eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
89 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
مشکلاتمون هر چقدر بزرگ باشھ، خدا ازش بزرگ‌ترھ. ولی، اما، اگر هم ندارھ✨ پس غصه نخور بسپار بھ خودش. خدا بنده‌ای کھ بهش امیدواره رو ناامید نمیکنھ !🙇🏻‍♀💛 ____________________________ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @gandoooooooi •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۹❤️ داوود: بعد از خداحافظی با فرشید که زنگ زدم حالشو بپرسم ، رفتم اتاق آقا محمد
پارت ۴۰❤️ رسول: برگشتم خیلی ترسیدم😅😳 رسول: سلام....آقا ________ راوی: وقتی چند نقطه بین کلمه یا حروف میزارم یعنی نفس نفس می زنه ________ رسول: سلام...... آقا😓 عبدی: سلام استاد رسول🤨 شنیدم گفتی به محمد آقا🤨 رسول:😅😅شرمنده .... حواسم..... نبود.....آخه آقا..... عادت کردم😬😁😓 عبدی: چی بگم رسووول آخه 😄 دفعه ی آخر باشه ان‌شاءالله🤨😌 رسول:چشم... ان‌شاءالله عبدی: حالا چرا انقدر نفس نفس میزنی رسول؟؟؟ رسول:یکم جا خوردم ....ببخشید😁 عبدی و محمد:😁😁😁 عبدی: کارتون رو بکنید،فقط محمد ، چند لحظه بیا. محمد: جانم آقا عبدی: محمد من باید برم الان کار دارم ، فردا هم کمی دیرتر میام سایت ،حواست باشه 😊👌 محمد: چشم آقا خیالتون راحت باشه☺️❤️ عبدی: خوبه ، وقتی تو هستی خیالم راحته☺️💖 مواظب باش👌 محمد: ممنون آقای عبدی🌸 چشم ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۰❤️ رسول: برگشتم خیلی ترسیدم😅😳 رسول: سلام....آقا ________ راوی: وقتی چند نقطه
پارت ۴۱❤️ سعید: نمی دونم رسول چش بود متل همیشه نبود ، رنگش پریده بود و اصلا حواسش به اینجا و... نبود 🤔🤔🤔😞 ازشم سوال می پرسیدی یا بحث رو عوض می کرد یا جواب درست و درمونی نمی داد😐 رسول: رفتم سر میزم و ادامه ی لیست ورود و خروج مرزی و زمینی رو چک می کردم .... کامل لیست رو که چک کردم و هیچی از لیست پیدا نشد رفتم سراغ دوربین ها برای اون هم یه مجوز گرفتم و با دقت تمام دوربین ورود و خروج مرزی رو چک کردم و نگاه می کردم تک به تک نفراتی که وارد یا خارج می شدن رو رو شون زون می کردن و هی فیلم دوربینا رو عقب و جلو می زدم تا دقیق تر چک کنم🙂👀 محمد: تو اتاقم بودم و داشتم کار می کردم که یهو فکرم رفت تو این که شاید اصلا از کشور خارج نشده باشه شریف ، رفتم از پله ها پایین رفتم سر میز داوود : محمد: آقا داوود ما چطوره؟؟!! داوود: تا آقا محمد رو دیدم خواستم از جام بلند شم که نزاشت و نشیتم: داوود: ممنون آقا شما خوبید؟ محمد: شکر🤲 داوود:😊 محمد: خوب چیزی پیدا کردی؟؟ داوود: 😞😞نه محمد: داوود...! داوود: جانم آقا محمد😌 محمد: میگم شاید اصلا از کشور خارج نشده ما داریم این همه تلاش رو خارج و.... می کنیم ، من میگم داوود جان شما خیابون بون هل چه می دونم کوچه و محله ها رو چک کن 👌 داوود: بله آقا درسته حله☺️👍 محمد:🤨🤨🤨 داوود: 😅یعنی ‌... چیزه... آقا ....یعنی چشم😁😬 محمد: ممنون😁😁 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقد‌خودتو‌گرفتار‌کردی‌که‌ دیگه‌سال‌آقاتو‌فراموش‌میکنی🖤💔
اما احسنت به اون بانویی که درجه پروفسوری دانشگاه رو بگیره و با چادر بره سر کلاس و بزنه توی دهن اونایی که میگن چادر محدودیت میاره!!! اینجوری قوی درس میخونی؟! 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدی که برای اولین بار به نامحرم نگاه کرد که اونهم....... 🥀برای شادی روح شهدای عزیزمان صلوات
🤷🏾‍♂ 🖇 اززمیــن‌جثہ‌کوچیڪ‌پسࢪش‌روبلندکـرد👶🏻 پســـرک‌شیطنت‌ڪرد😅... پࢪیدبغلِ‌بابـا😍... آرۅم‌گفت:منم‌بزرگ‌میشم‌شما‌روبلندمیکنم ازࢪوزمـین😎! بیست‌سال‌بعد‌پسر‌تونست‌پدر‌روبـلندکنه🙃 پـدرسبڪ‌بود😓... بہ‌سبکےیہ‌پلاڪ‌وچندتیکھ‌استخون💔:) ... شادی روح شهدا صلوات ...
🌱' . - درایندھ... توڪتاب‌هاے‌تاریخ‌مینویسندوازما روایت‌میڪنندڪھ: یھ‌جمعیت‌خیلۍ‌زیادے‌بودن ڪھ‌خودشون‌روسینہ‌زن‌و نوڪرامام‌حسین(ع)میدونستن ڪلۍ‌بچہ‌حزب‌اللھۍ‌داشتن ڪلۍ‌بچہ‌هیئتۍ‌ومذهبۍ‌داشتن ڪلۍ‌حوزھ‌علمیہ‌داشتن ولۍ‌حتۍ۳۱۳تاشون‌واقعۍ‌نبودن‌ڪھ امام‌زمانشون‌ظھورڪنھ! همہ‌فقط‌مدعۍ‌بودن‌ڪھ‌خوب‌اند!(:🙄🖐🏿
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- امان از دست مغز بی منطق! 🔥مغز ما گاهی بدجوری بی منطق میشه و نمیذاره کاری که باید انجام بدیم رو انجام بدیم 💥مثلا وقتی تو دوراهی موبایل-مطالعه بمونیم، دعوت مون میکنه بریم سمت موبایل! 🔥البته برای این بی منطقیش یه منطقی داره. باید این منطق رو بشناسی و باهاش بجنگی ⚠️⚠️این ویدئو یکی از مهم ترین ویدئوهای منه. پس با دقت ببینش 🌹🙏 حتما برای یک نفر از دوستان تون بفرستید🙏🌹 🎯 @cdana_ir 🎯 @cdana_ir
سلام سلام من چند روز کار داشتم امروز ادامه ی پارت های رمان گاندو ۳ میزارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان :🥀 🥀پارت: 🥀 مریم : عطیه 😳 عزیز مگه محمد اتفاقی براش افتاده ؟ عزیز: نه مادر محمد چند روزی زنگ نزده عطیه نگرانه همین مریم: عطیه تو که لوس نبودی😂 عطیه: سریع گریه هام پنهان کردم و از حرفش خندیدم 😂😂 مریم: تو که محمد میشناسی تهران که هست به زور جواب تلفن میده چه برسه به این ماموریت هست😂 عطیه: اره بیخیال، چخبر از فسقلی مریم: خوبه سلام داره😂 چخبر از جیگر عمه عطیه : خوبع ☺️ مریم: خداروشکر ، راستی جایی میخواستین برین ؟ عطیه: نه نه مریم: خوبه پس مزاحم نیستم عزیز: این چه حرفیه😊 ______ رسول: از دیشب تا حالا دلشوره دارم این قلب لعنتی هم که ول کن نیست 😡😢 خواستم بلند بشم برم پیش محمد که تا از صندلی جدا شدم دوباره درد اومد سراغم اخخخخخخخ😭😭 عبدی: خوبی رسول رسول : خو......بم چیزی.....نیس عبدی: رفتی دکتر رسول: نه آقا....وقت نشد عبدی: ای خدا تو هم مثل محمد به خودت اهمیت نمیدی بلند شوبیا _____ عبدی: ببخشید دکتر دکتر : بفرمایید عبدی: میشه ایشون معاینه کنید کمی قلبش درد میکنه دکتر : بشین عزیزم _بعد معاینه دکتر: از قبل مشکل داستی ؟ رسول: اره ولی به این شدت نبود گاهی اوقات فقط درد می‌گرفت که با قرص خوب میشد دکتر: از کی بدتر شدی ؟ رسول: یک روز یا دو روزی میشه دکتر : قرص که میخوری ؟ رسول: اره میخورم دکتر : باید عمل کنی این جور نمیشه برات وقت عمل بگیرم ؟ رسول: نه من الان نمیتونم عمل کنم شرایطتش ندارم 😩 دکتر : ولی آخه.......... عبدی: آقا ی دکتر قبول نمیکنه اگه میشه بجای عمل فعلا یک قرص بهش بدید که بهتر بشه دکتر:.........این قرصی که نوشتم میخوری میتونی کمی آرومت کنه ولی اگه عمل نکنی بدتر میشی رسول: ممنون 🙏 _____ فرشید : کجا بودید ؟ رسول: هی.....هیجا چخبر از محمد ؟ فرشید: میخواستی چخبری باشه بیهوشه دیگه رسول: حالا چرا اعصاب نداری من تقصیر منه😒 فرشید: نه ولی سوالت الکی بود رسول: حالا منو نکشی یک سوال بود دیگه مثل آدم جواب بده فرشید: منتظر بودم تو یادم بدی 😒😒😒 رسول: میدونم که خودت این چیزا بلد نیستی فرشید: رسول بس میکنی اعصاب ندارم تو هم چرت و پرت میگی رسول: من چرت و پرت میگم 😳 عبدی: بسه دیگه 😡 الان وقت دعوا هست😡 دو روز محمد بالایی سرتون نیست با هم دیگه بد شدین 😡😡😡😡 رسول، فرشید::: ببخشید 😔 عبدی: محمد راست می‌گفت یک لحظه نمیشه تنهاتون گزاشت 😒 گفتم و رفتم __ فرشید: تقصیر تو هستا اااا رسول: زر نزن 😂 فرشید : 😂😂😂 (چه زود آشتی کردن 🤣😃) پ.ن: همه چیز آرومه 😂...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت : 🥀 رسول : آقا ببخشید .......آقای عبدی ؟ رسول: آقای عبدی هر چی صداش میزدم اصلا حواسش به من نبود انگار جاییی دیگه بود .... آقا آقا...........آقا عبدی: ها .....چیه ....چی شده رسول: آقا حواستون کجاست ؟ هر چی صداتون میکنم اصلا جواب نمی‌دید عبدی : حواسم نبود تو فکر بودم رسول: چه فکری آقا عبدی: فکر این که چه کسی به اون ها دستور داد که به ماشین محمد شليک کنن یا اینکه چه کسی به این یکی گفت محمد توی بیمارستان بکشه؟ رسول: حتما شارلوت دیگه عبدی : رسول اول فکر کن بعد حرف بزن .... شارلوت تا تهران زیر نظر ما بود اصلا تلفن نکرد به کسی بعدش هم کار اون نبوده رسول: اصلا آقا یک سوال ؟ از کجا می‌دونستن که محمد آقا توی اون شهره ؟ که تو راه منتظر باشن ؟؟؟ عبدی: وای وای دارم دیونه میشم فرشید : آقا......آقا ببخشید سعید زنگ زد گفت بیاین سایت عبدی: باش. رسول تو هم بیا بریم رسول: نه آقا من نمیتونم از آقا محمد دل بکنم عبدی: کارت دارم رسول: چش...م ___________سایت ..... رسول : وای توی سایت دلشوره اومد سراغم رفتم سمت میز خودم که دیدم علی نشسته ....... سلاااام علی آقا علی: سلام داداش خوبی رسول: خوش میگذره علی: نه بابا چخبر رسول: سلامتی ، راستی میدونستی نباید پشت میز من بشینی 😂 علی: بله استاد رسول😂 رسول: با شنیدن کلمه استاد رسول اشکم بیرون اومد اولین نفر محمد بهم گفت استاد رسول کاش بهوش بیاد دلم برای حرف زدناش تنگ شده فریاد زدناش 😭😭😭 علی: رسول ....رسول کجایی یک ساعته دارم صدات میکنم رسول: از حال و هوای خودم بیرون اومدم بله چیه چی میگی؟؟؟؟؟ علی: چرا جواب نمیدی چرا گریه میکنی رسول: هیچ ...میشه بری کار دارم 😭 علی: اوکی فعلا رسول: با رفتن علی نفسم صدا دار بیرون دادم و روی صندلی خودم نشستم ☹️ عکس یک خونه روی صحفه ی مانیتور بود حتما خونه ی همون دونفری هست که داوود گفت ........ ______ عزیز: بلاخره مریم رفت با عطیه آماده شدیم بریم که من زودتر از عطیه رفتم داخل حیاط که صدای جیغ عطیه بلند شد سریع رفتم سمت خونه در باز کردم با چیزی که دیدم خشک شدم یا حسین............. پ.ن: از محمد خبری نیست☺️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت: 🥀 رسول توی حال و هوای خودم بودم که یهو توی مانیتور دیدم که یک ماشین اومد بیرون سریع یک پرنده روش سوار کردم و رفتم سمت اتاق آقای عبدی ............. رسول: بی مقدمه در باز کردم آقا.. عبدی: رسول در بزن اول رسول: با اون حرفش یاد محمد افتادم ولی الان وقت گریه و زاری نیست آقا ببخشید یک لحظه بیاید فقط سریع گفتم و رفتم عبدی: چی شده رسول::آقا از خونه اومده بیرون عبدی: روش سوار هستی رسول: آقا هم پرنده روش سواره هم یک از بچه ها عبدی: خوبه الان داره کجا میره ؟ رسول: معلوم نیست ________ فرشید: همه رفتن سایت داوود هم امروز صبح رفت ولی من موندم پیش آقا محمد خدایا آخه چرا هیچ تغییری نمیکنه _____ عزیز: رفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد عطیه روی زمین زانو زده بود و دستش روی دلش بود عزیز: عطیه ....... عطیه _____ رسول : بلاخره بعد از چند دقیقه رفت کنار یک تلفن عمومی نگه داشت آقا عبدی ...... عبدی: رسول ببین میتونی کاری کنی حرف هاش گوش کنیم ؟ رسول: بله آقا کمی صبر کنید ..... ........ ..... آقا بفرمایید گوش کنید عبدی: به صداشون گوش دادم __ ناشناس ²: سلام آقا ناشناس ³ :چی شد ، مرد یا نه ؟ ناشناس ²:خبر نداریم ما اون سرمی که گفتید بهش وصل کردیم ولی از اینکه چی شده خبر نداریم....... ناشناس ³: یعنی چی خبر نداری باید مطمئن بشید میمیره اون وقت پول میدم ناشناس ²: ما کاری که گفتی کردیم دیگه بقیش به ما ربطی نداره ناشناس ³: داره ، مطمئن شدی زنگ بزن و قطع کرد ...... ناشناس ²: آخه این شانسه من دارم روزی ۱۰ تا آدم میمیره اون وقت همین یکی که باید بمیره نمیمیره......هی زندگی ______ رسول :آقا چی گفت ؟ عبدی: میخوان مطمئن بشن که محمد مرده رسوا:ولی محمد که نمرده عبدی: اونا که نمیدونن رسول: اره .....ولی بازم نفهمیدم عبدی: هیچی بابا زیاد به مغزت فشار نیار گفتم و رفتم رسول: باشه ولی خوب نفهمیدم _____ عزیز: عطیه بهش آب قند دادم حالش بهتر شد ولی بازم من میترسم که دوباره دردش شروع بشه عطیه : عزیز من الان خوبم بریم بیمارستان عزیز: برای اینکه بهش فشار نیاد قبول کردم پاشو مادر بریم ____نیم ساعت بعد عطیه : بلاخره رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل از پذیرش پرسیدم گفت اتاقش آخر سالن بخش ICU هست ..... از دور یک آقا دیدم که شناختم همون بود ‌که اومد در خونه رفتیم جلو اون حواسش به ما نبود به اتاق روبه رو نگاه کردم با چیزی که دیدم انگار زندگیم خراب شد 😭. عزیز: به همون سمتش که عطیه نگاه کردم چشم دوختم یا حسین این محمد منه 😭 عطیه : یکی اومد سمت ما همون آقا بود فرشید: س سلام ....شما اینجا چکار میکنید ... عطیه : سلام .‌......محمد زنده هست فرشید: بله زنده هست ولی توی کما هست عزیز: با شنیدن اسم کما پاهام سست شد و نشستم عطیه : عزیز خوبید ؟؟؟؟ پ.ن:هنوز محمد حالش خوبه😁😁 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت : 🥀 عزیز: برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم خوبم فرشید : بفرمایید این لیوان آب بخورید بهتر میشید .....اب دادم و رفتم اون سمت راهرو که به آقای عبدی خبر بدم فرشید: سلام آقا عبدی: سلام خوبی ، همه چیز خوبه فرشید: آقا عزیز و عطیه خانم اومدن اینجا عبدی : چطوری ، مگه آدرس داشتن اصلا از کجا فهمیدن😳 فرشید: نمیدونم آقا شما چخبر چه کار کردید عبدی: هیچی ولی این جور که معلومه باید همگی یک فیلمی بازی کنیم فرشید : فیلمممم😳😳😳😳 عبدی‌: وقتی اومدم برات توضیح میدم😂 فرشید : باش😳. _______ یکتا: خواستم برم سمت اتاق عمل که دیدم عطیه و عزیز اومدن یکتا : عزیز 😳 عطیه 😳 اینجا چکار میکنین عطیه: سلام اومدیم دیدن محمد یکتا : به سلامتی حالتون خوبه ؟؟؟ عطیه : اره یکتا : منتظر باشید من الان کارم انجام میدم میام ______ عبدی: تصمیم گرفتم نقشه به همه ی بچه ها توضیح بدم زنگ رسول اول زدم رسول بیا اتاق من رسول : رفتم اتاق آقای عبدی عبدی: رسول بگو همه‌ی بچه ها بیان اتاق من ___ عبدی: خوب حالا که همه هستید گوش کنید اون ناشناس ها میخوان مطمئن بشن که محمد مرده رسول: غلط میکنن😡 عبدی: رسول 😡😳 رسول: ببخشید 😩 عبدی: ما باید یک فیلم بازی کنیم یعنی وقتی اومد بیمارستان باید نقش بازی کنیم طوری که اون فکر کنه محمد مرده داوود: من فهمیدم عبدی:راستی خانواده محمد فهمیدن که محمد بیمارستان هست رسول: همین بدبختی کم بود یعنی الان حال اونا بده سعید: رسول بزار آقای عبدی حرفش تموم بشه رسول : باش بابا 😒😒 عبدی: حالشون خوبه ولی جلویی اونا زیاد گریه و زاری نکنید سعید: چشم رسول: دیدی خودت هم پریدی وسط حرف آقای عبدی 😒 سعید: فرق داره رسول : آقا جلسه تموم شد عبدی: بله رسول : پس من میرم حوصله ندارم😒😒😒 ............ سعید: رسول از حرف من ناراحت شد ؟؟؟ عبدی : نگران نباش رسول از وقتی محمد این جوری شده رسول ۱۸۰ درجه فرق کرده نه اعصاب داره نه منطقی هست کمی رعایت حالش کنید سعید : چشم😳😩 پ.ن: میخوان نقش بازی کنن😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 پارت: 🥀 عطیه : با اینکه می‌بینم حال محمد بده ولی دلم آروم شد که لااقل زنده هست عزیز هم نشسته بود کنارم و قران می خوند وقتی به اتاق محمد نگاه می‌کردم بدون خواسته ی خودم یک فکرهایی میومد توی ذهنم فک نبودن محمد زندگی بی محمد دنیایی بدون محمد 😭😭😭😭😭 یکتا : ‌تمام کارهام انجام دادم و رفتم پیش عطیه..... عطیه جان.........عطیه ......... یا خدا چرا جواب نمیده عطیه عطیه عطیه: بله چیه یکتا: خوبی ،چرا هر چی صدات میکنم جواب نمی‌دی عطیه : کمی توی فکر بودم،خوبم یکتا : نشستم کنار عطیه و دستم گزاشتم روی پاهاش گفتم خداروشکر ☺️ __ عبدی: الو سعید بیا اتاق من ........ سعید: بله آقا عبدی: به داوود و رسول بگو آماده بشن باید بریم بیمارستان سعید: چشم (رفت ) عبدی: باید امروز هر جور شده عزیز و اینا بفرسم برن خونه ...... __بیمارستان عبدی: رسول برو نقشه ی که گفتم به فرشید توضیح بده رسول: چشم داوود: ببخشید اقا چطوری میخوایید جلویی مادر آقا محمد بگید مثلا پسرت آلان زنده نیست عبدی: یک کاریش میکنم ....... رفتم سمت عزیز .... ببخشید عطیه خانم عطیه : نمیدونستم کیه ولی از روی صندلی بلند شدم یکتا کنارم من به دیوار تکیه داده بود عزیز هم سرش آورد بالا گفتم : بله بفرمایید عبدی: من رئیس محمد هستم عطیه : اها خیلی از دیدن شما خوشحالم عبدی: همچنین.... فقط من یک چیز بهتون میگم لطفا به حرفم گوش کنید عزیز: سلام.. چی ؟؟ عبدی :ببخشید . سلام میخوام برید خونه عزیز: ولی نمیشه عبدی: خواهش میکنم این جور هم دارید خودتون عذاب میدید هم محمد والا محمد راضی نیست شما اینجوری عذاب بکشید برید خونه براش دعا کنید عطیه: ولی آخه ...... عبدی: آخه نداره دیگه لطفا عزیز: باشه چشم عبدی : ممنون __ عطیه : من و عزیز و یکتا رفتیم سمت در خروجی خیلی توی فکر بودم که دوباره باید بی خبر از حال محمد باشم که یادم به یکتا اومد میگم یکتا یکتا : جانم عطیه : تو که همینجا کار میکنی میتونی بعضی اوقات سری به محمد بزنی و از حالش مارو باخبر کنی عزیز: وای چه فکر خوبی اره مادر میتونی ؟ یکتا: بله چرا نتونم من خبرتون میدم هر چی شد .. عطیه : ممنون _____ عزیز: رفتیم خونه تا در خونه باز کردیم مریم توی حیاط نشسته بود عزیز: مریم اینجا چکار میکنی مریم : عزیز این چه سوالی هست اومدم دیدن شما عزیز: چطوری اومدی داخل مریم :چن وقت پیش داداش بهم کلید داد عزیز: اها مریم: کجا بودید عزیز: بی هوا بدون اینکه یادم باشه مریم از هیچی خبر نداره سریع گفتم بیمارستان پیش محمد مریم: بیمارستان چه خبره محمد اونجا چه میکنه عطیه: هیچی عزیز منظورش این نبود که حال محمد بده مریم : عطیه بهم راست بگید من خودم متوجه شدم که خبری هست چون همیشه داداش تلفن منو جواب میداد لطفا بگید‌ عطیه : تمام ماجرا براش تعریف کردیم . مریم : آخه چرا بهم نگفتید 😭😭 عزیز: چون حالت بد میشد مثل الان مریم : آخه ناسلامتی داداشم هست 😭 عزیز: 😭 ____بیمارستان عبدی : خوب برید به دکتر بگید بیاد تا هماهنگ کنیم .... پ.ن: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۱❤️ سعید: نمی دونم رسول چش بود متل همیشه نبود ، رنگش پریده بود و اصلا حواسش به
پارت ۴۲❤️ رسول: دوربین های مرز های زمینی رو که دیدم از شریف خبری نبود ، سرم خیلی درد میکرد😓 در حدی بود که چشمم هم درد می کرد.عینکم رو در آوردم و سرم رو گذاشتم روی میز که کمی درد چشمم کم بشه ولی انگار نه انگار😞 همون جور که سرم روی میز بود دستی روی شونم حس کردم. سرم رو از میز بلند کردم و برگشتم ، دیدم محمد هست. رسول: إ ... سلام محمد: سلام ، خوبی رسول؟! رسول: آره جانم کاری داشتی محمد جان🙂 محمد: نه دیدم سرت رو گذاشتی رو میز نگرانت شدم! رسول: خوب تا اینجا که اومدی بزار اینم بهت بگم😉 هم لیست ورود و خروج مرزی و زمینی رو چک کردم هم دوربین های مرزی و زمینی .... اما نبود😞 الانم منتظر مجوز چک کردن لیست هوایی هستم محمد: همین جور که داشت رسول توضیح میداد بهش دقت کردم ، دیدم اصلا رنگ و رو نداری حالش خوب نبود ، چشمش هم که قرمز شده بود ، خیلی نگرانش شدم ، وقتی حرفش تموم شد بهش گفتم: محمد: رسول تو مطمئنی خوبی؟؟؟😢 رسول: آره نگران نباش محمد: رسول راستش رو بگو🤔 رسول: ....چیزی نیست یکم سرم درد میکنه محمد: یکم🤨.....؟! رسول:😓😓😓 محمد: رسول پاشو برو یکم استراحت کن رسول: نه بزار اول هوایی هم چک کنم بعدش اگه شد چشم محمد:😞😞😞 سعید: گزارشم رو کامل نوشتم نزدیک ۳ ساعت مشغول گزارش بودم . ورقه های گزارش رو مرتب کردم و بردم برای آقا محمد😌👌🌸 در زدم و وارد شدم: سعید: سلام آقا محمد: سلام سعید ، جانم😊 سعید: آقا گزارش رو نوشتم ، آمادس🙂 محمد: 😊ممنون بزارش رو میز می خونمش👍 سعید: چشم آقا محمد❤️ محمد: اگه کاری نداری تو هم برو دوربین های تهران رو چک کن یا اطراف تهران👌 سعید: بله چشم😌 محمد: خسته نباشی🌹 سعید: ممنونم آقا ☺️ فعلا محمد: به سلامت🌸👌 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی اللّه علیک یامولای یاملجأ العاصین یاأباعبداللّه الحسین ، شب زیارتی ارباب بی کفن التماس دعا...
🌸¦ {اٌلَّذِیٓ‌أَطْعَمَهُم‌مِّن‌جُوعِ‌و‌َءَامَنَهُم‌مِّنْ‌خَوفِ.} من‌همانم‌ڪه‌وقتی‌می‌ترسی‌به‌تو‌امنیت‌ میدهم.💕🌱.' اَزْ‌هٓیچ‌ْچیْز‌نَتَرس‌ٓتُو‌ْخـُــدٰا‌رُو‌دٰارٓیْ🌿.
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۲❤️ رسول: دوربین های مرز های زمینی رو که دیدم از شریف خبری نبود ، سرم خیلی درد م
پارت ۴۳❤️ محمد: بعد از اینکه آقای عبدی رفتن ، من رفتم کنار رسول ، دیدم رسول سرش رو گرفته بین دو دستش. رفتم کنارش و زدم آروم روی شونش محمد: رسول چی شده؟ رسول: ها...نه.... چیزی نیست محمد: مطمئنی رسول ؟آخه رنگت پریده رسول داداش رسول: نه چیزی نیست الان خوب میشم😓 محمد: رسول جان برادرم پاشو پاشو برو استراحت کن من به علی میگم بیاد انجام بده رسول: نه داداش ممنون خوبم چیزی نیست محمد: به خودت زیاد فشار نیار رسول ، باشه؟؟! رسول: چشم،چشم شما نگران نباش محمد: باشه مواظب باش رسول: محمد رفت اتاقش منم مشغول شدم تا محمد رفت مجوز ارسال شد روی سیستم ، برگشتم رو به داوود : رسول: داوود جان! داوود: جان رسول :این مجوز که فرستادم رو سیستمت ببین داوود: بزاااارررر.... خوب جانم 😌 رسول: بی زحمت یه دوتا کپی بده ازش ممنون داوود: چشم ، دیگهههه‌...😂👌 رسول: وقت دنیا رو میگیری تو با این حرفات 😂 داوود و رسول:😂😂😂 ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۳❤️ محمد: بعد از اینکه آقای عبدی رفتن ، من رفتم کنار رسول ، دیدم رسول سرش رو گر
پارت ۴۴❤️ داوود: مجوزی که رسول فرستاده بود رو سیستم من و کپی کردم و بردم سر میزش ، محکم یکی زدم رو شونش : داوود: استاد بفرمایید 😁 اینم از این فرمایشی ندارید😌 رسول: چی میکنی داوود چرا میزنی😁😒 داوود:😂😂😂کاری؟؟؟ رسول: نه داداش برو برو که داری وقت دنیا رو میگیری هاااا🤨😂😂😂 داوود: گذرت به ما هم می افته رسول جان😂😂😂 رسول: بروووو من کلی کار دارم داوود🤨 داوود: بلههههه😂😂😂فعلا من برم سر میزم رسول: فعلا😉😂 رسول: داشتم لیست خروج و ورود زمینی رو چک می کردم که هنوز سرم درد گرفت انقدر که پاشدم و رفتم از آب خوری آب خوردم ، کمی کنار آبخوری سایت تکیه دادم به دیوار و سرم رو مالش دادم😔👍 دردش کمتر شد ولی هنوز درد داشت رفتم سر میزم سعید منو دید : سعید: رسول ... رسول: جانم سعید: خوبی داداش ؟؟؟ رسول: آره آره خوبم 😓 سعید:آخهههه.... رسول: نزاشتم سعید حرفش تموم شه چون اگه وای میسادم به محمد میگفت و مجبور بودم برام استراحت کنم ، رفتم سر میزم و مشغول شدم ادامه دارد...