•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۰❤️ سعید: داشتیم با آقای عبدی و بچه ها صحبت می کردیم که صدای آقای م
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۱❤️
علی:
بعد از اجازه گرفتن از آقای شهیدی ، زنگ زدم به خط سفید حسام(حسام از نیرو های امنیتی که تو ترکیه هست)زنگ زدم 👌
بعد از چند بوق جواب داد...
علی: هلو مستر😁
حسام:آااااا....آرکاداش😃سلام
علی: سلام حسام چطوری؟؟؟😍
حسام:سلام آقای علی.
ممنون شما چطوری ؟؟؟😊
علی: الحمدلله☺️
حسام: آقا محمد و بچه ها خوبم ، دلم حسابی براتون تنگ شده👌🌸
علی: بچه ها هم بد نیستن ، برای یه چیز دیگه مزاحم شدم حسام جان!
حسام: جانم بگو داداش ؟؟؟
علی:
ماجرای شریف رو براش توضیح دادم و گفتم که باید روش سوار باشه ...
حسام هم قبول کرد .
حسام: خوب کاری نداری، من برم فرودگاه مشخصات هم برام بفرستید رو خط سفید 👌
علی: نه ممنون. چشم میفرستم ، فقط هر وقت روش سوار شدی اطلاع بده .
حسام: باشه علی فعلا👌👋
علی: خدا به همرات👋
_________
محمد:
بعد از صحبت های آقای عبدی ، رفتم سمت محوطه ی بیمارستان ، از در بیمارستان که خارج شدم ایستادم.
با چشمام همه جا رو گشتم دنبال رسول....
دیدم رو یه نیم کت نشسته و سرش رو بین دو دستش گذاشته.
آروم قدم برداشتم و رفتم سمتش...
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۱❤️ علی: بعد از اجازه گرفتن از آقای شهیدی ، زنگ زدم به خط سفید حسام(ح
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۲❤️
رسول:
از دست محمد ناراحت نبومدم .
رفتم تو محوطه بیمارستان روی یک نیم کت نشستم ، سرم درد می کرد ، برای همین سرم رو بین دو دستام گذاشتم .
داشتم به این فکر می کردم که چرا .......😔😔😔
تو فکر بودم اصلا متوجه نشدم کی صورتم خیس شده از گریه.
انقدر تو فکر بودم که زمان از دستم در رفته بود ، یه لحظه حس کردم کسی کنارم نشسته ، آروم سرم رو بالا اوردم .
دیدم محمد.
محمد:
رفتم کنار رسول رو نیم کت نشستم :
محمد: رسول...آقا رسول....داداش کوچیکه 🙂❤️
رسول:
دیدم داره صدام میزنه ، تو حرف زدنش یه آرامش می دیدم که برام خیلی خوشایند بود.آرومم می کرد .
آروم سرم رو بالا اوردم و جوابش رو دادم.
رسول: جانم داداش محمد 💖
محمد: جانت هزار ساله...
شرمنده رسول جان .... ببخش ...
رسول: برای چی باید ببخشم ، برای چی باید شرمنده باشی محمد ؟؟؟؟
محمد:
رسول جوری برخود می کرد که انگار اتفاقی نیفتاده.
با تعجب نگاهش کردم....
تا امدم حرف بزنم ، رسول گفت:
رسول: خوب کاری کردی محمد....!!!
من بدون مشورت با تو تصمیم گرفتم ، بدون اینکه اول به برادرم بگم تصمیم گرفتم ، کار درستی کردی.
الانم اگه موافق نباشی .....منم....منم کاری نمیکنم🙂😔
محمد: هر تصمیمی بگیری منم موافقم ، چون میدونم که تو درست فکر می کنی و درست تصمیم میگیری ، بهت ایمان دارم رسول...😊🌸👌
رسول:🙂❤️...
________
علی:
پشت سیستم رسول نشسته بودم و منتظر زنگ حسام شدم و چهار چشمی مراقب شریف بودم 👌
بلاخره صدا گوشیم در اومد و روی صفحه اسم حسام به نمایش گذاشته شد...
جواب دادم...
علی: الو حسام ، چی شد؟؟
حسام : آره دارم می بینمش یه ردیف جلو تره از من نشسته...
علی : خیلی خوب منم دیدمت ، ببین حسام خیلی زرنگه ، باید خیلی مراقب باشی ، هم خودت هم اون
حسام: خیالت راحت باشه ، کاری نداری...
علی: نه فعلا ، آها حسام...
حسام: بلههه
علی: جی پی اس هم روشن کن...
حسام: باشه...
خدانگهدار
علی: خدافظ
ادامه دارد...
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۲❤️ رسول: از دست محمد ناراحت نبومدم . رفتم تو محوطه بیمارستان روی یک
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۳❤️
حسام :
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ، چی پی اس رو روشن کردم .
بعد از ده دقیقه انگار کسی به شریف زنگ زده باشه گوشیش رو روی گوشش گذاشت .
برای اینکه متوجه بشم چی میگه،
آروم پاشدم و رفتم چند ردیف جلو تر نشستم ، پشت شریف نشستم فقط سه صندلی فاصله ی بینمون بود .
گوشیم رو در آوردم و ضبط صوت رو روشن کردم و شروع به ضبط کردن صداش شدم.
داشتم به زبان انگلیسی حرف میزد .
با اینکه تر کیه بود ولی انگیسی صحبت می کرد .
تماسش رو طول نداد و گوشی رو بعد از سه دقیقه قطع کرد...
بعد پاشد و رفت سمت در خروجی!!
فایل صوتی رو برای علی فرستادم 👌
علی:
پای سیستم رسول بودم که از طرف حسام یه فایل صوتی برام اومد ، پس برد رو زدم ولی باز نشد ...
تعجب کردم...
دوباره زدم ، ولی هنوز باز نشد و خطا داد...
لبخندی زدم و گفتم :
علی: از دست تو رسول 😂😂😂
بعد گوشی و در آوردم و زنگ زدم به رسول👍
رسول:
با محمد رو صندلی نشسته بودیم و حرف می زدیم تو محوطه ی بیمارستان ، که گوشیم زنگ خورد ....
گوشیم رو در آوردم و نگاه کردم دیدم علی 👌
نگاهی به محمد انداختم و لبخندی زدم و گفتم:
رسول: ببخشید داداش ...
محمد:😊❤️
__
رسول: سلام علی،جانم؟؟
علی: سلام استاد
رسول: چیزی شده ؟؟
علی: نه ، فقط زنگ زدم بپرسم این پس برد ، پیام حسام چیه؟؟؟
رسول: تو سر سیستم منی علی؟😬🤨
علی: ای بابا آقای شهیدی گفت!!
رسول: عجب ...ولی علی ، این میز ها به کسی وفا نکرده ها داداش😂!
علی: باشه رسول جان ، تو فقط سریع این پس برد رو بده من که بیکار نیستم ، کارم واجب👌
رسول: حالا برا چی میخوای ؟؟؟
علی: ای بابا ، من بعدا می گم .
تو بگو...
رسول: نه دیگه ، ببخشید منم نمیگم😌
علی: خیلی خوب....
علی:
ماجرا رو بذاش گفتم ...👍
رسول: خیلی خوب که این طور🤔
علی: بلهههه
پس بی زحمت این پس برد رو بده سریع که کار دارم
رسول: H15858400644
علی: ممنون
آها رسول!!؟؟؟
رسول: خواهش...
بله دیگه چیه!؟
علی: حال فرشید چطوره؟؟؟
رسول: زیاد خوب نیست😞دعا کن علی!!!!
علی: انشاءالله که چیزی نسیت و خوب میشه🙂🌹
رسول: انشاءالله
علی: خوب کاری نداری؟؟؟
رسول: من که نه شما نداری؟!
علی: قربانت نه مراقبت خودت باش ، سلام برسون به آقت محمد.
خدافظ
رسول: خدافظ
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۳❤️ حسام : بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ، چی پی اس رو روشن کردم .
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۴❤️
محمد:
رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم که صدای زنگ گوشی رسول اومد.
معذرت خواهی کرد و جواب داد...!
انگار علی سایبری بود .
بعد از تماس اومد کنارم و دوباره معذرت خواهی کرد.
رسول: ببخشید...علی بود
محمد: خواهش می کنم
چه کار داشته ؟؟؟
رسول: پست برد قسمت ایمیل سفید حسام رو میخواست با خط ترکیش...
محمد: برای چی؟؟؟
رسول:
ماجرا رو برای محمد توضیح دادم کامل...
_____
حسام:
شریف بعد از پنج دقیقه از تماس رفت سمت خروجی فرودگاه...
منم دنبالش رفتم ، ازش کمی فاصله گرفتم تا بهت شک نکنه👌
بعد از دو ، سه دقیقه یه ماشین شاستی بلند مشکی با شیشه های دودی جلوی شریف وایساد ، بعد کسی که راننده بود پیاده شد و چمدون یک نفرش رو تو صندوق گذاشت و در عقب رو براش باز کرد و شریف نشست و اون راننده که معلوم بود مال ترکیه نیست در رو براش بست .
سریع گوشیم رو در آوردم و از ماشین و شماره پلاکش و اون راننده که هنوز ننشسته بود چند تا عکس گرفتم و سریع برای علی ارسال کردم 👌
راننده سوار شد و راه افتاد ، منم سوار ماشین شدم و دنبالش کردم .
از خیابون های ترکیه گذشت و به یک هتل هشت ساره رسید ، که بهترین هتل ترکیه بود .
جلو هتل ایستاد و همون راننده در رو برای شریف باز کرد و براش چمدون رو از صندوق خارج کرد.
شریف بعد از اینکه پیاده شد سرش رو خم کرد و از پنجره ای که پایین بود با کسی حرف می زد و تایید می کرد .
فهمیدم کسی تو ماشین هست که با شریف هم صحبت.
دوباره گوشیم رو در آوردم و چند عکس از اون لحظه گرفتم.
و بعد برای علی تو سایت فرستادم.
ماشین بعد از سه دقیقه رفت و شریف رفت داخل ...
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۴❤️ محمد: رو صندلی تو محوطه ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می زدیم ک
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۵❤️
علی:
بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم.
رفتم سراغ سیستم ، روفتم تو قسمت ایمیل سفید حسام ، بعد پست برد رو زدم👍
فایل صوتی که حسام برام فرستاده بود رو باز کردم و گوش دادم.
صدای شریف بود انگار داشت انگلیسی با تلفن حرف می زد🤔
صحبت های شریف رو به انگلیسی تایپ کردم و چاپش کردم ، بعد ترحمه کردم و اونم چاپ کردم👌
بعد ورقه ها رو به هم منکنه کردم که گم نشن و قاطی نشه🙂
داشتم همین کارا رو می کردم که ، هنوز صدای آرار ایمیل سفید حسام اومد👍
دوباره پست برد رو زدم .
چند تا عکس بود بازشون کردم و دیدم.
_____
حسام:
باید متوجه می شدم کدوم طبقه هست .
زنگ زدم به علی :
حسام: علی جان ، من دارم میرم تو هتل بتید بفهمم چه خبر و کجا میره .
خودکار جیبیم که روش دوربین مخفی هست رو فعال می کنم منو پوشش بده
علی: باشه حسام ، یاعلی
حسام:
رفتم داخل ، دیدم رو صندلی جلوی پذیرش نشسته بود ، با خودکار مخصوص دوتا عکس گروفتم .تا تو حافضش ذخیره شه.
__________
عبدی:
محمد رفت تا دل رسول رو به دست بیاره و از دلش در بیاره👌
منو بچه ها (سعید و داوود) جلو در آی سی یو بودیم.
سعید : آقا ، میگم خودتون که حال رسول رو می دونید 😞....
عبدی: خوب....
سعید: نگرانشم ، میترسم اگه اهدای خون .....
عبدی:
نزاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه و گفتم:
عبدی: سعید ، منم نگرانم ولی خود رسول بیشتر خودش رو میشناسه ، اصلا اگه خودت بودی جای رسول چی می کردی؟؟؟؟
سعید:
حرفی نداشتم ....
سرم رو انداختم پایین و حرف آقای عبدی رو تایید کردم😢👌
ولی دلم نمی خواست رسول......
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۵❤️ علی: بعد از اینکه با رسول حرف زدم و پس برد رو ازش گرفتم. رفتم س
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۶❤️
سعید:
همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود.
مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و....
ولی نشون نمی داد.
آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد.
رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر .
بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد.
ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳
داوود نگاهی به من کرد و گفت:
داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁
سعید: 😁😁😁چی بگم
___________________
رسول:
داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت:
پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم.
محمد: بله چشم ببخشید.
پرستار: .....
رسول:
در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی:
داوود: رسول...!!!
رسول: بلهههه
داوود: هنوزم مط....
رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم:
رسول: بله مطمئنم🙂
سوال بعد.....😄
سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای !
رسول: ؟؟؟
محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁
رسول:
محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍
رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️
به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅
شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂
جمع کنید خودتونو.😌😂
داوود:
داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌
یک دفعه نگرانیم بیشتر شد.....
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۶❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۷❤️
سعید:
همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
همه نگران بودیم ، آقا محمدم که بیشتر از همه نگران بود.
مطمئن بودم خود رسول هم نگران ، استرس داره و....
ولی نشون نمی داد.
آقا محمد و رسول کنار در بخش وایساده بودن و آقای عبدی و منو داوود هم روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم ، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد.
رسول که انگار متوجه ی حال محمد شد ، دستشو انداخت رو شونش و کشوند ش اونور تر .
بعد یک دفعه صدای خنده های رسول بلند شد.
ما متعجب از جامون بلند شدیم و با بهت به رسول نگاه می کردیم🤔😳
داوود نگاهی به من کرد و گفت:
داوود: سعید ، تا الان اطمینان نداشتم ولی الان با اطمینان کامل می گم رسول دیونس😬😁
سعید: 😁😁😁چی بگم
_______________
رسول:
داشتیم با محمد می خندیم که یه پرستار اومد سمتمون و گفت:
پرستار: چه خبره ، اینجا بیمارستان ، لطفاً آروم.
محمد: بله چشم ببخشید.
پرستار: .....
رسول:
در همین هین سعید و داوود هم به جمع ما ملحق شدن و بعد آقای عبدی:
داوود: رسول...!!!
رسول: بلهههه
داوود: هنوزم مط....
رسول: وسط حرفش پریدم و گفتم:
رسول: بله مطمئنم🙂
سوال بعد.....😄
سعید: رسول تپ واقعا دیوونه ای !
رسول: ؟؟؟
محمد: دستت درد نکنه سعید ، به برادر ما هم میگی دیوونه🤨😁
رسول:
محمد وقتی جواب سعید رو داد سعید کپ کرد😁👍
رسول: بزارید جواب همه رو بدم 🙂❤️
به محمد هم گفتم ، یه اهدای خون سادس عمل پیوند نیست که😬😅
شما بیخودی نکرانید ، بعدشم من صد تا جون دارم ، اگه میخواستم بمیرم تا الان مرده بودم😄😂
جمع کنید خودتونو.😌😂
داوود:
داشتیم حرف می زدیم که دکتر فرشید، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما👌
یک دفعه نگرانیم بیشتر شد.....😓
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۸۷❤️ سعید: همه جلوی بخش آزمایش و اهدای خون و.... منتظر دکتر بودیم .
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨
پارت ۸۸❤️
داوود:
داشتم حرف می زدیم که دکتر فرشید ، آقای نصیری با یه دکتر دیگه اومدن سمت ما 👌
یک دفعه نگرانیم بیشتر شد ....😓
افشین: سلام به همگی 🙂
همه: سلام ...
افشین: خوب کی قرار خون بده...؟؟؟
سعید:
دکتر تا گفت کی قرار خون بده؟؟؟
همه ما با نگرانی رسول رو نگاه کردیم 😢😬
رسول با صدای آروم گفت:
رسول: من افشین جان🙂😔
افشین: خیلی هم عالی...
خوب ایشون آقای احمدی ، دکتر بخش آزمایش و اهدا ....🙂
سپردم که ایشون حتما نظارت کنن👌☺️❤️
محمد: ممنون
احمدی: خوب شما که میخواستید اهدا کننده ی خون باشید ؟!
اسمتون؟؟؟
رسول: رسول..... رسول حسینی
احمدی: خوب آقا رسول ، ببینم چیزی خوردی؟؟؟
رسول: چطور؟؟؟
احمدی: خوب پسر اگه با شکم خالی بیای خون اهدا کنی که از حال میری!
خوردی؟؟؟
رسول: نه....
احمدی: خوب بهتره یه چیزی بخوری ، الانم که ساعت ۴و نیم بامداد،این ساعت جایی باز نیست که برید چیزی تهیه کنید .
من تو اتاقم یه کیک دارم ، میارم حتما بخور.
رسول: ممنونم🙂😢
______________
حسام:
با چشمم خیلی نا محسوس تعقیبش می کردم .
بعد از ده دقیقه ، یکی از کارکنان هتل اومد سمت شریف و رهنماییش کرد تا دم اتاق.
چون نمی تونستم برم بالا از همپن جا شماره ی توقف آسانسور یی که شریف باهاش رفت رو چک کردم .
طبقه ی ۱۰👌
کلا هتل ۱۵ طبقه بیشتر نداشت .....
بعد رفتم تو ماشین تا نشستم اطلاعات رو برای علس فرستادم....
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨ پارت ۸۸❤️ داوود: داشتم حرف می زدیم که دکتر فرشید ، آقای نصیری با یه دکتر
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨
پارت ۸۹❤️
سعید:
دکتر احمدی یک کیک بسته بندی از اتاقش برا رسول آورد .
رسول هم در برابر خوردن کیک مقاومت می کرد .
بالاخره هر طور بود به زور به رسول دادیم تا خورد😓😒
احمدی: خوب آقا رسول اماده ای بری داخل برای دادن خون🙂
رسول: ب....بل...بله
سعید:
همه نگران بودیم .
دکتر رو کرد بهمون و گفت:
احمدی: نگران نباشید ، پنج واحد رو یک دفعه نمیگیرم ، اول ۲ واحد خون میگیرم بعد از چند دقیقه ۳ واحد رو ازش می گیریم👌🙂
همه:.....
احمدی: خوب بریم آقای حسینی
محمد:
وقتی دکتر احمدی گفت بریم آقای حسینی ، رسول برگشت رو به من و ببخندی زد و چشماش رو چند ثانه روی هم فشار داد.
بعد شروع کرد به قدم برداشتن سمت در وردی بخش آزمایش و اهدای....
رسول:
وارد بخش شدیم ، آقای احمدی گفت که رو این تخت بشینم.
بعد کسی رو به نام آقای رحیمی صدا کرد تا بیاد.
احمدی: آقای رحیمی ..... آقای رحیمی
رحیمی: بله دکتر
احمدی: فعلا از اینشون دو واحد خون بگیرید.بعد از چند دقیقه سه واحد خون بعدی رو بگیرید ، یعنی کلا پنج واحد اهدایی دارن.
رحیمی: بله چشم
رسول:
یه کیسه اورد و به یک دستگاهی وصل کرد بعد سر اون کلسه رو به یک لوله ی شلنگی زد و سوزن روتو دستم فرو برد.
وقتی سوزن رو زد تپ دستم قیافم جمع شد و چشمام و روی هم فشار دادم😣
رحیمی: نگران نباشید ، چیزی نیست .
فقط لطفاً برای اینکه خون جریان داشته باشه دستتون رو باز و بسته کنید🙂👌
رسول: بله
احمدی:خوب لطفاً اینجا بشینید تا من به آقای صامتی بگم بیان برای گرفتن خون.
_________
علی:
پشت سیستم بودم .
دیدم علی بهم زنگ زد.
حسام: الو علی سلام
علی: سلام حسام ، چی شد؟؟؟
حسام: هیچی، ببین می تونی دوربین های طبقه ی ۱۰ ساختمون B رو هک کنی ؟؟؟؟
علی: سعی خودم رو می کنم .
حسام: یه چند تا عکس هم برات میفرستم ببین .
علی: باشه، دستت درد نکنه داداش🌸
حسام: خواهش می کنم خودمم امشب دم در هتل گشت می زنم
علی: علی خوب چرا نمی ری یکی از ساکنین هتل بشی ؟؟؟
حسام: نظر خوبی. ولی آقا محمد چی؟؟؟ اجازه میده؟؟
علی: خیلی خوب تو فعلا امشب پم در باش تا ببینم چی میشه🙂
کاری نداری؟؟
حسام: خیلی خوب.
نه ممنون،سلام برسون.
علی: حسام اگه کاری داشتی زنگ بزن ، من هستم.
حسام: باشه ، خدافظ
علی: خدا نگهدار
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی ✨ پارت ۸۹❤️ سعید: دکتر احمدی یک کیک بسته بندی از اتاقش برا رسول آورد . رسول
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۹۰❤️
علی: بعد از تماس ، سعی کردم دوربین های طبقه ی ۱۰ هتل رو هک کنم تا بتونم بفهمم چه واحدی هست.
نیم ساعت بعد
علی: بلاخره بعد از نیم ساعت بعد تونستم دوربین های طبقه دهم رو هک کنم و متوجه بشم که ابراهیم شریف کدوم واحد هست.
دوربین ها رو انداختم رو مانیتور بزرگی که روبه روم بود👌
شهیدی:
داشتم از پله ها نی آومدم پایین ، دیدم یک سری فیلم که انگار مال دوربین ها بوده روی مانتور بزرگ سایت هست ، ایستادم و نگاهی کردم بهشون و بعد به راهم ادامه دادم و رفتم سمت علی.
شهیدی: خسته نباشی علی جان
علی:
با صدای آقای شهیدی از جام بلند شدم و گفتم:
علی: ممنون آقا
شهیدی: خوب از کار ها چه خبر؟؟؟
علی: خبرای جدید آقا ، ببینید.
شریف بعد از اینکه ماشین میاد دنبالش میره تو یکی از بهترین هتل های ترکیه.
بعد از مدتی هم میره طبقه ی دهم و وارد واحد و اتاق ۱۱۵ میشه.
آقا حالا جالبیش اینجاس که در طول سال و ... هیچ کس تو این اتاق نمیره.
و فقط افراد خاصی میرن که نشد چهره هاشون رو شناسایی کرد متاسفانه😓🙂
شهیدی: عجیبه ، کارت عالییی بود علی، خسته نباشی.🌸
علی: مخلصیم آقا
_______
حسام:
جلو در هتل بودم تو ماشین ، دیدم یک ماشین جلو در هتل وایساده خوب که دقت کردم دیدم این ماشین همون ماشینی هست مه شریف رو از فرودگاه تا هتل اورد .
بعد همون راننده پیاده شد و در عقب رو برای فردی باز کرد.
کسی که از ماشین پیاده می شد یک خانم جوان بود.
سریع گوشیم رو برداشتم و عکس گرفتم و برای علی تو تهران ارسال کردم.
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۹۰❤️ علی: بعد از تماس ، سعی کردم دوربین های طبقه ی ۱۰ هتل رو هک کنم ت
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۹۱❤️
حسام:
اون خانم از ماشین پیاده شد و رفت سمت در ورودی هتل.
_________________
علی: بعد از رفتن آقا شهیدی ، نشستم پای سیستم.
دیدم هنوز حسام پیام داده ، بازش کردم.
چند تا عکس بود .
باز کردم ، دیدم همون ماشین که شریف رو رسونده ، کسی دیگه ای هم رسونده.
سعی کردم چهره ی اون خانمی که لباس مشکی پوشیده بود رو شناسایی کنم .
بعد از چند دقیقه ، دیدم اون خانم ، شارلوت.
از تعجب دهم باز مونده بود ، مگه شارلوت لندن نبود چطور سر از ترکیه در آورد😳😬
_____
محمد:
از وقتی که رسول رفته داخل پشت در همش رژه می رم .
نگران رسول بودم.
آخه پنج واحد خون......😓😓😓😞😞😞
داوود: آقا محمد...
محمد: بله داوود ؟!
داوود: آقا منو سعید یه دقیقه بریم یه سر بزنیم فرشید برگردیم .
محمد: باشه
داوود و سعید:با اجازه
••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سعید:
رفتیم آی سی یو ، از پشت شیشه نگاهی به فرشید انداختم .
هنوز بی هوش بود .
داوود: سعید!...
سعید: همممم...
داوود: میگم میشه یک روزی هنوز بی دونه دردوسر همه دور هم تو سایت جمع شیم.😢؟؟؟
سعید: انشاءالله میشه داوود
داوود: فرشید که از این طرف افتاده رو تخت بیمارستان ، رسول هم که ....
سعید: بسه دیگه داوود ، حالا حالمون خیلیم خوبه ، حالا تو هم هی بد بگو😒😁
داوود: سعید خیلی خسته ام ، دوست دارم بگیرم بخوابم😞😄
سعید و داوود:😂😂😂😂
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۹۱❤️ حسام: اون خانم از ماشین پیاده شد و رفت سمت در ورودی هتل. _____
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۹۲❤️
سعید: بسه دیگه این چرت تو پرت ها بریم پایین ، پیش آقا محمد اینا.
داوود: بریم 👌🙂
__________________
رسول:
اول ازم دو واحد خون رو گرفتن و بعد ، نیم ساعت گفتن بشینم تا بعد سه واحد خون بعدی رو بگیرن.
___________
محمد:
بعد از رفتن داوود و سعید ، منم بلاخره نشستم رو صندلی ، یک صندلی فاصله ی منو آقای عبدی بود.
گوشی آقای عبدی زنگ خورد .
جواب دادن:
عبدی: الو سلام دخترم
سوگند( دختر آقای عبدی): سلام ، خوبی بابا؟
عبدی: الحمدلله شما چطوری؟
سوگند: ما هم خوبیم ، بابا کی میای خونه؟؟
عبدی: الان جایی ام کارم تموم شه میام .
عبدی:
همین موقع صدای پیج بیمارستان در اومد😬😞
سوگند: بابا این صدای ....
بیمارستانی بابا؟؟؟
چی شده؟؟
خوبی؟؟؟
عبدی: نفس بگیر دختر .
بله من خوبم سوگند جان ، برای یکی از بچه ها مشکلی پیش اومده الان بیمارستانیم.
نگران نباش.
سوگند: باشه مواظب خودت باش.
عبدی: چشم ، همچنین.
کاری نداری.
سوگند:نه خدافظ
عبدی: خدانگهدار
عبدی: تا تلفن رو قطع کردم محمد گفت:
محمد: آقا اگه خونه منتظرتون هستن برید.
عبدی: باشه فقط مواظب خودتون باشید ، اگه خبری هم سد منو بی خبر نزارید.
محمد: چشم
عبدی: خدافظ
محمد: خدانگهدار آقا
ادامه دارد.....
#گاندو