•••|ما امام رضایی ها|•••
دختری از تبار امنیت پارت ۲۰ کوثر . سوگل . زینب غذا گرفتم و رفتم خونه قبل رسیدن هم چادر در آوردم و
یه پارت از رمان دختری از تبار امنیت♥️
•••|ما امام رضایی ها|•••
نویسندش خودش ایتاش رو پاک کرده تو شاد برا من میفرسته
بچه ها قاطی نمیکنین دو رمان ؟
میخواین این جدیده رو دیگه نزارم؟
•••|ما امام رضایی ها|•••
بچه ها قاطی نمیکنین دو رمان ؟ میخواین این جدیده رو دیگه نزارم؟
باشه میزارم ناشناس شده تفنگ پلاستیکی و چاقو 😂
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۷❤️ فرشید: بعد از اینکه تماسم با سعید و داوود تموم شد ، سرم رو برگردونم طرف چپ که
#رمان_گاندو
پارت ۸❤️
فرشید:
پاشدم از پنجره ای که خیلی کوچیک بود و روی در اتاق رسول بود رسول رو دیدم👀
فرشید:آقا....آقا.... محمد😃
محمد: چیه چی شده فرشید؟؟؟
فرشید :آقا رسول ... رسول به هوش اومده😍
محمد:
تا اینو فرشید گفت پاشدم رفتم از همون پنچره ی کوچیک روی در رسول رو دیدم و فرشید رفت به پرستاران و دکتر بگه😉👍
وقتی دیدم افشین داره از ته راهرو میاد رفتم داخل اتاق رسول ، کنار تخت ......
تا اومدم رسول رو صدا کنم افشین گفت:
افشین: محمد جان برو بیرون چند لحظه😉👌
محمد: باشه ، بعد آروم رفتم تو راهرو و خدا رو شکر کردم 💖🤲
فرشید اومد سمت من و لبخندی بهم زد و گفت:
فرشید: آقا محمد من برم یه زنگ بزنم به داوود و سعید ، بنده خدا ها کلافه شدن از نگرانی😄
محمد : جواب کلامی ندادم و فقط سر تکان دادم و منم لبخند زدم☺️🌸
فرشید:
وقتی رسول به هوش اومده رفتم به سعید و داوود زنگ بزنم و خبر بدم که بهوش اومده رسول 😄
فرشید: الو... داوود
داوود: سلام فرشید ، چی شد رسول خوبه؟؟؟
فرشید: سلام داوود جان بله خوب خوب👍☺️😍
داوود: خدارو شکر من برم به سعید هم بگم رفته سر میزش سایت 😌❤️
فرشید: باشه سلام برسون خدانگهدار👋😊
داوود : خدافظ👋🌼
داوود:
وقتی فرشید گفت رسول به هوش اومده خیلی خوش حال شدم البته از یه طرف باورم نمیشد که آقا محمد و رسول باهم برادر هستند😀😌😳❤️
رفتم به سعید خبر بدم😀
داوود: سعید ...سعید😄
سعید: چه خبرته داوود آروووم😒
داوود : رسول ... رسول به هوش اومده😉😍
سعید : 😃😃😃واقعا🧐
داوود : نه الکی خوب به هوش اومده برادر من😂❤️
سعید: به قول رسول 😜 اااییییوووولللل👌😏❤️
داوود : من برم این خبر رو به آقای عبدی بدم ، بنده خدا ایشون هم از صبح نگران حال رسول هست😌 فعلا
سعید : باشه ، ممنونم داوود😍❤️❤️❤️
داوود:
بعد از اینکه خبر رو به آقای عبدی دادم با خیال آسوده رفتم سر میزم 🌸
ادامه دارد....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت ۹❤️
داوود:
وقتی رفتم پشت میزم که برسی کنم و گزارش بنویسم ، علی سایبری اومد کنار میزم😉
علی: به به سلام آقا داوود😄
داوود: سلام علی آقا ی سایبری 😁
علی : چه خبر ؟؟ از رسول خبری داری؟؟؟
داوود: اوه.....اوه 😂 خبر دارم چه خبر ۱-استاد رسول ما به هوش اومده 😁۲-آقا دلیل حال رسول هم این بود که خسته بوده و خلاصه خستگی...😌😁
و....خبر آخر که یه قولی باید بدی که به کسی نگی اینو😌😜
علی: خوب چی 😒
داوود:نه دیگه علی جان قول بده😌😂
علی: بابا داوود زشته همه دارن نگاه مون میکنم بگو دیگه😐
داوود: نگاه🤔😬😳
خوب و خبر سوم این هست که .......😜😜😜😂😂😂😂 برو شب میگم بهت😂😂😂
علی:😡😡😡😡
داوود: خوب بابا عصبانی نشو میگم علی😅
علی: بگو بابا اه😢😒
داوود: خبر سوم اینه که رسول برادر آقا محمد هست😌
علی:چییییی😳😳😳
از کجا میدونید داوود تو کی بهت گفته ؟؟؟ راسته واقعا؟؟؟😳😳😳
داوود: اووووه نفس بگیر علی جان😁😁😁
بله خبر راسته خود آقا محمد گفته 😉😄
علی: حرفی ندارم😊😅😬
داوود: علی ....
علی: بله داوود🧐
داوود: به کسی نگی ها ... بعدشم رسول دوست ندارم کسی با نگاه برادر فرمانده بهش نگاه کنند و.... اینو خود آقا محمد گفت🤨😏😌😌
علی:آها باشه داوود جان🌹
راستی داوود فلش که دادی خالیش کنم تو هارد ،بفرما این هارد و فلش 😌🌼
داوود: ممنون علی جان 🌹🌹
علی : خواهش می کنم این چه حرفیه عزیز من🌹😍
ادامه دارد....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت ۱۰❤️
محمد : بعد از اینکه دکتر از اتاق رسول اومد بیرون ، نگاهی به من کرد و لبخندی زد 😊
بعد اومد طرف من و آروم گفت :
افشین: محمد جان نمی خوای بری داخل🤔☺️؟؟
محمد:
😍فقط لبخندی زدم و سری تکان دادن😉
تا خواستم برم تو از ته سالن آقا فرشید رسید و گفت منم می خوایم بیام😄
محمد:🤨🤨🤨
فرشید. : آها بله درسته بفرمایید😌😬
محمد و افشین:😂😂😂
فرشید: خوب چیه😅😅
محمد : در زدم و رفتم داخل👌👍
محمد: اتاق آقای جان فشان اینجاس😄🤔🧐؟؟
رسول: خوب محمد جان 😉 آروم ، متوجه میشن🤨
محمد : رسول جان دیگه همه الان میدونن که ما.... ما برادریم😌😊
رسول : چییییی😳😳😳کی گفت؟؟
محمد : من رسول😊😉
رسول: محمد😔😔
محمد: رسول اول تا آخرش قرار بود متوجه شن خوب حالا الان فهمیدن👌🤨
رسول : چی بگم😊😉
محمد : خوب خوبی رسول ؟؟
رسول: خدارو شکر بد نیستم😌
محمد : درد داری؟؟
رسول : نه خوبم محمد😊
محمد :
درسته می گفت خوبم اما برای اینکه منو نگران نکنه از حالش نمی گفت 😞😞😢😢
محمد : خوب بگو ببینم چی شد که اینجوری شدی 🤔
رسول: والا خودمم هم زیاد خبر ندارم محمد جان😄 فقط یادم میاد که سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت و...
محمد : دکتر گفت بخواتر خستگی هست باید استراحت کنی،من چقدر بهت گفت رسول برو بخواب حداقل ۴ ساعت و نیم هااا؟؟؟
رسول : محمد خودت بهتر از من میدونید ، نمیشه اگه یه لحظه غفلت کنی ....😔😔
محمد : ☺️☺️☺️🌸🌸
رسول : راستی به عزیز که چیزی نگفی😱😳
محمد : نه نگران نباش😏😊😉
آها راستی رسول فرشیدم هم اینجاست 😄 بزار چند لحظه😉
محمد: رفتم دم در و فرشید و صدا زدم 😃
فرشید: جانم آقا محمد😉
محمد: فرشید بیا تو 😊
فرشید : 👍👍😍
فرشید:
وارد اتاق رسول شدم 😉😍
فرشید: به استاد رسول 😁😁خوبی؟؟؟
رسول : سلام فرشید جان ☺️ ممنون شکر خوبم👍😊
فرشید : خدا رو شکر
آها راستی آقا دکتر گفت می تونید مرخص شه رسول ولیییییی!!!
محمد : ولی چی ؟؟؟
فرشید : باید استراحت کنه😄
رسول : الان به زور اینجا خوابیدم😒
برو بابا 😒😞
فرشید : خیلی خوب رسول جان الان به دکتر افشین میگم این حرف گوش نمیده و ...بعد خود آقا افشین میگه همینجا بستری بمونی🤨😏😌😉
رسول: 😡😡😡
باشه😔😔😢😢
فرشید و محمد:😂😂😂😂
رسول:
محمد و رسول داشتن میخندیدن که دکتر اومد داخل و گفت :
افشین: اگه چیز خنده داری هست به ما هم بگو بخندیم محمد😂😁
خیلی خوب حالا😉 آقا رسول ما چطور؟؟؟
رسول : خدارو شکر خوبم😊
افشین: خوب خوبه ، فکر کنم آقا فرشید گفته باید استراحت کنی و...😃😉
رسول : بلهههه😞😢
افشین : خوب دیگه ، وقتی سرم تموم شد منو خبر کنید که بگه ی مرخص شدن رو بنویسم☺️
محمد : چشم دکتر ممنونم❤️
افشین:☺️🌸
ادامه دارد....
#گاندو
#رمان_گاندو
پارت ۱۱❤️
محمد:
منو فرشید توی اتاق رسول داشتیم حرف میزدیم که رسول گفت:
رسول: محمد جان ، اینم از سرم تموم شد حالا لطفاً برید به دکتر بگید منو مرخص کنه بریم ، من کلی کار دارم ها 😌😔
محمد: 🤨استاد رسول ۱-الان هنوز کامل سرم تموم نشده ۲- بعدشم مگه قرار نبود شما استراحت کنید به جای کار😳
رسول : 😓 ای بابا محمد به خدا من خوبم
محمد: کاملا معلوم هست ، کی بود امروز دوبار افتاد 🤨 حتما من بود😁😔
فرشید: نه رسول من بودم امروز دو بار افتادم از خستگی😁😌😞
رسول:😒😒😒
اصلا برید بیرون ببینم من میخوام استراحت کنم😒😞
محمد و فرشید:😳😳 واقعا🤨🤔
رسول : کاملا معلوم است نه میخوام خودم پاشم برم به دکتر بگم این سرم رو دربیاره و بعدشم من برم😌
محمد و فرشید:😂😂😂😂😂
فرشید : خیلی خوب بخواب سر جات تو من رفتم به دکتر بگم😄😄
محمد: نه فرشید جان من خودم میرم ، همین جا باش 😊😉❤️
فرشید : چشم آقا🌸☺️
محمد :
از اتاق اومدم بیرون و رفتم طرف ایستگاه پرستاران ، دکتر هم همون جا بود .
محمد: افشین جان ....
ببخشید ، سرم رسول تموم 😊
افشین : خیلی خوب الان میام 😌
محمد :ممنون🌸😍
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
بچه ها تو ایتا میشه ربات درست کرد؟
از راهنمایی هایتان کمال تشکر دارم😐
😂
https://eitaa.com/joinchat/2174615709C24ddce4aaa
کانال دوست عزیزمه♥️
حمایت لطفا☘