eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
696 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ تیر ۱۴۰۰
⭕️ فریب شیطان در بهار جوانی! امام خمینی رحمت الله علیه: ⚠️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است. انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است‏... ⁦🥀 🆔 @m_setarehha
۶ تیر ۱۴۰۰
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ کیفیت نمازیکشنبه های ماه ذی القعده ⁉️ رسول خدا(ص) در یکشنبه ماه ذی القعده فرمودند: «ای مردم! کدام‌یک از شما می‌خواهید توبه کنید؟» گفتند:همه مون می‌خوایم توبه کنیم. پیامبر فرمود: « غسل کنید ، وضو بگیرید و چهار رکعت نماز بجا آورید. در هر رکعت یک‌ مرتبه "فاتحة الکتاب"، سه‌ مرتبه "قل هو اللّه احد" و یک‌ مرتبه "معوذتین" (قل اعوذ برب الفلق ‏و قل اعوذ برب الناس) بخوانید. بعد هفتاد مرتبه استغفار کنید سپس یکمرتبه ذکر "لا حول و لا قوّة إلا باللّه" بگویید. بعد بگویید: "یا عزیز یا غفّار اغفر لی ذنوبی و ذنوب جمیع المؤمنین و المؤمنات فإنّه لا یغفر الذّنوب إلا أنت"؛ اى عزیز! اى بخشاینده! گناهان من و گناهان تمام مردان و زنان مؤمن را بیامرز که جز تو کسى گناهان را نمی‌آمرزد». ♻️آن‌گاه فرمود: «بنده‌اى از امت من چنین عملى را انجام دهد. 🌱عملش را از نو شروع کند 🌱 توبه اش قبول 🌱گناهانش آمرزیده 🌱قیامت دشمنانش راضی شوند 🌱با ایمان از دنیا می‌رود 🌱 قبرش وسیع و نورانى شود. 🌱پدر و مادر از او راضى شوند 🌱 پدر،مادر وخاندانش بخشیده شوند 🌱خوش رزق دنیا و آخرت 🌱 با نرمى، روح را از جسمش خارج شود 🔴 تذکر۱: دستور کلی برای خواندن نمازهای مستحبی، به صورت دو رکعتی است. بنابراین، اگر توصیه به چهار رکعت نماز مستحبی در موردی شده باشد، لازم است دو تا دو رکعتی خواند.[طباطبایی یزدی، سید محمد کاظم، العروة الوثقی، ج 2] هر چند از متن روایت نمیشه استنباط کرد دوتا دو رکعت جداگانه بخوانیم یا چهار رکعت به یک سلام. اما چون در فقه، نمازهای مستحبی دو رکعتی است مگر در مواردی که تصریح به خلاف آن شده باشه؛ که در این نماز تصریحی به چهار رکعتی بودن وجود نداره، پس باید به صورت دو نماز دو رکعتی جداگانه خوانده شود. و سپس در آخر چهار رکعت، استغفار و دعای آن خوانده شود. 🔴 تذکر۲: عمل به این روایت در ایام دیگه ی سال هم، اجازه داده شده. چرا که اصحاب از پیغمبر پرسیدند: ای رسول خدا! اگر کسى در زمان دیگرى چنین بگوید چطور؟ آن حضرت فرمود: «چیزهایى را که گفتم براى او نیز خواهد بود. جبرئیل این مطالب را در شب معراج به من گفت».[ابن طاووس، علی بن موسی، إقبال الأعمال، ج ‏1] 🔴 تذکر ۳: گفتنی است؛ این روایت را تنها سید بن طاوس به نقل از انس بن مالک آورده است و در منابع دیگر شیعی نیامده است.. 🆔 @m_setarehha
۶ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ تیر ۱۴۰۰
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 لا يَكُن أهلُكَ أشقَى الخَلقِ بِكَ. 🍀 مبادا خانواده ات به سبب تو، بدبخت ترين مردمان باشند! 📚 تحف العقول، ص 82. 🆔 @m_setarehha
۷ تیر ۱۴۰۰
۷ تیر ۱۴۰۰
♦️دین تمام و تمام دین♦️ از عبدالعظیم بن عبداللّه حسنی علیه السلام نقل شده که فرمودند: بر سرورم علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب صلوات الله علیهم وارد شدم. چون مرا دیدند فرمودند: ای ابا القاسم! خوش آمدی، تو به راستی از آن ما و برای مایی. عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! می خواهم دینم را بر شما عرضه كنم تا اگر پسندیده است تا هنگام دیدار خداوند عز و جل، بر آن پایداری ورزم. امام علیه السلام فرمودند:عرضه كن ای ابا القاسم. عرض كردم: من اعتقاد دارم: خدای متعال یكی است و چیزی مانند او نیست. و او از دو حدّ ابطال و تشبیه بیرون است( یعنی: نمی شود گفت نیست، و نه می شود گفت چیست) ؛ نه جسمی دارد و نه صورتی و نه عَرَضی و نه جوهری. بلكه اوست كه به اجسام، جسمیّت و به صورتها، تصویر می بخشد و اَعراض و جواهر را می آفریند ، و او پروردگار و مالك و آفریننده و پدید آورنده هر پدیده ای است( یعنی: او هیچ سنخیت، و شباهت، و عینیت با غیر خود که مخلوقات هستند ندارد) ؛ و این كه محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و رسول او، خاتم پیامبران است ؛ و تا روز رستخیر پیامبری پس از او نخواهد بود و شریعت او شریعت پایانی تا روز قیامت است، دینی پس از آن نخواهد بود. من معتقدم : امام و جانشین و ولیّ امر( صاحب و صاحب کار مردم ) پس از او، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب و سپس حسن و آن گاه حسین و علی بن حسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی(صلوات الله علیهم اجمعین) و سپس شمائید ای سرورم( یعنی: از طرف حق تعالی شما هادی و سرور و صاحب ما و کار ما هستید). امام هادی علیه السلام فرمودند: پس از من، فرزندم حسن علیه السلام، جانشین من خواهد بود، ولی جانشین او در میان مردم چگونه خواهد بود؟ عرض كردم: چگونه خواهد بود سرورم؟ فرمودند: شخص او دیده نمی شود و روا نیست نامش برده شود تا خروج كند و زمین را همان گونه كه از ظلم و ستم آكنده شده از داد و برابری پر كند. عرض كردم: بدان اقرار می كنم. و من معتقدم: یار و یاور و وابسته آنان ، یار و یاور و وابسته خدا ، و دشمن آنان، دشمن خداست، فرمانبری از آنان ، فرمانبری از خدا ، و سركشی از آنان ، سركشی از خداست. به اعتقاد من، معراج و سؤال و جواب قبر و بهشت و دوزخ و رستاخیز، حقّ است و تردیدی در آن نیست و خداوند هر آن كه را در قبر خفته ،برخواهد انگیخت. به اعتقاد من، فرائض واجب پس از ولایت( یعنی:اولین فریضه و واجبترین آنها ولایت ؛ یعنی تسلیم و وابسته به شما بودن آنچنان که که به گردانیدن و چرخانیدن شما گردیدن وچرخیدن است و سپس )، نماز و زكات و روزه و حج، جهاد و امر به معروف و نهی از منكر هستند. علی بن محمّد علیهما السلام فرمودند: ای ابا القاسم! به خدا سوگند این همان دینی است كه خداوند برای بندگانش برگزیده است. بر آن پایدار باش، خداوند تو را بر این عقیده استوار، و در دنیا و آخرت پایدار بدارد. (امالی شیخ صدوق:338؛ توحید:81؛صفات الشیعه:48؛ کمال الدین2 : 379). 🆔 @m_setarehha
۷ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ تیر ۱۴۰۰
قسمت هفتاد و چهارم توی تاریکی شب، صدای نفس‌هامان را می‌شنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده می‌شد. ستاره‌ها توی آسمان می‌درخشیدند. آسمان صاف‌صاف بود. نزدیکی روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور، چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی می‌گشتند. آن‌ها هم پنهانی می‌رفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند. به گور سفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامده‌اند. از بالای سرمان، خمپاره‌ها و گلوله‌های هر دو طرف رد می‌شد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت:《 فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!》 خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت. اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه می‌گذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمع‌آوری لباس‌های بچه‌ها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونی‌های گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم:《 می‌آیم و سر می‌زنم.》 شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:《 خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوساله‌اش درد دل می‌کند!》 ناراحتی‌اش را که دیدم، گفتم:《 برویم.》 صدای رگبار مسلسل‌ها از دور شنیده می‌شد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی می‌آمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود. روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلوی‌مان ایستاد و راننده‌اش بلند گفت:《 خدا خانه‌تان را آباد کند. توی این شب، این‌جا چه کار می‌کنید؟》 شوهرم نالید و گفت:《 اسیر دست این زن شده‌ام! دارد خانه خرابم می‌کند.》 راننده با عجله گفت:《 سوار شوید. آدم چه چیزهایی می‌بیند!》 توی راه، مرد راننده گفت:《 خدا به شماره رحم کرد. نیروهای عراقی آن‌طرف ده سنگر گرفته‌اند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود. حالا هم تا می‌توانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپ‌هاشان نابودتان می‌کنند.》 به گیلان‌غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه‌گران برد. ماشین‌های ارتشی و سپاه، مردم را به عقب می‌بردند. هر ماشینی که می‌رسید، سعی می‌کرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند. به کاسه‌گران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر ما بود. بچه‌ها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشته‌ایم به روستا و وسایلمان را آورده‌ایم، گفتند:《 پس ما هم می‌رویم و زود برمی‌گردیم.》 مادرم و دایی‌ام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگی‌شان را بیاورند. وقتی نگاه می‌کنند، می‌بینند ماشین زیادی از روبه‌رو می‌آید. یکی از نیروهای سپاه می‌گوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه می‌کند، می‌بیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک می‌شوند. نیروهای عراقی به آن‌ها خیلی نزدیک می‌شوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند. وقتی مادرم رسید، گفت:《 منافقین دارند می‌رسند، فرار کنیم. آن‌قدر نزدیک‌اند که به زودی به روستای کاسه‌گران می‌رسند.》 یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلان‌غرب به کاسه‌گران می‌آمدند، فریاد می‌زدند:《 منافقین و نیروهای عراقی دارند می‌رسند، فرار کنید.》 وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت:《باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمی‌آیم.》 دایی و مادرم گفتند:《 ما هم می‌رویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.》 هرچه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت:《من شیان نمی‌آیم، برویم ماهیدشت.》 کمی جلوتر، نیروهای خود ایستاده بودند و به مردم اجازه عقب‌نشینی نمی‌دادند. سربازها جلوی مردم را می‌گرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم:《 می‌خواهید بچه‌هامان را به کشتن بدهید؟ این بچه‌ها که نمی‌توانند کاری بکنند.》 فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامی‌ها رد شوند. نیروهای نظامی حق عقب‌نشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامی‌ها ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار می.کردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند. روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه می‌رفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضی‌ها گریه می‌کردند. بیشتر بچه‌ها خسته بودند.
۷ تیر ۱۴۰۰
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت. همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد. نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم:《 ما را آوردی اینجا، الان گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.》 توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملا آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم:《 گرگ...گرگ.》 علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می.رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر دایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. پسر دایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت:《 فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.》 با ناراحتی گفتم:《 پس خانواده‌ام چی؟ خانه ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟》 گفت:《 اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.،》 با ناراحتی گفتم:《 غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.》 ناراحت شد. گفت:《 من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.》 پسر دایی‌ام گفت:《 فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیش روی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانه خودت است.》 اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:《 نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیکترِ خانه خودم. توی خانه خودم بمیرم، بهتر از این است که این جا بمانم.》 علی‌مردان رحمان را بغل کرد کرد و رفت توی گندم‌زارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندم‌زار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. 🆔 @m_setarehha
۷ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ تیر ۱۴۰۰