه‌ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته‌ایم به روستا و وسایلمان را آورده‌ایم، گفتند:《 پس ما هم می‌رویم و زود برمی‌گردیم.》 مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگی‌شان را بیاورند. وقتی نگاه می‌کنند، می‌بینند ماشین زیادی از روبه‌رو می‌آید. یکی از نیروهای سپاه می‌گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه می‌کند، می‌بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می‌شوند. نیروهای عراقی به آن‌ها خیلی نزدیک می‌شوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید، گفت:《 منافقین دارند می‌رسند، فرار کنیم. آن‌قدر نزدیک‌اند که به زودی به روستای کاسه‌گران می‌رسند.》 یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان‌غرب به کاسه‌گران می‌آمدند، فریاد می‌زدند:《 منافقین و نیروهای عراقی دارند می‌رسند، فرار کنید.》 وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت:《باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.》 دایی و مادرم گفتند:《 ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.》 هرچه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت:《من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.》 کمی جلوتر، نیروهای خود ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم:《 می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.》 فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند. نیروهای نظامی حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می.کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند.
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت. همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد. نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم:《 ما را آوردی اینجا، الان گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.》 توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملا آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم:《 گرگ...گرگ.》 علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می.رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر دایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. پسر دایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت:《 فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.》 با ناراحتی گفتم:《 پس خانواده‌ام چی؟ خانه ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟》 گفت:《 اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.،》 با ناراحتی گفتم:《 غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.》 ناراحت شد. گفت:《 من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.》 پسر دایی‌ام گفت:《 فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیش روی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانه خودت است.》 اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:《 نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیکترِ خانه خودم. توی خانه خودم بمیرم، بهتر از این است که این جا بمانم.》 علی‌مردان رحمان را بغل کرد کرد و رفت توی گندم‌زارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندم‌زار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 الدُّنيا بِالاِتِّفاقِ، الآخِرَةُ بِالاِستِحقاقِ. 🍀 دنيا بر حسب اتّفاق است و آخرت بر حسب استحقاق (تلاشِ فرد در دنيا) است. 📚 غرر الحكم، ح 228. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا